🌹 سلام
روزتون بخیر و نیکی
🌹 دوشنبه خود را
معطر می کنیم به
عطر دل نشین صلوات
بر حضرت محمد و آل مطهرش
💖 اَللّٰهُــمَّ صَلِّ عَلی ٰمُحَمَّدٍ
💖 وَّ آلِ محمد وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ
🌹 در پناه لطف خدا و
عنایت حضرت محمد(صلوات الله)
و خاندان پاکش علیهم السلام
زندگیتون پر خیر و برکت ان شاءالله
@Emam_kh
┄┄┅┅✿❀🌿🌼🌿❀✿┅┅┄┄
📜خطبه139
📣 به هنگام شوریٰ
(در سال ۲۳ هجری وقتی در شورای شش نفره تنها با تأييد داماد عثمان «عبد الرحمن» به عثمان رأی دادند و حقائق مسلّم را ناديده گرفتند، فرمود)
🔹ويژگيهای امام عليه السّلام (و هشدار از حوادث خونين آينده)
♦️مردم! هيچ کس پيش از من در پذيرش دعوت حق شتاب نداشت و چون من کسی در صله رحم و بخشش فراوان تلاش نکرد، پس به سخن من گوش فرا دهيد و منطق مرا دريابيد، که در آينده ای نه چندان دور برای تصاحب خلافت شمشيرها کشيده شده و عهد و پيمان ها شکسته خواهد شد، تا آن که بعضی از شما پيشوای گمراهان و پيرو جاهلان خواهيد شد.
┄┄┅┅✿❀🌿🌼🌿❀✿┅┅┄┄
⚠️۲ توصیه مهم امشب رهبری به جوانان دانشجو⚠️
رهبر انقلاب در دیدار دانشجویان:
🔹قصد دانشجو دیده شدن نباشد؛ ــ ببینید این را من تأکید میکنم ــ نه شخص دانشجو نه تشکل دانشجویی اینجور نباشد که یک حرفی را بزند برای اینکه دیده بشود.
_این بیبرکت میکند کار را، حرف را بیبرکت میکند، بیاثر میکند و ضرر هم دارد.
🔹در فضای مجازی غرق نشوند؛ خب حالا فضای مجازی با همهی حرفهایی که گفته میشود در کشور وجود دارد.
_شبکههای اجتماعی وجود دارد. بعضیها نشستهاند که از طرف فضای مجازی سیلوار، تحلیل و خبر و مطلب و مبنا به اینها داده بشود این غلط است.
_شما روی فضای مجازی سوار شوید، شما فضای مجازی را هدایت کنید، شما فکر و خبر و تحلیل به فضای مجازی بدهید نه به عکس.
#پای_حرف_ولی
#لبیک_یا_خامنهای ✋🏻
@Emam_kh
⭕️ «پارادوکس حکمرانی» یعنی آنکه:
1️⃣ در مقولهی حجاب و عفاف
✅ از سویی نیروی انتظامی کشور، با جدیت اعلام کند با مظاهر کشف حجاب برخورد جدی خواهد کرد؛
❌ از سوی دیگر، رسانهی ملی در هر مناسبت ملی مذهبی -از راهپیمایی 22 بهمن گرفته تا نماز عید فطر- همان مظاهر کشف حجاب را بهصورت میلیونی ضریب و رسمیت دهد.
2️⃣ در حوزهی اقدام علیه امنیت ملی
✅ از سویی برای نوجوان و جوانی که در اغتشاشات نقش داشته، تنبیه در نظر بگیرد
❌ از سوی دیگر مسببین اصلی و لیدرهای این اغتشاشات (سلبریتیها) که محرک همان جوانان بودهاند را بدون درج سوءسابقه عفو کند!
🔶🔹 آقایان! اگر دنبال بیاعتماد کردن مردم به نظام هستید، ما که برای مردم #تبیین_میکنیم واقعیت و اغراض سیاسی این قبیل دوگانگیها را.
❇️ اما بدانید این کارها، پایان عمر سیاسی شما است، نه اعتماد مردم به نظام.
✍️مهندس شکوهیانراد
@Emam_kh
29.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⁉️⁉️⁉️⁉️
تاثیرات بد حجابی زنان در
♨️مرد متاهل
♨️زن متاهل
♨️مرد مجرد
♨️زن مجرد
@Emam_kh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴چگونه از یک پیامرسان داخلی به پیامرسان دیگر، پیام ارسال کنیم؟
🔹چهار پیام رسان بله، ایتا، گپ و آی گپ به یکدیگر متصل شدند.
@Emam_kh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پاسخ یک انگلیسی تازه مسلمان شده به این سوال که چرا بچههای ما بجای الگو قراردادن پیامبران و یارانش، اَبَر قهرمانهای غربی رو الگو قرار میدهند
این خانم از مخدر خطرناکی صحبت میکنه که مادر پدرها در اختیار فرزندانشان قرار میدهند
نظراتش درباره حجاب به عنوان زنی که از نهایت لیبرالیسم اومده جالب بود👌
@Emam_kh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥دروغ شاخدار دو نفر
👤حجت الاسلام قرائتی
@Emam_kh
🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸
بسم الله الرحمن الرحيم
🌷 آیه_200_سوره_بقره
🌸 فَإِذَا قَضَيْتُمْ مَنَاسِكَكُمْ فَاذْكُرُواْ اللَّهَ كَذِكْرِكُمْ ءَاَبآءَكُمْ أَوْ أَشَدَّ ذِكْراً فَمِنَ الْنَّاسِ مَنْ يَقُولُ رَبَّنَا ءَاتِنَا فِي الْدُّنْيَا وَمَا لَهُ فِى الْأَخِرةِ مِنْ خَلاَق
ٍ
🍀 ترجمه:پس هنگامی که مناسك (حج) خود را انجام دادید، خدا را یاد كنید، همانگونه كه پدران خویش را یاد مىكنید، بلكه بیشتر و بهتر از آن. پس بعضى از مردم كسانى هستند كه مى گویند: خداوندا! به ما در دنیا عطا كن. آنان در آخرت بهره اى ندارند.
🌺 در تفاسیر آمده گروهى از اهل مكّه، بعد از پایان مراسم حج در محلّى اجتماع كرده و با یاد كردن پدران و نیاكان خود به آنان افتخار و مباهات مى كردند که این آیه نازل شد (فإذا قضيتم مناسككم فاذكروا الله كذكركم ءابآءكم أو أشد ذكرا) دستور مى دهد به جاى تفاخر به پدران و نیاكان، خدا را یاد كنید و از نعمتها و توفیقات او سخن بگویید و در این كار جدّى تر باشید. یاد هر كس یا هر چیز، نشانه ى حاكمیّت آن بر فكر انسان است.
🌺كسى كه یاد نیاكان را دارد و به آنان افتخار مى كند، فكر و فرهنگ آنان را پذیرفته است و این یادكرد مى تواند فرهنگ جاهلى را بر جامعه حاكم كند. به همین دلیل حضرت موسى گفت: من گوساله طلائى و پر قیمت سامرى را آتش مى زنم و خاكسترش را به دریا مىریزم. زیرا تماشاى آن، فرهنگ و تفكّر شرك را در انسان زنده مى كند. گروهی در بهترین مکان ها تنها دعای آنها رسیدن به #زندگی مادی است (فمن الناس من یقول ربنا ءاتنا في الدنيا و ما له في الأخرة من خلاق:بعضى از مردم کسانی هستند که می گویند خداوندا به ما در دنیا عطا کن آنان در آخرت بهره و نصیبی ندارند. )
🔹 پيام های آیه 200سوره بقره 🔹
✅ جهت دهى به ایام فراغت، یكى از وظایف مربّى است. «فاذا قضیتم...فاذكروا اللَّه»
✅ یاد_خدا، هم از نظر كمّیت باید كثیر باشد؛ «واذكروا اللّه كثیراً» و هم از نظر كیفیّت، عاشقانه و خالصانه. «اشدّ ذكراً»
✅ سطحى_نگر نباشیم. گروهى در بهترین زمانها و مكانها، تنها دعاى آنها رسیدن به زندگى كوتاه مادّى است. «ربّنا اتنا فى الدنیا وما له فى الاخرة من خلاق»
آیه200🌹ازسوره بقره 🌹
فَإِذا: وهنگامی که
قَضَيْتُمْ :گذاردید
مَناسِكَكُمْ :آیین عبادی حجتان را
فَاذْكُرُوا :آنگاه ياد کنید
اللَّهَ :الله
كَذِكْرِكُمْ:همچون ياد کردن شما
آباءَكُمْ:پدرانتان را
أَوْ :یا
أَشَدَّذِكْراً:یادی بیشتر
فَمِنَ:واز
النَّاسِ :مردم
مَنْ :کسانی هستند که
يَقُولُ :می گویند
رَبَّنا:پرودگارا
آتِنا:بده به ما
فِي:در
الدُّنْيا:دنیا
وَ مالَهُ:ونیست برایشان
فِي:در
الْآخِرَةِ:آخرت
مِنْ خَلاقٍ: هیچ بهره ای
🌹🍃🌹🍃🌹
1_1758384884.mp3
1.36M
آیه ۲۰۰ ازسوره بقره
🌹استاد قرائتی
@Emam_kh
✏️ رهبر انقلاب ضمن تأکید بر لزوم داشتن شناختِ بِروز نسبت به نقشه دشمن
👈 راهبرد امروزِ دشمن «بدبین کردن ما به خودمان» است
@Emam_kh
⭕️ یکی از مصیبتها این است که اشخاص دارند جانشین ارزشها میشوند
@Emam_kh
🔹آیت الله حائری شیرازی🔹
🔸اصلاحات عالَم، از اطراف این کوه شروع میشود!🔸
🏔 عدهای از #ژاپن آمده بودند ایران. چهل، پنجاه نفر خانم و آقا بودند. مدتی دربارۀ اسلام تحقیق کرده بودند و بالاخره اسلام را انتخاب کردند. به شیراز هم آمدند و زیارتشان کردیم. گفتند: در کتابهای دینی و بودایی خودمان، به ما خبر داده بودند که #اِصلاحات_عالَم از کنار کوه دماوند آغاز میشود. #هدایت_خلق در آخر الزمان، از کنار کوه #دماوند است. ما آمدهایم این کوه را زیارت کنیم. من اولین بار بود میشنیدم یک عده بیایند برای زیارت کوه دماوند! میدانید کوه دماوند، کنار تهران است. خمین و قم و اینها، حواشی آن هستند. شما الآن مراجع تقلیدتان اطراف همیناند. #تهران، #قم، #اراک، #خوانسار، #گلپایگان، #خمین، اینها همه اطراف این کوه هستند. اینها از روی این علامت، #امام (ره) را شناسایی کرده بودند که کارش بالا میگیرد و بالاخره موفق میشود.
🏔 استاد برجستهشان و کسی که اول مسلمان شده و اینها هم دنبال او بودند، یک پیرمرد هشتاد، نود ساله اما سرحال و قبراق بود. نفر سوم آنها هم یک خانمی بود که حجاب کاملی داشت و از مقنعهاش، یک مو پیدا نبود. دربارۀ این خانم گفتند که بیست، سی هزار بیمار با نفس الهی او خوب شدهاند. تعجبی نیست. انسانی خودساخته و #اهل_عبادت و ریاضت بود؛ اما متواضع. زن بسیار متینی بود. برای اینها به زبان انگلیسی صحبتی کردم که این خانم بعدش گفت که این صحبت روی من اثر داشت.
🏔 کمترین حد تحصیل اینها، فوقلیسانس بود. عموماً دکترا داشتند و استاد دانشگاه بودند. همان موقع من گفتم ژاپنیها زودتر از همهجا مسلمان میشوند. چرا؟ چون اسلام از بالاترین رتبۀ دانشگاهیاش آغاز شده. اینها مثل #مخزنی در بالای قلۀ کوه هستند که آب آن، همۀ قسمتهای پایین را سیراب میکند.
🏔 چرا #ایران اینجوری مسلمان و شیعه شد؟ به خاطر #سلمان! سلمان، [در حکمِ یک] استاد دانشگاه بود! بسیار استاد برجستهای بود. سلمان و ما ادراک ما سلمان؟! سلمان، برای کشف حقیقت از شهر و دیارش بیرون آمده و عالَم را گشته تا حق را پیدا کند. خیلی کار بزرگی است! یک دفعه دین میآید سراغ انسان، یک دفعه انسان میرود سراغ دین! این ژاپنیها هم کسی نرفته بود برایشان تبلیغ کند؛ خودشان رفته بودند دنبال حقیقت.
@Emam_kh
‼️خوردن غذا در کشورهای غیر اسلامی
🔷 س ۶۶۱۷: در کشوری غیر اسلامی زندگی میکنم که اکثر رستورانهای مسلمانان، متعلق به اهل سنت است؛ آیا خوردن غذاهایی که شامل شیره صدف، گوشت خرچنگ، گوشت هشت پا هست، جایز است؟ اگر سوپ میگو سفارش دادیم و در آن گوشت هشت پا و خرچنگ دیده شد، آیا میتوانیم بخوریم؟
✅ ج: غیر از ماهی پولک دار و میگو، خوردن سایر حیوانات آبزی، حرام است.
📕منبع: leader.ir
@Emam_kh
دختر_شینا
قسمت:9⃣2⃣2⃣
صمد مجروح شده بود.اما نمی گذاشت کسی بفهمد.
رفت و لباسش را عوض کرد.خواهرش می گفت:«کتفش پانسمان شده انگار جراحتش عمیق است و خونریزی دارد.» با این حال یک جا بند نمی شد. هر چه توان داشت، گذاشت تا مراسم ستار آبرومندانه برگزار شود.
روز سوم بود. در این چند روز حتی یک بار هم نشده بود با صمد حرف بزنم. با هم روبه رو شده بودیم، اما من از صدیقه خجالت می کشیدم و سعی می کردم دور و بر صمد آفتابی نشوم تا یک بار دل صدیقه و بچه هایش نشکند. بچه ها را هم داده بودم خواهرهایم برده بودند. می ترسیدم یک بار صمد بچه ها را بغل بگیرد و به آن ها محبت کند. آن وقت بچه های صدیقه ببینند و غصه بخورند.
عصر روز سوم، دختر خواهرشوهرم آمد و گفت: «دایی صمد باهات کار دارد.»
انگار برای اولین بار بود می خواستم او را ببینم. نفسم بالا نمی آمد. قلبم تاپ تاپ می کرد؛ طوری که فکر می کردم الان است که از قفسه سینه ام بیرون بزند. ایستاده بود توی حیاط. سلام که داد، سرم را پایین انداختم. حالم را پرسید و گفت: «خوبی؟! بچه ها کجا هستند؟!»
گفتم: «خوبم. بچه ها خانه خواهرم هستند. تو حالت خوب است؟!»
سرش را بالا گرفت و گفت: «الهی شکر.»
دیگر چیزی نگفتم. نمی دانستم چرا خجالت می کشم. احساس گناه می کردم.
✫⇠قسمت :0⃣3⃣2⃣
با خودم می گفتم: «حالا که ستار شهید شده و صدیقه عزادار است، من چطور دلم بیاید کنار شوهرم بایستم و جلوی این همه چشم با او حرف بزنم.» صمد هم دیگر چیزی نگفت. داشت می رفت اتاق مردانه، برگشت و گفت: «بعد از شام با هم برویم بچه ها را ببینیم. دلم برایشان تنگ شده.»
بعد از شام صدایم کرد. طوری که صدیقه متوجه نشود، آماده شدم و آمدم توی حیاط و دور از چشم همه دویدم بیرون.
دنبالم آمد توی کوچه و گفت: «چرا می دوی؟!»
گفتم: «نمی خواهم صدیقه مرا با تو ببیند. غصه می خورد.»
آهی کشید و زیر لب گفت: «آی ستار، ستار. کمرمان را شکستی به خدا.»
با آنکه بغض گلویم را گرفته بود، گفتم: «مگر خودت نمی گویی شهادت لیاقت می خواهد. خوب ستار هم مزد اعمالش را گرفت. خوش به حالش.»
صمد سری تکان داد و گفت: «راست می گویی. به ظاهر گریه می کنم؛ اما ته دلم آرام است. فکر می کنم ستار جایش خوب و راحت است. من باید غصه خودم را بخورم.»
داشتم از درون می سوختم. برای بچه های صدیقه پرپر می زدم. اما دلم می خواست غصه صمد را کم کنم. گفتم: «خوش به حالش. کاشکی ما را هم شفاعت کند.»
✫⇠قسمت :1⃣3⃣2⃣
همین که به خانه خواهرم رسیدیم، بچه ها که صمد را دیدند، مثل همیشه دوره اش کردند. مهدی نشسته بود بغل صمد و پایین نمی آمد. سمیه هم خودش را برای صمد لوس می کرد. خدیجه و معصومه هم سر و دستش را می بوسیدند. به بچه ها و صمد نگاه می کردم و اشک می ریختم. صمد مرا که دید، انگار فکرم را خواند، گفت: «کاش سمیه ستار را هم می آوردیم. طفل معصوم خیلی غصه می خورد.»
گفتم: «آره، ماشاءالله خوب همه چیز را می فهمد. دلم بیشتر برای او می سوزد تا لیلا. لیلا هنوز خیلی کوچک است. فکر نکنم درست و حسابی بابایش را بشناسد.»
صمد بچه ها را یک دفعه رها کرد. بلند شد و ایستاد و گفت: «سمیه را یک چند وقتی با خودت ببر همدان. شاید این طوری کمتر غصه بخورد.»
فردای آن روز رفتیم همدان. صمد می گفت چند روزی سپاه کار دارم. من هم برای اینکه تنها نماند، بچه ها را آماده کردم. سمیه ستار را هم با خودمان بردیم.
توی راه بچه ها ماشین را روی سرشان گذاشته بودند. بازی می کردند و می خندیدند. سمیه ستار هم با بچه ها بازی می کرد و سرگرم بود.
گفتم: «چه خوب شد این بچه را آوردیم.»
با دلسوزی به سمیه نگاه کرد و چیزی نگفت.
✫⇠قسمت :2⃣3⃣2⃣
گفتم: «تو دیدی چطور شهید شد؟!»
چشم هایش سرخ شد. همان طور که فرمان را گرفته بود و به جاده نگاه می کرد، گفت: «پیش خودم شهید شد. جلوی چشم های خودم. می توانستم بیاورمش عقب...»
خواستم از ناراحتی درش بیاورم، دستی روی کتفش زدم و گفتم: «زخمت بهتر شده.»
با بی تفاوتی گفت: «از اولش هم چیز قابلی نبود.»
با دست محکم پانسمان را فشار دادم.
ناله اش درآمد. به خنده گفتم: «این که چیز قابلی نیست.»
خودش هم خنده اش گرفت. گفت: «این هم یک یادگاری دیگر. آی کربلای چهار!»
گفتم: «خواهرت می گفت یک هفته ای توی یک کشتی سوخته گیر افتاده بودی.»
برگشت و با تعجب نگاهم کرد و گفت: «یک هفته! نه بابا. خیلی کمتر، دو شبانه روز.»
گفتم: «برایم تعریف کن.»
آهی کشید. گفت: «چی بگویم؟!»
گفتم: «چطور شد. چطور توی کشتی گیر افتادی؟!»
گفت: «ستار شهید شده بود. عملیات لو رفته بود. ما داشتیم شکست می خوردیم. باید برمی گشتیم عقب. خیلی از بچه ها توی خاک عراق بودند. شهید یا مجروح شده بودند....
ادامه دارد..
دختر_شینا
✫⇠قسمت :3⃣3⃣2⃣
آتش دشمن آن قدر زیاد بود که دیگر کاری از دست ما برنمی آمد. به آن هایی که سالم مانده بودند، گفتم برگردید. نمی دانی لحظه آخر چقدر سخت بود؛ وداع با بچه ها، وداع با ستار.»
یک لحظه سرش را روی فرمان گذاشت. فریاد زدم: «چه کار می کنی؟! مواظب باش!»
زود سرش را از روی فرمان برداشت. گفت: «شب عجیبی بود. اروند جزر کامل بود. با حمید حسین زاده دونفری باید برمی گشتیم. تا زانو توی گل بودیم. یک دفعه چشمم افتاد به کشتی سوخته ای که به گل نشسته بود. حالا عراقی ها ردّ ما را گرفته بودند و با هر چه دم دستشان بود، به طرفمان شلیک می کردند. گلوله های توپ کشتی را سوراخ سوراخ کرده بود. از داخل آن سوراخ ها خودمان را کشاندیم تو. نزدیک های صبح بود. شب سختی را گذرانده بودیم. تا صبح چشم روی هم نگذاشته بودیم. جایی برای خودمان پیدا کردیم تا بتوانیم دور از چشم دشمن یک کمی بخوابیم. نیرویی برایمان نمانده بود. حسابی تحلیل رفته بودیم.»
گفتم: «پس دلهره من و مادرت بی خودی نبود. همان وقتی که ما این قدر دلهره داشتیم، ستار شهید شده بود و تو زخمی.»
انگار توی این دنیا نبود. حرف های من را نمی شنید. حتی سر و صدای بچه ها و شیطنت هایشان حواسش را پرت نمی کرد. همین طور پشت سر هم خاطراتش را به یاد می آورد و تعریف می کرد.
✫⇠قسمت :4⃣3⃣2⃣
از صبح چهارم دی توی کشتی بودیم؛ بدون آب و غذا. منتظر شب بودیم تا یک طوری بچه ها را خبر کنیم. شب که شد، من زیرپوشم را درآوردم و طرف بچه های خودمان تکان دادم. اتفاقاً نقشه ام گرفت. بچه های خودی مرا دیدند. گروهی هم برای نجاتمان آمدند، اما آتش دشمن و جریان آب نگذاشت به کشتی نزدیک بشوند.
رو کرد به من و گفت: «حسین آقای بادامی را که می شناسی؟!»
گفتم: «آره، چطور؟!»
گفت: «بنده خدا بلندگویی را گذاشته بود جلوی رود و طوری که صدایش به ما برسد، دعای صباح را می خواند. آنجا که می گوید یا ستارالعیوب، ستار را سه چهار بار تکرار می کرد که بگوید ستار! ما حواسمان به تو است. تو را داریم یک بار هم به ترکی خیلی واضح گفت منتظر باش، شب برای نجاتتان به آب می زنیم.»
خندید و گفت: «عراقی ها از صدای بلندگو لجشان گرفته بود. به جان خودت قدم، دوهزار خمپاره را خرج بلندگو کردند تا آن را زدند.»
گفتم: «بالاخره چطور نجات پیدا کردی؟!»
گفت: «شب ششم دی ماه بود. نیروهای 33 المهدی شیراز به آب زدند. بچه های تیز و فرز و ورزیده ای بودند. آمدند کنار کشتی و با زیرکی نجاتمان دادند.»
✫⇠قسمت :5⃣3⃣2⃣
دوباره خندید و گفت: «بعد از اینکه بچه ها ما را آوردند این طرف آب. تازه عراقی ها شروع کردند به شلیک. ما توی خشکی بودیم و آن ها کشتی را نشانه گرفته بودند.»
کمی که گذشت، دست کرد توی جیبش؛ قرآن کوچکی که موقع رفتن توی جیب پیراهنش گذاشته بودم، در آورد و بوسید. گفت:« این را یادگاری نگه دار.»
قرآن سوراخ و خونی شده بود. با تعجب پرسیدم:«چرا این طوری شده؟!»
دنده را به سختی عوض کرد. انگار دستش نا نداشت. گفت: «اگر این قرآن نبود الان منم پیش ستار بودم. می دانم هر چی بود، عظمت این قرآن بود. تیر از کنار قلبم عبور کرد و از کتفم بیرون آمد. باورت می شود؟!»
قرآن را بوسیدم و گفتم:«الهی شکر. الهی صد هزار مرتبه شکر.»
زیر چشمی نگاهم کرد و لبخندی زد. بعد ساکت شد و تا همدان دیگر چیزی نگفت؛ اما من یک ریز قرآن را می بوسیدم و خدا را شکر می کردم.
همین که به همدان رسیدیم، ما را جلوی در پیاده کرد و رفت و تا شب برنگشت. بچه ها شام خورده بودند و می خواستند بخوابند که آمد؛ با چند بسته پفک و بیسکویت. نشست وسط بچه ها. آن ها را دور و بر خودش جمع کرد. با آن ها بازی می کرد.
✫⇠قسمت :6⃣3⃣2⃣
دانه دانه پفک توی دهانشان می گذاشت. از رفتارش تعجب کرده بودم. انگار این صمد همان صمد صبح یا دیروزی نبود. اخلاق و رفتارش از این رو به آن رو شده بود. سمیه ستار را قلقلک می داد. می بوسید. می خندید و با او بازی می کرد.
فردا صبح رفتیم قایش. عصر گفت: «قدم! می خواهم بروم منطقه. می آیی با هم برگردیم همدان؟»
گفتم: «تو که می خواهی بروی جبهه، مرا برای چی می خواهی؟! چند روزی پیش صدیقه می مانم و برمی گردم.»
گفت: «نه، اگر تو هم بیایی، مادرم شک نمی کند. اما اگر تنهایی بروم، می فهمد می خواهم بروم جبهه. گناه دارد بنده خدا. دل شکسته است.»
همان روز عصر دوباره برگشتیم همدان. این بار هم سمیه ستار را با خودمان آوردیم. فردای آن روز صبح زود از خواب بیدار شد. نمازش را خواند و گفت: «قدم! من می روم، مواظب بچه ها باش. به سمیه ستار برس. نگذاری ناراحت شود. تا هر وقت دوست داشت نگهش دار.»
گفتم: «کی برمی گردی؟!»
گفت: «این بار خیلی زود!»...
ادامه دارد....