9.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💔 تعویض ضریح مطهر حضرت خانم رقیه بنت الحسین سلام الله علیها و رسیدن به سنگ اصلی و قدیمی.
۱ دقیقه و ۴۵ ثانیه رزق معنوی ما🌹😭🌹.
#یارقیه
#التماس_دعا🙏
@Emam_kh
🔸 منع پزشکی برای گرفتن روزه
⁉️ بعضی از پزشکان که به مسائل شرعی ملتزم نیستند، بیماران را از روزه گرفتن به دلیل ضرر داشتن منع میکنند، آیا گفته این پزشکان حجت است یا خیر؟
✅ اگر پزشک امین نباشد و گفته او اطمینانآور نباشد و باعث خوف ضرر نشود یا مکلف با تجربه دریافته باشد که روزه ضرر ندارد، گفته او اعتباری ندارد و در غیر این صورت نباید روزه بگیرد.
⭐️ #بهار_معنویت
@Emam_kh
🔰 یکبار ماه رمضان بود. ما همه از همان بچگی به ماه رمضان علاقه داشتیم. رادیوی بزرگ آقای مدیر را روی دو تا چوب میگذاشتند، پشت دیوار ساختمان مدرسه، و سحر روشن میکردند. تا سه تا دِه صدای آن میآمد!
🔻آن سال #ماه_رمضان تابستان بود و عشیرهی ما هم پلاسهای خودشان را کنار جوی آب تنگل زده بودند. آب از در خانه ما عبور میکرد صدای غلت خوردن شبانه آن و روشنایی و زلال روز از آن و خنک و پاکی خاص آن که از چشمه سارهای پر از برف کوه تنگل می آمد روح هر آدمی را صیقل میداد.
📚بخشی از کتاب «از_چیزی_نمیترسیدم» زندگینامه خودنوشت شهید حاج قاسم سلیمانی
🌙 به مناسبت ماه مبارک رمضان
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#الّلهُمَّ_عَجِّلْ_لِوَلِیِّکَ_الْفَرَجْ
🇮🇷 @Emam_kh
🔴 دلگویه یک دختر بلوچ برای جناب مستطاب مولوی عبدالحمید
✍جناب مولوی عبدالحمید ؛ سلام علیکم
▪️من دختر پدری هستم که از مریدان شما و نمازگزارانی است که نماز جماعتش را همیشه به امامت شما اقامه می کند. اما این پدر اجازه نداد من و هفت خواهرم همسر آینده خودمان را انتخاب کنیم و زمانی که هنوز در حال و هوای کودکی مان بودیم ما را به عقد مردانی در آوردند که چندین سال از ما بزرگتر بوده و قبل ما چند همسر اختیار کرده بودند. به خودمان آمدیم چندین کودک در آغوشمان بود تنها در میان خانواده و دریغ از مهر و محبت همسری... گویا به دنیا آمده بودیم که کنیزی مردان مان را بکنیم و حق انتخاب واعلان نظر را نداشتیم، حتی لباسمان را آن مردان انتخاب می کردند..
▪️می خواستم حضوری مانند آن دخترانی که بدون پوشش اسلامی به راحتی در مسجد مکی خدمت شما رسیدن شما را از نزدیک ببینم و آشکارا، درد دل هایم را بگویم، ولی جرات نداشتم ؛ ترسیدم توسط بعضی از همین مردان، ومریدان شما حذف شوم وبدنم در کنار خیابان بی جان پیدا شود جناب مولوی کاش توریست هایی که مسجد مکی را دیدند مادران و خواهران مظلوم من را در جاده های استان سوار بر عقب وانت و تویوتا می دیدند!. مادران و دخترانی که در عرف #مردسالارانه ی تجویزی حضرت تان و مولوی های تحت زعامت تان، فقط به جرم دختر بودن محروم از امکانات اولیه هستند.
▪️ اگر نادان به این رسوم جاهلانه ی زن ستیز و بدیهیات هستید ، امامت جاهل در مسجد مکی خطاست و چنانچه آگاه به این ظلم هستید سکوت تان خیانت است. نمی توان سهم منِ دختر اسیر در تفکرات شما و پدرم، فقط اخم و سکوت تان باشد ولی سهم آن دخترک بهایی کشف حجاب کرده در مسجد مکی لبخند و نوازش شما باشد! اگر در نگاه شما ملاک انسان بودن، فقط کشف حجاب ، آرایش ، عشوه گری و رقص است به پدران ما بگویید به ما هم فقط کمی اجازه بدهند تا استعداد و انسانیت خودمان را در محراب مسجد مکی به محضرتان اثبات کنیم!!
▪️جناب مولانا عبدالحمید: اگر صدای من به هر نحوی به گوش شما که امروز مدعی آزادی و حقوق زنان و مخالف ظلم هستید ،رسید ، لطفا #علنی در خطبه های نمازجمعه یتان بفرمائید که دیگر هیچ پدر و مردی حق ندارد دختر بلوچ را به اجبار عقد مردان چند همسری که بزرگتر از آنهاست در آورد. چند همسری های اجباری و مردسالاری های وحشتناک و غیرانسانی که خلاف سیره پیامبر اعظم است را ظالمانه بدانید و قویاً محکوم کنید.
▪️من و دیگر دختران مظلوم بلوچ منتظر واکنش و حمایت شما هستیم. به امید آن روز که دختران بلوچ با پوشش اختیاری خودشان مانند توریست های امروز مسجد مکی بتوانند آزادانه شما را ببینند....
✍ارادتمندتان : یک دختر بلوچ
@Emam_kh
14.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سه علتی که باعث میشه امر به معروف نکنیم
@Emam_kh
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
دختر_شینا
#قسمت_121
با خودم گفتم: «نخوابیدن بهتر از خوابیدن و دیدن خواب های وحشتناک است.»
این بار سر و صداهای بیرون از خانه مرا ترساند. صدایی از توی راه پله می آمد. انگار کسی روی پله ها بود و داشت از طبقه پایین می آمد بالا؛ اما هیچ وقت به طبقه دوم نمی رسید. در را قفل کرده بودم. از پشت پنجره سایه های مبهمی را می دیدم. آدم هایی با صورت های بزرگ، با دست هایی سیاه. معصومه و خدیجه آرام و بی صدا دوطرفم خوابیده بودند. انگشت ها را توی گوش هایم فرو کردم و زیر پتو خزیدم. هر کاری می کردم، خوابم نمی برد. نمی دانم چقدر گذشت که یک دفعه یک نفر پتو را آرام از رویم کشید. سایه ای بالای سرم ایستاده بود، با ریش و سبیل سیاه. چراغ که روشن شد، دیدم صمد است. دستم را روی قلبم گذاشتم و گفتم: «ترسیدم. چرا در نزدی؟!»
خندید و گفت: «چشمم روشن، حالا از ما می ترسی؟!»
گفتم: «یک اِهِمی، یک اوهومی، چیزی. زهره ترک شدم.»
گفت: «خانم! به در زدم، نشنیدی. قفل در را باز کردم، نشنیدی. آمدم تو صدایت کردم، جواب ندادی. چه کار کنم. خوب برای خودت راحت گرفته ای خوابیده ای.»
رفت سراغ بچه ها. خم شد و تا می توانست بوسشان کرد.
نگفتم از سر شب خواب های بدی دیدم. نگفتم ترس برم داشته بود و از ترس گوش هایم را گرفته بودم، و صدایش را نشنیدم.
دختر_شینا
#قسمت_122
پرسید: «آبگرم کن روشن است؟!» بلند شدم و گفتم: «این وقت شب؟!»
گفت: «خیلی خاکی و کثیفم. یک ماه می شود حمام نکرده ام.»
رفتم آشپزخانه، آبگرم کن را روشن کردم. دنبالم آمد و شروع کرد به تعریف کردن که عراقی ها وارد خرمشهر شده اند. خرمشهر سقوط کرده. خیلی شهید داده ایم. آبادان در محاصره عراقی هاست و هر روز زیر توپ و خمپاره است. از بی لیاقتی بنی صدر گفت و نداشتن اسلحه و مهمات.
پرسیدم: «شام خورده ای؟!»
گفت: «نه، ولی اشتها ندارم.»
کمی از غذای ظهر مانده بود. برایش گرم کردم. سفره را انداختم. یک پیاله ماست و ترشی و یک بشقاب سبزی که عصر صاحب خانه آورده بود، گذاشتم توی سفره و غذایش را کشیدم. کمی اشکنه بود. یکی دو قاشق که خورد، چشم هایش قرمز شد. گفتم: «داغ است؟!»
با سر اشاره کرد که نه، و دست از غذا کشید. قاشق را توی کاسه گذاشت و زد زیر گریه. با نگرانی پرسیدم: «چی شده؟! اتفاقی افتاده؟!»
باورم نمی شد صمد این طور گریه کند. صورتش را گرفته بود توی دست هایش و هق هق گریه می کرد.
ادامه دارد...✒️
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
دختر_شینا
#قسمت_123
گفتم: «نصف جان شدم. بگو چی شده؟!»
گفت: «چطور این غذا از گلویم پایین برود. بچه ها توی مرز گرسنه اند. زیر آتش توپ و تانکِ این بعثی های از خدا بی خبر گیر کرده اند. حتی اسلحه برای جنگیدن ندارند. نه چیزی برای خوردن، نه جایی برای خوابیدن. بد وضعی دارند طفلی ها.»
دستش را گرفتم و کشیدمش جلو. گفتم: «خودت می گویی جنگ است دیگر. چاره ای نیست. با گریه کردن تو و غذا نخوردنت آن ها سیر می شوند یا کار درست می شود؟! بیا جلو غذایت را بخور.» خیلی که اصرار کردم، دوباره دست به غذا برد. سعی می کردم چیزهایی برایش تعریف کنم تا حواسش از جنگ و منطقه پرت شود. از شیرین کاری های خدیجه می گفتم. از دندان درآوردن معصومه. از اتفاق هایی که این چند وقت برای ما افتاده بود. کم کم اشتهایش سر جایش آمد. هر چه بود خورد. از ترشی و ماست گرفته تا همان اشکنه و نان و سبزی توی سفره.
به خنده گفتم: «واقعاً که از جنگ برگشته ای.»
از ته دل خندید. گفت: «اگر بگویم یک ماه است غذای درست و حسابی نخورده ام باورت می شود؟! به جان خودت این چند روز آخر را فقط با یک تکه نان و چند تا بیسکویت سَر کردم.» خم شدم سفره را جمع کنم، پیشانی ام را بوسید. سرم را پایین انداختم.
ادامه دارد...✒️
دختر_شینا
#قسمت_124
گفت: «خیلی خوشمزه بود. دست و پنجه ات درد نکند.»
خندیدم و گفتم: «نوش جانت. خیلی هم تعریفی نبود. تو خیلی گرسنه بودی.»
وقتی بلند شد به حمام برود، تازه درست و حسابی دیدمش. خیلی لاغر شده بود. از پشت خمیده به نظر می آمد؛ با موهایی آشفته و خاکی و شانه هایی افتاده و تکیده. زیر لب گفتم: «خدایا! یعنی این مرد من است. این صمد است. جنگ چه به سرش آورده...»
آرزو کردم: «خدایا! پای جنگ را به خانه هیچ کس باز نکن.»
کمی بعد، صدای شرشر آب حمام و خُرخُر آبی که توی راه آب می رفت، تنها صدایی بود که به گوش می رسید. چراغ آشپزخانه را خاموش کردم. با اینکه نصف شب بود. به نظرم آمد خانه مثل اولش شده؛ روشن و گرم و دل باز. انگار در و دیوار خانه دوباره به رویم می خندید.
فردا صبح، صمد رفت کمی خرید کند. وقتی برگشت، دو سه کیلو گوشت و دو تا مرغ و سبزی و کلی میوه خریده بود.
گفتم: «چقدر گوشت! مهمان داریم؟! چه خبر است؟!»
گفت: «این بار که بروم، اگر زنده بمانم، تا دو سه ماهی برنمی گردم. شاید هم تا عید نیایم. شاید هم تا آخر جنگ.»
ادامه دارد...✒️
🔴ناله ی شیطان از 7 عمل امت پیامبر (ص)
✍روزی پیامبر در مسجدالحرام شیطان را رنگ پریده و زار دید . #پیامبر پرسید که چرا این قدر رنگ پریده و رنجور هستی ؟ شیطان گفت : چند خصلت در امت تو مرا به جان آورده است و نمی توانم این خلق و خوی را از آنها بگیرم .
1️⃣یکی اینکه وقتی به یکدیگر می رسند #سلام می کنند و سلام یکی از نام های خداست و هر کس که سلام کند از رنج دور می ماند و کسی که جواب سلام را می دهد رحمت حق شامل او می گردد .
2️⃣دیگر اینکه وقتی با هم ملاقات می کنند با هم دست می دهند و مصافحه می کنند و داریم تا وقتی این دو نفر دستشان را از هم رها نکرده اند #رحمت #خدا شامل آنها می شود که این باعث تضعیف شیطان می شود.
3️⃣دیگر اینکه وقت غذا خوردن و شروع کارها #بسم_الله الرحمن الرحیم می گویند . در روایت داریم کسی که بسم الله می گوید خدا را در کار خودش شریک می کند . مثلا اگر هنگام غذا خوردن بسم الله گفته بشود انرژی حاصل از این غذا در خدمت اهداف شیطانی قرار نمی گیرد .
4️⃣دیگر اینکه وقتی سخن می گویند ان شاءالله می گویند و به رضای خدا راضی می شوند.آنها زحمتهای من را با همین ضایع می کنند .
5️⃣دیگر اینکه من از صبح تا شب زحمت می کشم تا آنها را به #گناه وادار کنم ولی بعد آنها #توبه می کنند .
6️⃣دیگر اینکه تا نام تو را می شنوند #صلوات می فرستند و من چون #ثواب صلوات را می دانم فرار می کنم زیرا طاقت آن درجات را ندارم .
7️⃣دیگراینکه وقتی #اهل_بیت تو را می بینند به آنها محبت دارند . پیامبر به حاضرین گفت که هرکس این خصلت ها را داشته باشد ، اهل بهشت است .
@Emam_kh