📢 هر چه میشود باید قرآن تلاوت کنیم
✏️ رهبر انقلاب: نفْس قرائت قرآن باارزش است. خدای متعال به بزرگترین موجودی که خلق کرده، یعنی وجود مقدّس نبیّ اکرم (ص)، دستور میدهد که قرائت کن!... در دنیای اسلام هیچ کس نباید پیدا بشود که یک روز بر او بگذرد و آیاتی از قرآن را تلاوت نکند؛ همهی ما باید تلاوت کنیم.... هر چه میشود [بخوانیم]: «فَاقرَءوا ما تَیَسَّرَ مِنه»؛ بعضیها روزی پنج جزء میخوانند، بعضیها روزی یک جزء میخوانند، بعضیها روزی یک حزب میخوانند؛ شما [اگر] نمیتوانید، روزی یک صفحه بخوانید، روزی نیم صفحه بخوانید، [امّا] بخوانید. قرآن باید تلاوت بشود.
🔹️بخشی از بیانات رهبر انقلاب در محفل انس با قرآن کریم. ۱۴۰۲/۱۲/۲۲
@Emam_kh
با انرژی دعا کنید
آرزوها و دعاهاتون رو
در شادترین لحظات زندگی
با خدا مطرح کنید
چون اون موقع سرشار از
انرژی و امید هستید
در لحظههای ملکوتی افطار
دلها به خدا از همیشه نزدیکترند
از خدای مهربان مسئلت داریم
تنمان را سلامت
خردمان را بیدار
روانمان را پاک
دلمان را مملو از عشق
و ایمان به خود بگرداند
@Emam_kh
136 قسمت 2 قسمت 2 قسمت 2 قسمت 2 1 قسمت 1 1.mp3
995K
بسیار زیبا
حتما گوش کنید
استاد سید مهدی میرباقری
دعای_افتتاح
@Emam_kh
5.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥ضیافت افطاری در خانهی پدری / نجف اشرف رمضان 1445
🇮🇷 @Emam_kh
گلچین
قسمت_هشتم
یک هفته از سفرشان به کرمان میگذشت، یک هفته ای که انگار بر محمدرضا یک سال گذشت و نه تصویر پیکر ملکوتی حاج قاسم و نه آن سربند سرخ رنگ و نه پسر کرمانی از ذهن محمدرضا پاک نمیشد و محمدرضا به هرکدام از دوستانش که می رسید، خاطرات سفر به کرمان را با شور و شوقی وصف ناپذیر تعریف می کرد و در آخر کار هم سربند سرخ رنگ را که به یادگار از آن مراسم و آن رفیق ناآشنایش داشت نشان دوستانش میداد و میگفت: من قاسم سلیمانی ام و دوست دارم مانند حاج قاسم به همه خدمت کنم و آخرش هم شهید شوم، دوستان محمد رضا که از سابقه شیطنت های او خبر داشتند با شنیدن رجز خوانی او نیشخندی میزدند و میگفتند: خدا کند، سرباز ملت شوی نه سربار ملت..
و دقیقا همان شد که دوستان محمدرضا می گفتند و چند روز بعد دوباره روز از نو و روزی از نو...
دوباره گاری دستی مش حسن که روی آن، پر از میوه بود ومش حسن، با فروش میوه ها گذران زندگی می کرد، خود به خود حرکت میکرد و تا پیرمرد بخواهد به خود بیاید، گاری دستی سر از انتهای خیابان درمی آورد و میوه ها هم هر کدام گوشه ای ولو میشدند و مش حسن زیر لب می گفت: استغفرالله، دوباره اجنه دورم را گرفتند و پسرهای محل خوب میدانستند که آن اجنه، کسی جز محمدرضا نمی تواند باشد. یا کفترهای رضا کفترباز یک هو غیبشان میزد و آخرش سر از توری مرغهای ننه صغری درمیاوردند و جالب تر این بود که پرهای پروازشان به ظرافتی تمام چیده شده بود، درست است کفر رضا کفترباز در میامد، اما لبخند ننه صغری که با دیدن تخم کبوتر توی بساطش، چهره اش را می پوشاند، دیدنی بود و کمتر کسی می دانست که این کار هم از هنرهای محمدرضاست.
اما محمد رضا با تمام شیطنت هایش روی ناموس و زنان اطرافش حساس بود و با اینکه سن زیادی نداشت، اما اگر کوچکترین بی احترامی به زنان اطرافش میشد، رگ گردنش باد می کرد و هر کاری می کرد تا کسی که به زنها متلک می انداخت را سرجایش، بنشاند.
چرخ روزگار میچرخید و میچرخید و اینبار سخت تر از همیشه میچرخید.
بیماریی وحشی و ناشناخته ای به جان مردم دنیا افتاده بود و شیراز هم از آن مستثنی نبود، بیماری کرونا غوغا می کرد و مردم خود را در خانه هایشان حبس کرده بودند.
دیگر نه مدرسه ای به راه بود، نه دانشگاه و نه پارک و نه گردش و تفریحی، حتی از دید و بازدید عید هم خبری نبود.
این زندگی برای همه سخت بود، اما برای محمدرضا که پسری فعال بود و از دیوار راست بالا میرفت، بسیار سخت تر و طاقت فرساتر می گذشت.
محمد رضا گاهی اوقات با خود فکر می کرد، نکنه از بس که او گناه کرده و مردم آزاری نموده، خدا همچی دردی را به جان آنها انداخته و همه از جمله محمدرضا را خانه نشین کرده است...
محمد رضا گاهی اوقات با خود زمزمه میکرد: خدایا غلط کردم، یه کاری کن این کرونا بره، منم دور شیطنت و مردم آزاری را خط می کشم و گاهی زندگی اینقدر براش تنگ و عذاب آور میشد که با خودش می گفت: خوشا به حال همان پسرک کرمانی که همراه حاج قاسم آسمانی شد و این روزها را ندید... کاش و ای کاش من هم همراه همان پسر شهید میشدم، لااقل الان در بهشت زیبا و در جوار سردار دلها، روزگار می گذراندم.
ادامه دارد..
📝ط_حسینی
🌹🌹🌹🌹🌹🌹