eitaa logo
پیروان امام خامنه ای 🇮🇷
2.2هزار دنبال‌کننده
25.9هزار عکس
17هزار ویدیو
14 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان - خودتم میدونی به احترام آقاجون چیزي نمیگه... اما حسابی مخالفه... همه دیگه تقریبا میدونن تو و امیرعباس با هم بیرون میرید"... چشم گشاد کردم... - واقعا؟!... چشم غره اي نثارم کرد... - نه پس خرن همه... در دلم آشوب شد... پس دلیل تندي مادر و بی محلی محسن همین بود... استرس گرفته بودم و اعصابم داغون شده بود... نشستم حوصله کاري نداشتم... و بیچاره ساحل که بقیه کارها رو انجام داد بی حرف... و چقدر ممنون درك و فهمش بودم... حال بدي داشتم... دائم میترسیدم امشب اتفاقی رخ دهد... انگار در دلم رخت میشستند... نگاهی به اتاق تمیز شده ام کردم... اصلا نفهمیدم ساحل بیچاره کی رفته بود... بی آنکه حتی از زحماتش تشکر کنم... بلند شدم از جا و بدنم را کشیدم... خشک شده بودم و عجیب نبود... اصلا نفهمیدم ساحل بیچاره کی رفته بود... بی آنکه حتی از زحماتش تشکر کنم... بلند شدم از جا و بدنم را کشیدم... خشک شده بودم و عجیب نبود... ساعتها بود یک مدل نشسته بودم و فکر میکردم... دیوانه شده بودم و به خودم حق میدادم... میترسیدم از سرنوشتی که دائم مرا بازي میداد... ازجا بلند شدم دوشی گرفتم و حاضر شدم... حاضر شدنم طولی نداشت... با محدودیت هایی که امیرعباس برایم گذاشته بود... دستی به لباس روشنم کشیدم و چادرم را مرتب کردم... نگاهی به ساعت انداختم... باید رسیده باشد امیرعباس از سر کار... دیگر تحمل اتاق را نداشتم... سریع پایین رفتم و دیدم همه دور هم نشسته و سحبت میکنند... کمی دلگیر شدم ،بی من راجع به من حرف میزدند؟!... از قیافه مادر معلوم بود بحث زیاد خوشایندش نیست ... که آنطور اخم کرده به دهان آقاجون زل زده... نگاهم کشیده شد به امیرعباس که مرتب تر از همیشه... محکم و آرام سر جایش نشسته بود... زن عمو با دیدنم لبخندي زد... - به به بفرمایید اصل کاري هم اومد... با خجالت کنار مادر نشستم... و اما خدا میداند در دلم چه شهر آشوبی بود... از اخم هاي مادر و محسن... نمی دانم کجاي صحبت بودند که مادر رو با ناراحتی رو به آقاجون کرد... " - والله آقاجون محیا دیگه محیاي سابق نیست... که بشه راحت زد تو سرش... روش هوو آورد... شما یه نگاه به موقعیت اجتماعی و رفتار محیا بندازید... شما با چه انصافی میخواي این دوتا دوباره عقد کنن؟"!... آقاجون با آرامش و لبخند همیشگی اش گفت... " - دخترم من نمی خوام خودشون همو میخوان... وبحث یه عمره دخترم نه یه روز دو روز... زندگی دل می خواد نه موقعیت اجتماعی... امیرعباس گفت به من مرد عاشقی و زندگی ام ... منم پشتش شدم"... نگاهم به محسن کشیده شد که با اخم لب میفشرد و ساکت بود... و تنها من میدانستم براي حفظ احترام سکوت کرده... و از ته دل آرزو کردم ساکت بماند... اما انگار خدا صدایم را نشنید که صدایش در آمد... که با همان متانت همیشگی اش رو به آقاجون کرد... "- والا آقاجون منم عاشقم... و میدونم عاشقی چه حالیه... اما من عاشقی ندیدم تو زندگی محیا و امیرعباس... که دوباره بخوام خواهرمو بفرستم جاي اولش"... نگاهم کشیده شد به امیرعباسی که... در سکوت بی هیچ واکنشی گوش میداد... به حرف هایی که راجبش میزدند... ادامه دارد... 💖 🧚‍♀●◐○❀
رمان قسمت صدوهشتادونهم عمه با مهربانی رو به محسن کرد... - محسن جان اینبار فرق میکنه... میدونی مادر خودت... اینبار هر دوشون میخوان به زندگیشون سامون بدن... لجبازي رو کنار گذاشتن... رو به من کرد... - مگه نه مادر؟!... دهان باز کردم که تایید کنم... که چشم غره ي مادر دهانم را بست... مادر به جاي من جواب داد... " - مرجان میدونی مثل خواهرمی... و امیرعباسم که برام با محسن فرقی نداره... تو خودت جاي من بودي میدادي دخترتو؟!... به واالله اگر میدادي... امیرعباس خوبی و جوونمردیش تو کل بازار و محل زبونزده... اما تو خونش به زنش بدجوربد کرد... براي محیا مرداي بهتري هست... من میخوام دخترم حداقل براي بار دوم خوشبخت بشه... شاید الان خودشم راضی باشه اما عاشقی کورش کرده... نمی دونه داره چیکار میکنه... صالح اینه که همون دختر دایی پسر عمه بمونن... دیگه نه ما و نه خودشون تحمل داغ شدن نداریم... بازي تازه تموم شده رو دوباره شروع نکنیم... تازه آرامش برگشته به خونه بزاریم بمونه"... امیرعباس گلویی صاف کرد... و نگاه کردم به سویش... "- زن دایی حرف شما متین... محیا دیگه محیاي قبل نیست... منم دیگه اون امیرعباس قبل نیستم... من میخوام با محیا زندگی بسازم آروم بشم کنارش... ..." چون دیگه فهمیدم جز محیا کنار هیشگی آروم نمیگیرم گونه ام سرخ شد از بی پروا حرف زدنش... ادامه داد... " - میخوام عمرمو کنارش بگذرونم... میدونم شما تجربه تلخی داشتید... داماد خوبی براتون نبودم... شوهر خوبیم برا محیا نبودم... راستش زندگی نبود زندگی قبلیمون... اما زندگی میخوام بسازم الان کنارش"... رو به محسن کردو گفت... " - محسن تو برادر منی و خواهرمو دستت امانت سپردم... و الحق که کم نذاشتی... میدونم امتحان پس دادم و بدجور رد شدم... اما یه بار ازتون فرصت میخوام به خاطر من به خاطر محیا... که سامون بدیم به زندگیمون"... مادر با اخم گفت... - والاچی بگم امیرعباس جان... مثل اینکه تو و محیا همه قرارا و قولاتونو گذاشتید... نه زن دایی اگه قراري بود که الان همگی اینجا ننشسته بودیم... من الان از شما فقط یه فرصت میخوام... که بتونم زنمو خوشبخت کنم ،جبران کنم... آنقدر احترام داشت میان خانواده... که روي صحبتش کسی حرفی نزند... حتی مادر و محسن که اخم هاي درهمشان نشان می داد ناراضی بودنشان را... مادر دنبال حرف امیرعباس گفت... " - والا چیزي نمیشه گفت با این صحبتات امیرعباس جان... مثل اینکه محیام راضیه... حالا هرچقدر من و محسن بگیم... شما کار خودتونو میکنید"... امیرعباس چیز دیگري نگفت... و آقاجون ادامه داد... - دخترم به نظرم یه مدت نامزد باشن... که شما و محسن هم دلتون راضی بشه... مادر ناراضی تکیه داد... - والا چی بگم... ایشاال که خوشبخت باشن... انگار که همگی با این حرف مادر نفس راحتی کشیدند... و آن جو سنگین کمی سبک شد... صحبت میان بقیه گل انداخت... و من همچنان لال شده سر جایم خشک شده بودم... با صداي مادر به خودم آمد و به سمتش برگشتم... که آرام زمزمه کرد... "- محیا اینبارم کار خودتو کردي... اما بدون راه برگشتی واست دیگه تو خونه ي من نیست... انتخاب کردي هرچیم شد پاي انتخابت وایمیسی... من دیگه پشتت نیستم"... ادامه دارد... 💖 🧚‍♀●◐○❀
رمان قسمت صدونود دلم لرزید از حرفش و سرم را پایین انداختم... من که تا پاي جانم هم پاي خواستن امیرعباس رفته بودم... اینبار پس باکی نبود... ساحل شیرینی را جلویم گرفت و با لبخند تعارف کرد... بفرما عروس خانوم دهنتو شیرین کن... لبخندي زدم و شیرینی را برداشتم... و داخل پیش دستی مقابلم گذاشتم... که مادر دوباره زیر گوشم گفت... - پاشو یه سینی چاي بیار... همینجور مثل ماست نشین... از جا بلند شدم و داخل آشپزخانه رفتم... نفسم را به بیرون فوت کردم... هزار بار دعا کردم کسی را که چاي را از قبل دم کرده بود... استکان ها را روي سینی چیدم و چاي ریختم... و داخل سالن بردم تا تعارف کنم... از آقاجون شروع کردم... لبخندش دلگرمم کردم مثل همیشه... به عمه و عموها تعرف کردم و به امبر عباس رسیدم... چاي راتعارف کردم،نگاهم کرد و لب زد... اینبار واسم یه دونه مخصوصشو آماده نکردي؟!... لب گزیدم و چشم اطراف گرداندم و سریع گذشتم... این امیرعباس جدید کمی بی پروا نبود؟!... سینی چاي را بعد از اینکه به همه تعارف کردم روي میز گذاشتم وسرجایم تشستم ... که عمه اشکی که گوشه چشمش بود را سترد... و انگشتر سنگین و قیمتی اش را که همیشه همراه خود داشت... از انگشتش در آورد و به سمتم آمد... سرم را بوسید و گفت... - عمه سري قبل که نتونستم برات سنگ تموم بزارم... ایشالا این سري جبران میکنم... و انگشترش را داخل انگشتم کرد... مال مادر بزرگمه... به تو میرسه دخترم،خوشبخت باشید الهی... لبخندي زدم و رویش را بوسیدم... - ممنون عمه جان... آقاجون گفت... - انشالا فردا شب میگم حاج آقا بیاد... و یه محرمیت بخونه تا ببینم چی میشه... قند در دلم آب کردن با شنیدن اسم محرمیت... یعنی دوباره میشد مال اوباشم... مال همین مردي من روبه رویم نشسته بود و جلوي همه بی پروا از عشق صحبت کرد؟!... صداي نعیم نگاهم را به طرفش کشاند... " - اي بابا کار این دوتا که راه افتاد... دیگه بریم شام بخوریم... بابا دارم میمیرم از گشنگی... حالا زن دایی بشینید از داداش امیرعباس تعهد نامه بگیرید"... همه خندیدند جز مادر... حتی محسن هم لبخندي زد... ساحل رو به نگار کرد... "- پاشو... پاشو بریم شام بکشیم... تا نعیم سر همه رو به خاطر شکمش به باد نداده"... از جا بلند شدند و من هم همراهشان بلند شدم... ساحل سالاد را از یخچال بیرون آورد و با شیطنت گفت... - شما دیگه چرا عروس خانوم... پاییـزِ بی باران خود تویی درست وقتی که نمی آیی ... گمشویی نثارش کردم و خندیدم... بشقاب ها را آماده کردم... بالاخره با کمک نگار و ساحل ودریا سفره را انداختیم... و همه دور سفره نشستیم و انگار نه که همین چند لحظه پیش... حرف ازدواج در این خانه بود... هر کس مشغول کار خودش بود... و تنها بازمانده هاي گفتگوي لحظات پیش چهره ي درهم مادر و محسن بود... شام را هم خوردیم و دیدم محسن از پله ها بالا می رود... به دنبالش رفتم و دستش را گرفتم... همانجا ایستاد... همانطور پشت به من ایستاده بی آنکه برگردد... - داداش... جوابم را نداد... دستش را رها کردم و با تمام وجود... با تمام دلم از پشت در آغوشش گرفتم... " - محسن جان داداش... می دونم دلت راضی نیست... اما رو برنگردون از خواهرت"... میان حرف به سمتم برگشت و محکم در آغوشم گرفت... " - ششش، محیا من هیچوقت ازت رو برنمی گردونم... من خوبیه تو رو میخوام... ادامه دارد.... 💖 🧚‍♀●◐○❀
رمان قسمت صدونودویکم میخوام بخندي"... صورتم را با دستانش گرفت... دلم خون میشه وقتی یاد چشاي گریونت میوفتم... قلبم آتیش میگیره از یاد گوشه گیریا و تنهاییات... تو سوختی تو این عشق محیا... سوختی خواهرم... نمی خوام بسوزي... میترسم ..میترسم از خوشبخت نشدنت"... خودم را در آغوش مهربانش انداختم... و اشک هایم یکی یکی روي گونه ام غلطید... " - محسن قلبم فقط اونو میخواد... نمی تونم نفس بکشم بی اون... اینبار همه چی فرق میکنه... ..." نمی خوام اخمات تو هم باشه تو بهترین شب زندگیم نگاهش کردم... - حاال که من و میخواد دوستم داره... هیچی نمی خوام محسن... با بهت نگاهم کرد و من تشخیص دادم نم اشک را در نی چشمانش... "- می دونم محیا عاشقی... امیدوارم این بار این عشق خاکسترت نکنه... می خوام بخندي... اگه کنار امیرعباس میخندي من کیم که نه بیارم"... با عشق دوباره در آغوشم گرفتمش... سرم را بوسید و کنار گوشم گفت... - بهم قول بده خوشبخت باشی... باشه؟!... چشمانم را روي هم فشار دادم و قطره اشکی چکید... آرام لب زدم... - قول میدم... و این اولین باري شد که بدون آنکه از چیزي مطمئن باشم قول دادم... ساحل بالا آمد و نگاهی با لبخند به ما کرد ... و رو به محسن گفت... - خوب با آبجی جونت گرم گرفتیا... اشک هایم را پاك کردم و خندیدم... - دیگه ما اینیم دیگه... با ذوق خندید... - ایشالا همیشه اینجور باشید... لبخندي زدم و سري تکان دادم و تنهایشان گذاشتم... از شدت ذوق به خودم در آینه نگاه کردم و دور خودم چرخیدم... یعنی میشد مال هم شویم؟!... بی دردسر؟!... بی مانع؟!... عاشق باشیم... یعنی میشد من هم بالاخره سامان میگرفتم؟!... صداي موبایلم در آمد و از جا پریدم... موبایل را برداشتم ونام امیرعباس رویش چشمک میزد... تماس را وصل کردم بی آنکه چیزي بگویم... با لبخند فشردم روي هم لبهایم را... صداي گرمش ضربان قلبم را روي هزار میبرد... - خانوم ما رو ندیدي شما؟!... مثل اینکه زبونشو موش خورده... صداي خنده ام داخل گوشی پیچید... سکوت کرد... با شک به روي موبایلم نگاه کردم و الویی گفتم... - دنیا رو واسه خنده هات به هم میریزم محیا... قلبم تکان خورد انگار... از صدایش انگار احساس میبارید... آرامتر ادامه داد... - قول میدم... مگه انتهاي دنیا همین گوشه ي اتاق نبود؟!... به خدا که مرگ هم نمی توانست از این لحظه ي زیبا جدایم کند...دلم پر از شوق بود... پر از ذوق... لب زدم... - دوستت دارم... کمی مکث کرد و پرسید... - چی گفتی؟!... لب فشردم... - شب بخیر... - نه اونی که الان گفتی رو درباره تکرار کن... خنده ام گرقت از شیطنت... و با بدجنسی کفتم... چیزي نگفتم که... خندید... - باشه خانوم... بخواب فردا کلی کار داریم... ادامه دارد... 💖 🧚‍♀●◐○❀
رمان قسمت صدونودودوم شب بخیر آرومی گفتن... و خودم را روي تخت رها کردم با لبخند... و نفسم را بیرون دادم... و چشم روي هم گذاشتم... اما خدا میداند که تا صبح خوابم نبرد از ذوق مال او شدن... دم دماي شش صبح بودکه هوشم برد بالاخره... با پرش سنگینی رویم از خواب پریدم... با دیدن مینا لعنتی فرستادم و چشمانم را مالیدم... و با غر گفتم ... - تو دیگه از کجا پیدات شد... - مگه میشه امروز کنارت نباشم؟!... بدبخت خر ... پتو را روي سرم کشیدم... - کی به تو گفته که آخه کله سحر بیاي ور دل من... کنارم دراز کشید... " - تا ساحل و دارم که غم ندارم... ماشاال تمام اخبار روز رو در اسرع وقت بهم میرسونه"... شانه اي بالا انداختم... و پتو را محکم تر دوباره روي سرم کشیدم... پتو را از روي سرم کشید... "- پاشو بابا خبر مرگت... روز خر شدنته... ساعت یازده لنگ ظهر گرفتی خوابیدي"... پوفی کشیدم و پتو را پس زدم... - پاشو بابا آقاجونت گفته دو عاقد بیاد... اونوقت تو هنوز تو جایی... با رخوت خمیازه اي کشیدم و کسل سرجایم نشستم... و بی توجه به وراجی هاي مینا یک راست بلند شدم و حمام رفتم... همانطور با حوله از حمام بیرون آمدم... و دیدم ساحل و مینا روي تخت نشستند... ساحل با دیدنم کل مسخره اي کشید... چشم غره اي رفتم و شروع کردم به خشک کردن موهایم... مینا خندید... - حالا کم ناز بیا بابا... شانه ام را گرفت و روي صندلی نشاندم... و با ساحل شروع کردن به آماده کردنم... هر چند بدون کمک آنها هم میتوانستم حاضر شوم... موهایم را که خشک کردند... هر چقدر هم که اصرار کردند تا آرایشم کنند نگذاشتم... به هواي قولی که به امیرعباس داده بودم... هر چند که عروس بودم... لباس یک دست سفیدي پوشیدم... و با ساحل و مینا پایین رفتیم... عمه با دیدنمان سریع به داخل آشپزخانه رفت... و اسپند دان را آورد و دور سرم گرداند... و ماشا الهی نثارم کرد... حاج آقا آمده بود و همه در سکوت در نشیمن بودند... و انگار که تنها حال وصل را عمه ام داشت... کنار امیرعباس نشستم بی حرف... و با مهر یک سکه دوباره صیغه محرمیت میانمان جاري شد... چقدر تفاوت داشت حال الانمان با گذشته... و بابت این چقدر خدا را شکر میکردم... بله که دادم صلواتی فرستادند همه... و تنها هدیه ربع سکه ي آقاجون بود... هرچند که توقعی هم نبود تمها صیغه محرمیتی ساده بود... ساحل و مینا شیرینی و میوه تعارف کردند... و نگار هم چاي را دور گرداند... گپ و گفت بقیه گل انداخت دوباره... نگاهی به صندلی اي که چند لحظه پیش حاج آقا روي آن نشسته بود انداختم...آنقدر در خودم غرق بودم که حتی متوجه رفتن او هم نشدم... نگاه گرداندم میان خانواده ام... چقدر حال متفاوتی داشتم... نمی دانم چه مرگم بود که حتی جرات نگاه کردن به امیرعباس را هم نداشتم... انگار در دلم رخت میشستند... و به قول مینا همه چیز زیادي سرجاي خودش بود ... وعجیب نبود که من عادت به این نظم نداشته باشم؟!... دستم را که گرفت دلم که نه تمام تنم گرم شد... نگاهش کردم... لبخندي زد... لبانم را روي هم فشار دادم طبق عادت... و جرعه اي از چاي روبه رویم خوردم... کم کم همه متفرق شدم و من هنوز مصرانه روي صندلی ام چسبیده بودم... مینا چشم غره اي نامحسوس زد و اشاره کرد به امیرعباس... نگاهی به امیرعباس کردم... که مینا در گوشم گفت... "- چرا عین این منگولا چسبیدي به صندلی... ادامه دارد... 💖 🧚‍♀●◐○❀
رمان قسمت صدونودوسوم پاشو دست این بغل دستی تو بگیر ببر بالا بابا... ..." حالمو بهم زدي چقدر یبسی نگاهش کردم... یعنی زشت نبود؟!... مینا اخمی کرد... - نگاه هنوز مثل بز نشسته سرجاش... پاشو بابا... پاشو... که همان لحظه امیرعباس چایش را روي میز گذاشت... و رو به من کرد و به دادم رسید... - خانوم پاشو یه لحظه کارت دارم... از جا بلند شدم که مینا همان جا کنار گوشم گفت... - مگر اینکه یه آبی از این بدبخت گرم شه توکه هیچی... چشم غره اي نثارش کردم... و دنبال امیرعباس از پله ها بالا رفتم... با تردید به بقیه نگاه کردم... هر کس سرش به کار خودش بود... انگار نه که همین چند لحظه پیش جشن وصلی بود... هیچ هیجان خاصی در خانه دیده نمیشد... به نظر این عجیب نبود؟!... بی خیال به نگاه هاي بد جنس ساحل و دریا و نگار از پله ها بالا رفتم... وشانه اي از بی تفاوتی خانواده ام بالا انداختم... بالای پله ها که رسیدیم امیرعباس دستم را گرفت... و قدم تند کرد به سمت اتاق من... اتاقی که در روزگاري نه چندان دوراتاق مشترکمان بود... بی آنکه حتی پایش را دراین اتاق گذاشته باشد براي ماندن... وارد اتاق شدیم ... و نگاهم که به نگاهش گره خورد... انگار نه تنها قلبم که دنیا هم ایستاده بود... به راستی من مجنون بودم... مجنونی دیوانه که هر لحظه تشنه ي مرد روبه رویم بودم... داشتمش در عین که هیچ وقت نداشتمش... و مرد روبه رویم هم تمام و کمال مال من باشد... ناباورانه بهش چشم دوخته بودم... لبخند کمی زد... " - محیا از این به بعد فقط میخوام تو چشات عشق به من باشه... نه غم نه دلتنگی... نمی خوام جز من چشات هیچ چیز دیگه اي رو منعکس کنه... یعنی نمیزارم"... خندیدم... - خیلی به خودت مطمئنی آقا... نزدیک کرد صورتش را... - آره به خودم مطمئنم چون تورو دارم... عمیق لبانم را بوسید... پاسخ بوسه اش را دادم... که مرا بیشتر به خود فشرد... و همزمان چادر وشال سفیدم را روي زمین انداخت... جدا شد و من نفسی تازه کردم... موهایم را نوازش کرد و بوسه اي روي سرم زد... دلم تنگ شده بود واسه لمس این ابریشما... خجالت کشیدم ولب فشردم به عادت همیشه... نگاهش کردم... - حالا نه اینکه خیلی قبل عروسیمون رعایت میکردي... بی توجه به حرفم در آغوشم گرفت... - حالا دیگه مال خودم شدي... هر چند که بودي قبلنم... نگاهش کردم ... و تمام عشقی را که داشتم در چشمانم ریختم... چانه ام را گرفت و خیره ام شد... " - مرسی که احترام میزاري به من... و درکم میکنی... میدونم سختت بود که امروز اونطور که میخواي به خودت نرسی... ولی میخوام بدونی تو با همین سادگیت براي من زیباترینی... بریم خونه ي خودمون دیگه راحت میشی... ..." هر چقدر دوست داري میتونی خودتو برام خوشگل کنی دستم را روي سینه اش گذاشتم... - میترسم اونوقت بهت زیاد خوش بگذره... و طنین خنده ي بلندش شیرین ترین صداي عالم بود... اگر سرت را روے قلبم بگذارے هیچ صدايے نخواهے شنید قلب من طاقت این همه خـوشبختے را ندارد از لبخندي به خنده اش زدم... - سردیت میشه اونوقت من میدونم... خنده اش کمرنگ شد و نگاهش عجیب و خاص شد... جور خاصی که تمام تنم را مور مور کرد... نزدیک تر شد و شانه ام را میان دستانش گرفت... - نه تو طبعمو گرمِ گرم میکنی... ادامه دارد... 💖 🧚‍♀●◐○❀
رمان قسمت صدونودوچهارم نمیزاري سردیم کنه... از نگاه خیره ام دست برداشتم ... و به سینه اش خیره شدم از بی حیایی اش... از حصار دستانش فرار کردم... و شال و چادرم را از زمین برداشتم... - بریم زشته جلوي همه اومدیم بالا... سمتم آمد و از پشت در آغوشم گرفت... - زشته ؟!... واسه اینکه با زنم خلوت میکنم؟!... آمد بوسه اي روي گردنم بزند... که صداي در از جا پراند مرا... و او همچنان بی خیال بوسه اي روي گردنم کاشت... صداي ساحل از پشت در آمد... - داداش؟!... محیا... بیاین نهار... و صداي قدم هایش که دور میشد به گوشم رسید... - من نمی دونم کی اینطور بی حیا شدي... نمی بینی خواهرت پشت دره؟!... زن عموها با عمه و ساحل داخل آشپزخانه بودند... سلامی دادم و تا آمدم روي صندلی بشینم... ساحل با ضرب از جا بلند شد و به سمت دستشویی دویید... با تعجب مسیر رفتنش را نگاه کردم ... و رو به عمه کردم و گفتم... - چش بود؟!... " - هیچی مادر ازصبح همش حالت تهوع داره... فکر کنم دیشب با محسن رفتن شامِ بیرون خوردن... مسموم شده"... "- شاید... حالا من میرم دانشگاه... اما اگه بهتر نشد بگید بیام ببرمش درمانگاه"... تو نیستی که ببینی چگونه عطر تو در عمق لحظه ها جاري است ! عمه نگران دست هایش را بهم مالید... - ایشالا که هیچی نیست مادر... بقیه چایم را خوردم و از جا بلند شدم... خداحافظی کردم و از آشپزخانه که بیرون آمدم... با ساحلی با حال نزار و رنگ پریده روبه رو شدم... دروغ چرا ترسیدم با دیدن چهره اش... به سمتش قدم تند کردم و زیر بغلش را گرفتم... - ساحل خوبی؟!... بی جان سري تکان داد... بی درنگ به سمت اتاقش بردم... تا لباس بپوشانم و درمانگاه ببرم... با دیدن رنگ و رویش دور دانشگاه را خط کشیدم... بی حس خودش را در آغوشم رها کرده بود... به سختی لباس هایش را پوشاندم... و سوار ماشین شدیم به همراه عمه... به کمک عمه روي تخت درمانگاه خواباندیمش... و دکتر هم بالاي سرش آمد... با نگرانی به سوال و جواب هاي دکتر گوش میدادم... آزمایش اورژانسی گرفتند و من دلشوره ي بدي گرفته بودم... از تجربه ي تلخی که از هدي داشتم... ساعت یه کندي میگذشت تا آزمایش ساحل حاضر شود... و من حتی نمی دانستم چه آزمایشی بود... نگاهی به عمه کردم که تسبیح میچرخاند... جواب حاضر شده بود مثل اینکه... که دکتر بالا سر ساحل برگه اي را ورق میزد... ادامه دارد..ـ 💖 🧚‍♀●◐○❀
رمان قسمت صدونودوپنجم اما لبخندش براي چه بود؟!... نگاهی به ساحل کردم که بی حس چشم دوخته بود به دهان دکتر... نزدیک تر رفتم... و سوالی نگاهی به دکتر کردم... - دکتر مشکلی که نیست... دکتر لبخندي زد... "- مشکل که نه ... ولی کوچولوتون یکم شیطونه مامانشو اذیت میکنه"... با چشم هاي گرد به دکتر زل زدم... او چه میگفت ؟!... ادامه داد... - تبریک میگم خواهرتون بارداره... نگاهی میان ساحل و دکتر انداختم... و لب زدم... - واقعا؟!... لبخندي زدم... - ساحل مبارکه... که عمه با ضرب توي صورتش کوبید... - خاك برسرم ساحل یعنی چی حامله اي؟ !اشک ساحل چکید... شانه اش را گرفتم... " - چرا گریه میکنی ساحل؟!... هدیه به این قشنگی از خدا گرفتی،چته دختر؟"!... عمه گفت ... " - الان آخه محیا جون... می فهمی ساحل عقد کردست... مردم چی میگن... اي واي، واااي... به امیرعباس چی بگیم؟"!... عمه را در آغوش گرفتم و دعوتش کردم به آرامش... " - عمه جان مردم حرف زیادي میزنن قربونت برم... چیکار به حرف مردم داري آخه شما؟!... امیرعباسم چیکار داره ،آخه شوهرشه... خلاف که نکردن،چرا اینجوري میکنی... آروم باش تورو خدا الان سکته میکنی... اصال امیرعباس و من باهاش حرف میزنم... نگاه ساحل حالش بده... اینجوري خون به جیگرش میکنید... خدا رو خوش میاد"... عمه بی توجه فقط گریه میکرد... پوفی از کلافگی کشیدم... و به موبایلم که ربع ساعتی بود که داشت خودش را می کشت پاسخ دادم... صداي عصبی امیرعباس تکانم داد... "- محیا؟!... چرا جواب نمیدي؟!... دو ساعته دارم زنگ میزنم... مگه کلاست تموم نشده"... آرام سلام کردم و علیکی گفت... - راستش اومدیم درمانگاه ... یکم حال ساحل ناخوش بود... - ساحل؟!... ساحل چی شده؟!... با صداي آرامش بخشی پاسخ دادم... "- چیزي نیست انشااالله که خیره... الان حالش خوبه نگران نباش"... مالمت گر گفت... - نباید وقتی میري جایی یه خبر به من بدي آخه؟!... - شرمنده نگران ساحل بودم یه کمی ... همه چی یادم رفت... - حالا کدوم درمانگاهی؟!... - همین درمانگاه نزدیک خونه... - باشه اومدم... و تا آمدم مخالفت کنم تماس را قطع کرد... تو ماهی و من ماهیِ این برکه ي کاشی اندوه بزرگی ست زمانی که نباشی... گوشی را داخل کیفم سر دادم ... و به سمت عمه رفتم که کنار گوش ساحل غرغر میکرد... و دلم کباب شد براي خواهري که... در سکوت گوش میداد و آرام اشک میریخت... به داد ساحل رسیدم و میان حرف عمه پریدم... " - ساحل جان پاشو... پاشو این آبمیوه روبخور... یکم حالت جا بیاد"... به کمکم از جا بلند شد به سختی و جرعه اي نوشید... با بی حالی گفت... - محیا ببین گوشیو محسن زنگ نزده؟!... - نه نگران نباش اون سر پسته... پلک زد و اشکش چکید... ادامع 💖 🧚‍♀●◐○❀
رمان قسمت صدونودوششم من دلم کباب شد... و ناخودآگاه نگاه شماتت باري به عمه کردم... نزدیکش شدم و آرام گفتم... "- عمه تو رو خدا ببین ارزش داره... به خاطر حرف مردم اینجوري دخترتو اذیت کنی؟"!... عمه دستش را جلوي صورتش گذاشت... و هاي هاي گریه کرد... متعجب خیره اش شدم ... و نگاهم کشیده شد به امیرعباسی که از در داخل آمد... هول کرده جلو رفتم و سلام دادم... بدترین زمان ممکن رسیده بود لعنتی... از عکس العملش به شدت میترسیدم... مهربان و آرام مثل همیشه بود... - سلام خانوم... وپیشانی ام را خیلی سریع و کوتاه بوسید... سئوالی به مادرش و سپس به من نگاه کرد... - چی شده؟!... دستش را گرفتم و به سمت در کشاندم... - بیا بهت میگم... وایسا یه حالی از ساحل بپرسم... نگاهی به ساحل کردم که بغض کرده... رویش را به سمت پنجره کرده بود و آرام اشک میریخت... - اون الان زیاد روبه راه نیست بیا به لحظه... همانطور با نگاه متعجب و سوالی کنارم راه افتاد... - میگم بیا بریم این کافه اون دست خیابان... ایستاد و با تعجب گفت... " - محیا خوبی؟!... ..." ساحل مریضه اونوقت ما بریم کافه نشینی - بیا کارت دارم ... ساحل خوبه... به زور کشاندمش به سمت بیرون درمانگاه... پشت میز نشستیم... دستانش را حائل تنش کرد و نگاهم کرد... " - موضوع چیه خانوم خوشگله؟!... نکنه این همه نگرانی براي اینکه میخواي بهم بگی ساحل حاملست؟"!... یکه خورده نگاهش کردم... - تو میدونستی؟!... تکیه داد... نه، ولی از حال مامان و اشک هاي ساحل... و تابلو بازي هاي شما فهمیدم... دستانم را در هم گره کردم... - خب حالا چیکار میشه کرد؟!... عاقل اندر سفیه نگاهم کرد... -ما کاري نمی کنیم اما ساحل... مثل اینکه باید بچشو به دنیا بیاره دیگه... هاج و واج اینهمه ریلکس بودنش شدم... توقع این را نداشتم این همه راحت باشد... - نه یعنی منظورم اینه که عقدن هنوز خب... اخمی کرد... " - این چه حرفیه محیا جان؟!... ساحل و محسن زن و شوهرن... چه اشکالی داره بچه دار بشن... ..." یکم عروسیشونو زودتر میگیریم با دهان باز نگاهش میکردم... مثل اینکه به جاي آرام کردنش... او داشت مرا آرام میکرد... کیک و قهوه اي سفارش دادیم و در سکوت خوردیم... من زیر چشمی هر از گاهی نگاهش میکردم... خیلی بی تفاوت داشت قهوه اش را می نوشید... "- میگم امیرعباس جان شما از اینکه دایی شدي... هیچ حسی نداري، چرا اینقدر خنثی هستی خب"...با چنان عشقی نگاهم کرد که تمام دنیایم لرزید... " - چرا خیلی خوشحالم اما من منتظر یه اتفاق بهترم... مثلا بهم بگن بابا شدي"... چپکی نگاهش کردم... - بزار عقد کنیم حالا... لبخندي زد و نگاهی به فنجان خالی ام کرد... و از جا بلند شد... - بلند شو خانوم تا مامان مخ ساحل بیچاره رو نخورده... بلند شو عزیزم... همین که از جا بلند شدم موبایلم زنگ خورد... پاسخ دادم عمه بود... که خبر تمام شدن سرم ساحل را داد... تلفن را قطع کردم وکمی قدم هایم را تندتر برداشتم... و دستم را دور بازوانش حلقه کردم... - عمه زنگ زد گفت سرم ساحل تموم شده... سري تکان داد و به سمت درمانگاه رفتیم... ادامه دارد.... 💖 🧚‍♀●◐○❀
رمان قسمت صدونودوهفتم امیرعباس به سمت تخت ساحل رفت... که عمه با دیدنش لبش را گاز گرفت و رو به من لب زد... - گفتی؟!... و من چشمانم را با اطمینان باز و بسته کردم تا نگران نباشد... امیرعباس بالاي سر ساحل رفت و کمکش کرد تا بشیند... شالش را روي سرش مرتب کرد و با لحن شوخی گفت... - پاشو خوشگل خانوم... پاشو مامانم اینقدر نازك نارنجی... ساحل مات نگاه کرد برادرش را و سپس به من نگاه کرد...لبخندي زدم... سرش را پایین انداخت... و با خجالت گفت... - شرمنده دادش... امیرعباس خنده اي کرد... - بلندشو دختر بلند شو... حاملگی زده به مغزت دیونه ام شدي... جلوي در درمانگاه امیرعباس رو به من کرد... - محیا جان شما با ساحل برو... من یکم با مامان حرف بزنم... سري تکان دادم و به ساحل که کمی حالش جا آمده بود کمک کردم تا سوار شود... نشستم و بی آنکه کلامی حرف بزنم رانندگی کردم... میدانستم احتیاج به سکوت دارد... ده دقیقه اي گذشت و صدایم کرد... محیا؟!... همانطور که به رو به رو نگاه میکردم جوابش را دادم... - جان؟!... - حالا چی میشه؟!... از آینه نگاهی به امیرعباس که پشت سرمان می آمد کردم... - هیچی مگه قراره چیزي بشه؟!... عروسی رو جلو میندازیم... با بیچارگی گفت... " - آخه سربازي محسن تموم نشده... بعد مردم چی میگن... با چه رویی تو خونه سرمو بلند کنم"... نگاهی انداختم به صورت رنگ پریده اش... " - گور باباي مردم... مردم مگه میان جاي تو بچه داري کنن... که اهمیت میدي به قضاوتاشون... در دهن همه رو که نمیشه بست... بعدم تو خونه چرا نتونی سرتو بلند کنی؟!... خلاف کردي مگه؟!... شوهرته ها... یه جوري عزا گرفته انگار از دوست پسرش حامله شده... یاروام گذاشته در رفته... وایسا ببین محسن اگه بفهمه چه ذوقی میکنه ... لبخند کمرنگی روي لبهاي خشکش نمایان شد... - یعنی خوشحال میشه محیا؟!... با تعجب گفتم... - چرا نشه خدا بهش هدیه داده... و براي اینکه حال و هوایش را عوض کنم،گفتم... - وااي منو بگو... هم عمه میشم،هم زن دایی... خنده اش پررنگ تر شد... - آره داداشمم هم دایی میشه ،هم شوهر عمه... راستش خودم هم کمی نگران بودم... اما با دیدن آرامش امیرعباس،طوفان دلم آرام گرفت... که اینطور دل ساحل را قرص میکردم... نگاهی به ساعت ماشین کردم و رو به ساحل گفتم... مامان خانوم چیزي نمی خواي؟!... هوس نکردي چیزي بخریم بعد بریم خونه... ساحل سرش را به علامت منفی تکان داد... و رو به بیرون خیره شد... منهم دیگر چیزي نگفتم... تا کمی با خودش خلوت کند و شرایط جدیدش را با خود حلاجی کند... جلوي خانه پارك کردم و کمک کردم تا ساحل پیاده شود... و امیرعباس هم کمی بعد رسید... قنادي ایستاده بود تا شیرینی بخرد و این هم از سیاست و درایتش بود... خبر بارداري ساحل را دادیم... عده اي خوشحال شدند و عده اي نگران... مثل مادرم که نگرانی در نی چشمانش رج میزد... اما آنقدر خود دار بود تا عروسش را در آغوش بگیرد و تبریک بگوید... و دمی از نگرانی اش نزند... و نعیم جزء دسته ي خوشحال ترین ها بود... و دائم میگفت بالاخره من هم تواین خونه یه سنگ صبوري پیدا میکنم... و ما میخندیدم به مسخره بازي هایش... آقاجون هم دستی روي سر ساحل کشید و پیشانی اش را بوسید و تبریک گفت... و قرار شد خود ساحل ماجرا را به محسن بگوید... ادامه دارد... 💖 🧚‍♀●◐○❀
رمان قسمت صدونودوهشتم درس می خواندم در اتاقم و رژه رفتن هاي مدام ساحل روي اعصابم بود... کالفه گفتم... - وااي ساحل یه دقیقه آروم بگیر... روانی شدم بسکه راه رفتی... با هیجان خاصی روبه رویم نشست... - خب چیکار کنم محیا... چجوري بگم بهش ... نگاه عاقل اندر سفیهی انداختم... - چجوري داره؟!... بگو حاملم چجوري نداره که... پوفی کشید و بی ذوقی نثارم کرد... دوباره نگاه از کتاب گرفتم... - حالا خوبه تا دو ساعت پیش آبغوره میگرفتی... و کاسه ي چه کنم دست گرفته بودي... دستش را در هوا تکان داد و بی توجه به من گفت... - الاناست که بیاد من برم یه کاري بکنم... تو که کلا هیچ کمکی نمی کنی ... بدتر زخم زبونم میزنی... متعجب نگاهش کردم... وااا من کی زخم زبون زدم... سرسري نگاهم کرد... - هیچی من برم... و رفت و در را پشت سرش بست... شانه اي بالا انداختم و دوباره مشغول شدم... نمی دانم چند ساعت بود که مشغول بودم... گردنم که خشک شده بود را به سختی تکان دادم... و نگاهی به ساعت انداختم ... حتما باید تا الان محسن رسیده باشد... دلم میخواست ببینم عکس العمل برادرم را... هنگامی که می فهمد پدر شدنش را... کش و قوسی به بدنم دادم... وگشنگی هم البته فشار آورده بود... تا به خودم تکان دهم و پایین بروم... با زور از جا بلند شدم و پایین رفتم... هر چه از پله ها پایین می رفتم صداي شلوغی بیشتر میشد... قدم تند کردم و اولین چیز محسن را دیدم که هاج و واج به ساحل نگاه میکرد... ساحلی که میخندید... چند قدم برداشتم و دستم را روي شانه ي برادرم گذاشتم... ناخودآگاه آغوش باز کرد و مرا در بر گرفت... آروم در گوشش گفتم... - مبارکه آقاي پدر... انگار به خودش آمده باشد... باذوق نگاهم کردم... انگار شرمش میامد همسرش را جلو ي جمع در آغوش بگیرد... و من را در آغوشش میفشرد بیشتر... دیگر دلم نیامد جمع خانواده رو رها کنم... و به اتاقم بروم همانجا ماندم و کنار هم نهار خوردیم... و دیدن چهره ي شاد و خندان خانواده ام ... براي اضافه شدن عضو جدید روح تازه اي بخشید به من... و انگار این روزها تمام جهان به نفع ما کار میکرد... کمی کمک کردم و کمی هم بگو بخند با دخترا... که حالم را خوبتر از خوب کرد... ساعت از شش که میگذشت دائم چشمم با عقربه هاي ساعت میچرخید،تا بیاید... و انگار چیزي گم کرده بودم... مادر داخل آشپزخانه شد و رو به من کرد... - محیا،پاشو مادر... یه سینی چایی بریز همگی بریم تو حیاط... هوا سرده چایی میچسبه... سري تکان دادم و چشمی گفتم... سینی چاي را ریختم و داخل حیاط بردم... صحنه ي جالبی بود هرکس یه پتو دورش بود... و مشغول صحبت با کنار دستی اش... و من براي هزارمین بار خدا را شکر کردم... بابت چنین خانواده ي پر جمعیتی... چاي را تعارف کردم و کنار دست ساحل را براي نشستن انتخاب کردم... بخاري برقی کنار دستش بدجور چشمک میزد... مادر رو به آقاجون کرد... " - آقاجون به نظرم آخر این ماه... بساط عروسی این دو تا جوونو راه بندازیم... درست نیست شکم ساحل بیاد بالا"... آقاجون چایش را نوشید و سري تکان داد... مادر که انگار چشمش ترسیده بود... نگاهی به من کرد و رو به عمه گفت... - مرجان عزیزم بهتره این دوتام دیگه عقد کنن... و زیاد نامزد نمونن... بیچاره مادر می ترسید دخترش را عقد نکرده،حامله کنند... ادامه دارد... 💖 🧚‍♀●◐○❀
رمان قسمت صدونودونهم عمه به مادر نگاهی انداختم... از آن نگاهایی که تهش خنده موج میزد... - والامن که از خدامه مژگان جان... بزار امیرعباس بیاد یه تاریخ خوب بزاریم... آقاجون تقویم را کنار گذاشت و گفت... - بیست روزه دیگه ولادته... پنج شنبم هست... رو کرد به محسن... - میتونید کاراتونو جور کنید؟!... محسن سري تکان داد... - آره آقاجون درستش میکنم انشااالله... آقاجون سري تکان داد... - ایشالا که عاقبتتون بخیر باشه... زنگ حیاط به صدا در آمد... و من که میدانستم امیرعباس است به سمت در پرواز کردم... در را به رویش باز کردم... از چهره اش خستگیی میبارید... اما لبخندي به رویم زد... با انرژي سلامی کردم... روي پنجه بلند شدم و روي گونه اش را بوسیدم... دستانش را روي شانه ام گذاشت و از خود جدایم کرد... - علیک سلام عزیزم... می دانستم چیزي نمی گوید اما حساس است... یکبار گفته بود که اطراف حیاط دید دارد و مراعات کنم... اما من که کاري نمی کردم و مردم هم منتظر نبودند که... من شوهرم را ببوسم و از پنجره سرك بکشند که... اخمی کردم و نگاهی به دستانش که روي سر شانه ام بود انداختم... به سمت در ورودي رفتم تندتر و دستش را پشتم گذاشت... - خانوم ما چطوره... با اخم بی آنکه نگاهش کنم گفتم... - خوبم... - خوشگله خوب نیست اینجوري وقتی شوهرت از در میاد بهش اخم کنیا... - شوهرم خودش میخواد... منکه از در امد بوسش کردم... در ورودي را باز کردم که کنار گوشم گفت... " - خانومم صد بار گفتم از حیاط دید داره... فضاي خصوصی خصوصیه... من دوست ندارم وقتی زنمو میبوسم کسی ببینه"... چپکی نگاهش کردم... " - مردم نشستن منتظر ... ببینن من و تو کی همدیگرو بوس میکنیم... بیان پشت پنجره نگاه کنن"... با لحن تندي ادا کردم جمله ام را... - این چه طرز صحبته خانوم؟!... همان لحظه عمه جلوي در آمد... - اومدي مادر؟!... خوش آمدي... امیرعباس لبخند کمی زد... - سلام مادر جان... و کتش را در آورد و به دستم داد... بی حرف لباسش را داخل اتاقش بردم و آویزان کردم... و همین که خواستم بیرون بیام از در داخل آمد... همانطور بغ کرده راه خروج را در پیش گرفتم... می دانستم اصلا مسئله مهمی نیست... اما دلم لوس شدن می خواست... بازویم را گرفت و سمت خود کشید... و در آغوشم کشید و روي سرم را بوسید... عزیز دلم تو اخلاق منو میدونی دیگه... اخم کردن نداره که... گونه ام را بوسید وبا همان اخم گفتم... - من اخم نکردم... نگاهم کرد و بی آنکه اهمیتی به حرفم بدهد... - محیا دیگه با این لحن با من صحبت نکن،باشه؟!... نگاهش کردم که دماغم را گرفت... " - آخه کوچولو اگه من زود بچه دار میشدم... الان دخترم همسن تو بود... آدم با باباش اینجوري حرف میزنه؟"!... حرفش برایم تلخ بود... با حرص نگاهش کردم... - شرمنده دیگه باهاتون اینجوري حرف نمیزنم باباجون... خنده اش بلند شد... - اینم از فواید زن کوچولو داشتنه... بیا بریم پایین زشته همه پایینن... سري تکان دادم و کنارش به راه افتادم... امیرعباس هم خوشحال شد ... وقتی گفتند که عروسی خواهرش بیست روز دیگرست... ادامه دارد... 💖 🧚‍♀●◐○❀
رمان قسمت دویستم رو به محسن گفت هر کمکی خواست بگوید... و در جواب عمه براي تعیین روز عقدمان گفت... - والا مادرم من نظرم اینه که عقد و عروسی رو با هم بگیریم... البته با اجازه ي آقاجون... متعجب نگاهش کردم... عروسی میخواست براي من؟!... منی که یکبار زیر یک سقف رفته بودم همراهش... انگار مادرو بقیه هم شکه شده بودند... که نعیم مثل همیشه بی قید گفت... - خوب عروسی جفتشونو با هم میگیریم... آخ چه حالی میده... امیرعباس چینی به پیشانی اش انداخت... - نه عروسی ما یکی دو ماه دیرتر از ساحل و محسن باشه بهتره... البته بازم آقاجون هرچی بگه... آقاجون تسبیحش را در دست چرخاند... نگاهی میان من و امیرعباس گرداند... - نمی دونم باباجون... هر دو مطمئنید می خواید عروسی بگیرید؟!... امیرعباس سرش را پایین انداخت و گفت... والا آقاجون سري پیش محیا اونطور که لایقش تو خونم نیومد... می خوام اینبار جبران شه براش"... لبخند مادر و عمه زیادي آرام جانم بود... و دلم ضعف رفت براي اینهمه مهربانی اش... عمه گفت... " - اگه بیست روز دیگه بخوایم عروسی این دوتا رو بگیریم... ..." کلی کار داریم باید بجنبیم تا خواست از جا بلند شود،صداي امیرعباس متوقفش کرد... " - مادر راستی یه چیز دیگم هست... می خواستم بگم با اجازه ي آقاجون و زن دایی... میخوام بعد عقد محیا رو ببرم خونه ي خودم"... عمه میان حرف امیرعباس آمد... - پسرم خوب اینجام خونه ي خودته... نگاهی به مادرش کرد... " - نه مادر منظورم اینکه میخوام جدا زندگی کنم... البته با اجازه ي شما"... آقاجون برخلاف بار قبل که خروشید آرام بود... امیرعباس منتظر نگاهی به آقاجون کرد... آقاجون دست به ریشش کشید... نمی دونم من حرفی ندارم باباجان... رضایت خود محیا و مادر و برادرش شرطه... محسن که شرمنده ي تواضع امیرعباس بود چیزي نگفت... ولی مادر گفت... - بابا جان فکر میکردم قانون این خونه دور هم زندگی کردنه... آقاجون خنده اي کرد... " - دخترم ما داریم دختر شوهر میدیم... و شوهر این حق و داره که ببرش خونه ي خودش... هیچ وقت اجبار نبوده براي این قانون"... مادر سرش را پایین انداخت انگار شرمش شد... از مهربانی آقاجون و سو استفاده اش از قانون هاي خانواده... براي نگه داشتن دخترش کنارش... درکش میکردیم همه و سرزنش بار نگاهش نکرد هیچکس... نم اشکی در چشمانش برق زد... - ایشالا که خوشبخت شن... دست زده همه و قرهاي مسخره نعیم ... خنده هاي از ته دل رو لب همه میکاشت... بعد از آن تمام بیست روز دیگر در گیر عروسی ساحل و محسن بودیم... که از بعضی جهات به نفع ما شد... مثال لباس عروس و کارت و تالار و خیلی چیزهاي دیگر را با هم سفارش دادیم... و تقریبا به جز جهیزیه خریدن براي خانه ي مشترکمان کار دیگه اي نداشتیم... روز عروسی محسن بالاخره رسید... و من خوشحال تر ومضطرب تر از همیشه همراه ساحل شدم... داخل آرایشگاه دلم کمی به خود رسیدن میخواست... به شرط کم بودن و ملایم بودن آرایشم اجازه صادر کرده بودم... ساحل را به اتاق عروس بردند... و آرایشگر دستی روي شانه ام گذاشت... و با لبخند گفت... - خب خوشگل خانوم چی مد نظر داري ... از آینه نگاهی انداختم و گفتم... - راستش یه مدل ساده می خوام... یه جورایی گریم باشه بهتر... سري تکان دادو گفت... - اوکی،لباست چیه؟!... لباسم پیراهن ساده و زرشکی رنگی تا روي زانو بود... که آستین هاي سه ربعش با آن یقه قایقی زیباي گیپورش همخوانی جالبی پیدا کرده بود... لباس را نشانش دادم چهره اش کمی جمع شد... انگار انتظار لباس مجلل تري را براي خواهر داماد داشت... ادامه دارد... 💖 🧚‍♀●◐○❀
رمان قسمت دویستویکم سري تکان داددو گفت... - لباس قشنگیه شروع کنیم... سري تکان دادم و او مشغول شد... فکر کنم سه ساعت از نشستنم گذشت... که آرایشگر بالاخره کارش را تمام کرد... و من بیش از خودم هیجان دیدن ساحل را داشتم... با هیجان به آرایشگري که فهمیده بودم نامش مارل است نگاه کردم... - عروس هم حاضره؟!... به سمت اتاق عروس نگاهی کرد... " - فکر کنم... آره دارن لباس میپوشونن بهش... نمی خواي خودتو ببینی؟!... ماشااالله ماه شدي"... از جا بلند شدم ونگاهی به خود انداختم... زیبا شده بودم... آرایش ساده و در عین حال زیباییم طراوت خاصی به چهره ام بخشیده بود... و موهایم که ساده پشت سرم جمع شده بود... زیادي خانومانه ام کرده بود... بلند شدم روي جوراب شلواري زخمی که... به خواست امیر عباس پوشیده بودم لباسم را تنم کردم... و با هیجان وارد اتاق ساحل شدم... و از چیزي که میدیدم شکه شدم... باورم نمی شد ساحل در آن لباس پرنسسی سفید... با آن تاج ظریفش روي موهاي بلوطی رنگ جدیدش... غیر قابل تصور و زیبا شده بود... و لبخند زیبایش عجیب میدرخشید... زبانم بند آمده بود اصلا... خنده اش غلیظ تر شد... - چطور شدم محیا؟!... با صدایی که از شدت بغض و شوق میلرزید... گفتم... عالی،شبیه فرشته ها شدي ساحل... دلم میخواست در آغوشش بگیرم... آرام به سمتش رفتم... و در آغوش گرفتم رفیق روزهاي تنهاییم را ... واز ته دل بوسیدمش... - محشر شدي ساحل... امیدوارم خوشبخت باشی... بینی ام را کشید... - تو چرا اینقدر ناز شدي بلا... خندیدم و اشاره به آن دست خیابان که امیرعباس داشت به سمتمان می آمد کرد... - تو همینجوري دل اون بنده خدا رو بردي... خدا به دادش برسه امشب... و سري براي امیرعباس تکان داد... و عروسش را سوار ماشین کرد و به راه افتاد... نگاهی به امیرعباس کردم که حالا به من رسیده بود... لبخندي زد که زوري بودنش معلوم بود... اما من توجهی نکردم و با هیجان سلام دادم... - سلام خوشگل شدم... آرام گفت... "- سلام عزیزم تو خوشگل بودي... ..." اینجوري وسط خیابون واینسا بیا بریم کمی توي ذوقم خورد از رفتار سردش... همراهش شدم و سوار ماشین شدیم... و من ریه پر کردم از عطر خنکی که انگار به من جان می داد همیشه... سعی کردم ناراحتی ام را بروز ندهم... - حاج آقاي ما چقدر خوشتیپ شده... ادامه دارد... 💖 🧚‍♀●◐○❀
رمان قسمت دویستودوم آقا داماد شمایی یا یکی دیگه... لبخند کمرنگی زد و کلافه نگاهش را در صورتم گرداند... - خیلی خوشگل شدي خانم... لبخندي زدم که ادامه داد... - میدونم حقت تو مراسم برادرت بدرخشی خانوم... ولی من دوست دارم تو فقط وفقط مال من باشی... دیدم اخم کمرنگتو وقتی هیجانی ازم ندیدي جلوي در... لبخندم عمیق تر شد... از درك عمیقی که نسبت به رفتار من داشت... از پختگی اش از شعورش... و همچنین حساسیتی که به نظر زیبا و شاید بیمار گونه میامد... و براي من شیرین بود... به تالار رسیدیم و از هم جدا شدیم... به قسمت زنانه رفتم... هنوز عروس و داماد نیامده بودند... لباسم را سریع تعویض کردم تا به مهمانان برسم... از اتاق که بیرون آمدم مادر و عمه را دیدم... که به مهمانان خوش آمد میگفتند و به سمتشان رفتم... و چقدر به نظر جوان می آمدند مادرهاي عروس و داماد... دستم را پشت مادر گذاشتم که مشغول تعارف کردو به عمه ي امیرعباس بود... و لعنت فرستادم به شانسم... از آنچه که میترسیدم به سرم آمد... با دیدنم لبخندي زد... - اي واي سلام محیا جون خوبی؟!... لبخندي زدم و به رسم مهمان نوازي سلام دادم... و رو به دخترش که با اخم رویش را آنطرف کرده بود هم سلام دادم... ممنون عمه خانوم خوش آمدید... دست روي شانه ام گذاشت... " - ماشااالله هر روز خوشگلتر میشی... از اولم میدونستم مال خودمون میشی... حالا هر چیم شده باشه... حالا یه زنم طلاق داده باشه مال گذشتس... آفرین به بخشش و گذشتت"... چشمانم را باز و بسته کردم... اینقدر تند حرف میزد حتی مهلت نفس کشیدن هم به خودش نمی داد... و در دل دخترش را دعا کردم... که برایم پشت چشمی نازك کرد... دست مادرش را گرفت و رفتند نشستند... دو ساعت کامل آنقدر راه رفته بودم و باهمه صحبت کرده بودم... که براي منی که اصلا عادت به جمع نداشتم واقعا طاقت فرسا بود... کمی نشستم و پوفی از کلافگی کشیدم... از همه سخت تر پاسخ دادن به سوالات مختلف فامیل ها بود... که من را بیشتر از همه کلافه می کرد... با دیدن مینا که از رختکن بیرون آمد انگار دنیا را هدیه دادند... در آغوشش گرفتم وکنار گوشم گفت... - به به عروس خانوم آینده... لبخندي زدم وگفتم... "- تو روخدا شروع نکنیا... تا همین حالا در همین مورد داشتم به فامیل محترم توضیحات میدادم"... خنده اي کردو گفت... " - حقته... چرا وقتی فامیل صلاح نمی دونن ازدواج میکنی؟"... به حرف مسخره اش خندیدم... و صداي بالا رفتن سوت و کف خبر از آمدن عروس و داماد میداد... از جا بلند شدم و با تمام وجود دست زدم... اشک به چشمم آمد و ستردم اشک روي گونه ام را... از آنچه که میدیدم و حقیقتا زیباترین صحنه ي عالم بود برایم... روي ساحل و محسن را بوسیدم... و روي صندلی نشستم کنار مینا ... و تا آخر هم دیگر تکان نخوردم... واقعا حوصله ي بازپرسی و کنکاش بقیه را نداشتم... نگاه به لباس قرمز رنگ مینا انداختم... - چه خوشگله لباست... خندید... - آره خیلی... سلیقش حرف نداره... متعجب پرسیدم... - سلیقش؟!... دوباره لبخند ملیحی زد... - با بردیا رفتیم خریدیم... - بردیا؟!... بردیا کی... حرفم را نیمه گذاشتم... - منظورت ؟ ..!متعجب گفتم... - نه؟!... ادامه دارد... 💖 🧚‍♀●◐○❀
رمان قسمت دویستو سوم طلبکار گفت... وا چیش تعجب داره... داشتم میرفتم خرید... اونم گفت دوست داري بیام... گفتم بیا... دقیق و متفکر نگاهش کردم... - آهان،همین؟!... مستاصل نگاهم کرد... - بعدم رفتیم نهار خوردیم... از زیر چشم نگاهش کردم... - بدون بیتا؟!... لبش را کج کرد... - بدون بیتا... شام را اعلام کردند همان موقع... به سمت میز شام رفتم... حوصله ي عرض اندام و طرح سوال در ذهن مردم را نداشتم... شام را هم کنار مینا نشستم و نگار و دریا هم به ما اضافه شدند... با شوخی و خنده شام را خوردیم... و من که عاشق هیجان دور دور دنبال عروس و داماد بودم... محکم دستانم را بهم کوبیدم... - بچه ها پاشید بریم سریع... از در سالن با عجله بیرون رفتیم... و امیرعباس را دیدم که با ژست فوق العاده اي... دست در جیبش فرو برده بود و با آقاجون صحبت میکرد... و دل مرا می برد،نزدیکش آمدم... اول به آقاجون سلام دادم... و آرام ساعد دست امیرعباس را گرفتم... سري تکان داد و چشمی به آقاجون گفت... - بله آقاجون مراسم هست... آقاجون گفت... "- بابا جوونن دوس دارن شادي کنن... یه کاري کنید همسایه ها صداشون در نیاد"... امیرعباس دوباره سري تکان داد... - چشم آقاجون حواسم هست... آقاجون دستی روي شانه ي امیرعباس گذاشت... - مراقب خودتون باشید پسرم... با اجازه اي به آقاجون گفتیم و سوار ماشین امیرعباس شدیم... و من ذوق زده و با هیجان گفتم... آخ جون من عاشق دور دورم... سري تکان داد و با شیطنت مردانه اي گفت... " - نوچ حیف شد... من می خواستم ببرمت دور دور دنبال ماشین عروس... ولی دیدم عاشق من نیستی قضیه منتفی شد"... لبم را جلو دادم و کمی قیافه ام را مظلوم کردم... - لا اله االااالله امتحان الهی میگیري وسط خیابون؟!... خندیدم... " - میرسیم خونه... اونوقت لباتو اونجوري کن ... ببین عاقبت به کجا کشیده میشه"... صداي بوق ماشین عروس را که شنیدم... با هیجان به امیرعباس گفتم... آخ جون امیرعباس بدو بدو... الان گمشون میکنیم... خندید و گفت... " - چشم... زن گرفتم یا بچه دار شدم نمی دونم والا"... اهمیتی به حرفش ندادم... خدا می داند چقدر به من خوش گذشت... مسابقه با ماشین عروس و گشت وگذار در خیابان ها... و خدا میداند چه لذتی بردم وقتی از کنارم جم نمی خورد و دائم هواسش به من بود... مگر طوفانی هم می توانست این حال مرا بد کند... منکه گمان نکنم... خسته و کوفته سوار ماشین امیرعباس شدیم... با بقیه جوان تر ها به سمت خانه رفتیم... و چقدر امیرعباس حرص خورد از دستشان... که ساعت دو شب بوق بوقشان براي مردم آسایش نذاشته بود... همان داخل ماشین بود که خوابم برد و دیگر نفهمیدم چه گذشت... نیمه شب با احساس معذبی چشمانم را باز کردم... نگاهی به امیرعباس کردم که راحت خوابیده بود... ادامه دارد... 💖 🧚‍♀●◐○❀
رمان قسمت دویستوچهارم یعنی امیرعباس مرا تا بالا بغل گرفته بود؟!... منکه یادم نمی آمد دیشب را که به داخل خانه آمده باشم... نگاهی به اتاق امیرعباس انداختم... و با آن لباس احساس خفگی بهم دست داد... کلافه و آرام صدایش کردم... - امیرعباس... مست خواب گفت... - هوم... تکانی به دستش دادم... - دارم خفه میشم... لای چشمانش را باز کرد و دستش را شل تر کرد... از جا بلند شدم - کجا؟!... آرام گفتم... " - میرم لباسمو عوض کنم خیلی موذبم... درستم نیست کسی ببینه من تو اتاق شمام"... و با خنده و شیطون نگاهش کردم... نگاهی کرد و سرش را تکان داد... و بی خیال دوباره روي تخت دراز کشید و چشمانش را بست... و ساعدش را روي چشمانش گذاشت... و متعجب از بی اعتنایی اش راه خروج را در پیش گرفتم... که در همان حالت گفت... "- فیلم بازي کن خانوم... در برو... ..." روزي میرسه که راه فرارم نداشته باشی با خجالت بیرون رفتم و لباسم را عوض کردم و خود را روي تخت انداختم... و بی آنکه چیز دیگري بفهمم از شدت خستگی خوابم برد... صبح با انرژي از خواب بلند شدم و کمی به خود رسیدم... البته از رویارویی با بچه ها کمی مضطرب بودم و خجالت میکشیدم... که دیروز امیرعباس جلوي آنها در آغوشم گرفته بود وتا بالا آورده بود مرا... بالاخره پایین رفتم و با دیدن همه که دور هم جمع شده بودند... براي صبحانه گل لبخندم شکفت... و شکفتی ام با دیدن دارا بیشتر شد... او اینجا چه میکرد؟!... اصلا ندیده بودمش... سلامی دادم به همه و مخصوص به دارا سلام دادم و گفتم... - چه خبر پسر عمو جان؟!... چه بی خبر آمدي؟!... تعجبی جواب سلامم را داد و گفت... یعنی دیشب منو تو عروسی ندیدي؟!... نگاهش کردم ... " - نه... من دیشب اینقدر ذوق زده بودم... که هیچکس و جز عروس و داماد ندیدم، شرمنده... ..." رسیدن بخیر سري تکان داد و گفت... - اومدنم چند منظورست... براي خداحافظی هم اومدم... سوالی نگاهش کردم و نگاهم کشیده شد به زن عمو... که اشک به چشمانش آمده بود... بورسیه شدم... از آلمان برام دعوتنامه فرستادن... خوشحال محکم دستی به هم کوباندم... - این که عالیه مبارکت باشه... سري تکان داد که همزمان شد با آمدن امیرعباس... این را از دستی که روي کمرم قرار گرفت فهمیدم... دارا نگاهش روي امیرعباس و سپس روي من چرخید... - تبریک دوباره به شمام میگم... و عذر خواهی میکنم بابت نبودنم تو مراسمتون... ادامه دارد... 💖 🧚‍♀●◐○❀
رمان قسمت دویستوپنجم لبخندي زدم اما غم دلم را گرفت... با دیدن نگاهش که غم داشت و لبی که نمی خندید... مثل گذشته برایش آروزي خوشبختی داشتم... و مطمئن بودم کنار من هیچ وقت خوشبخت نمیشد... صبحانه را خوردیم و کلی تازه عروس داماد را... که همان لحظه به جمعمان پیوسته بودند را ... اذیت کردیم و خندیدیم... روزها از پی هم میگذشت و من هر روز... بیشتر از روز قبل در گیر کارهاي عروسیم میشدم... و بیشتر باور میکردم رسیدن به آرزوهایم را... کمتر از یک ماه به عروسی مانده بود... ومن قرار بود به همراه مادر براي خرید سرویس خواب بروم... که تلفنم زنگ خورد و نام مینا رویش چشمک میزد... تماس را برقرار کردم که با شنیدن صداي گریه اش دلم ریخت... با نگرانی صدایش زدم... - مینا،خوبی؟!... چی شده؟!... اما همچنان صداي گریه اش قطع نمی شد... - مینا با توام کجایی؟!... فقط نام کافه دم کتابفروشی را داد و تماس را قطع کرد... هاج و واج به موبایل قطع شده خیره شدم... سریع پایین رفتم و به مادر خبر دادم ... که برنامه امروز را کنسل کند یا به همراه عمه برود... و با سرعت تمام به سمت کافه رانندگی کردم... تلفنم زنگ میخورد،پاسخ دادم... و صداي امیرعباس داخل اسپیکر ماشین پیچید... - سلام... سلام خانوم... کجا رفتی شما بی خبر؟!... صلاح ندانستم گریه مینا را بگویم... " - هیچی کاري پیش اومد دارم میرم پیش مینا... ببخشید عجله اي شد فراموش کردم خبر بدم... باشه عزیزم به کارت برس"... و خداحافظی کردم و از خوش شانسیم... جاي پارك نزدیک کافه گیرم آمد... داخل کافه که شدم کمی هرم دود و تاریکی اذیتم کرد... کمی گشتم در آن تاریکی تا مینایی که سر روي میز گذاشته بود را پیدا کنم... دست روي شانه اش گذاشتم و سرش را که بلند کرد... جا خوردم از چشمان پف کرده و سرخ و خیس از اشکش... روي صندلی نشستم... - مینا جان دلم هزار تا راه رفت... چی شده ؟چرا اینطوري شدي؟!... چانه اش از بغض لرزید و گفت... - گند زدم محیا... به خودم گند زدم... با نگرانی اي که هزار برابر شده بود... - میگی چی شده یا نه؟!... سرش را پایین انداخت... - عاشق شدم محیا... انگار آب سردي روي تن و آتش نگرانیم ریختن... لبخند کمی زدم... - این که عالیه... اشکات براي چیه؟!... " - بهش گفتم محیا و اون فقط نگام کرد... اون دوستم نداره... حالی دارم که یک ثانیه ندیدنش و نمیتونم تحمل کنم... دوستم نداره"... دستش را جلوي چشمانش گرفت و هاي هاي گریه کرد... حالش را درك میکرد... و دلم میخواست بدانم چه کسی است... که دل میناي من را برده... - راجع به کی داري حرف میزنی؟!... اشکش چکید... - بردیا... نگاهش کردم... - بردیا؟!... حدسش را میزدم... سري تکان دادم و آبی برایش تکان داد... تا کمی حالش جا بیاید و رو به مینا کردم... "- مینا جان تو وارد دنیاي قشنگی شدي... صبر میخواد این راه ... صبر کن عزیز دلم... قرار نیست که اینقدر کم طاقت باشی... درست میشه"... جرعه اي آب نوشید... - جواب تلفنم و نمیده... ادامه دارد... 💖 🧚‍♀●◐○❀
رمان قسمت دویستوششم دستش را گرفتم... فکر هایی در سرم داشتم و گفتنش به مینا با این حال اصلا صلاح نبود... - با خودت کنار بیا مینا صبوري کن... عاشقی کردن صبر میخواد خوشگلم... اشک هایش را پاك کرد... "- خورد شدم وقتی اونطوري سرد و بی احساس... فقط نگاهم کرد و بعدم بی هیچ حرفی رفت... و حالام جواب تلفنم و نمیده"... سري تکان داد... -نمی دونم محیا... هیچی نمیدونم... بازویش را نورازشی دادم و از جا بلند شدم... او را هم بلند کردم... الان برو خونه یکم استراحت کن... چند روز با خودت باش و کنار بیا با احساست... ..." همه چیز وبسپار به خدا درستش میکنیم با بغض گفت... " - چیو؟!... مگه میشه احساس آدما رو عوض کرد... دوست داشتن زوري که نیست"... چشمانم را با اطمینان بستم... " - درست میشه مینا... اینقدر آیه ي یاس نخون، پاشو... پاشو دختر میبرمت خونه منو سکته دادي"... مینا را خانه رساندم و تمام مسیر در این فکر بودم... که چگونه کمک کنم به دوستم... دوستی که خواهرانه همیشه کنارم بوده... لب فشردم و کناري نگه داشتم و به استادم زنگ زدم... صداي جدي اش که داخل گرشی پیچید... در دل حق دادم به مینا که عاشق شود... انصافا بردیا یک مرد کامل بود... - سالم... کمی مکث کرد... - سلام... فهمیدم شناخته بود... - استاد محیا هستم خاطرتون هست؟!... خیلی جدي گفت ... "- بله،بله... مگه میشه شما رو از خاطر ببرم... درخدمتم"... اگر میشه میخواستم هر وقت فرصت کردید،ببینمتون... کمی مکث کردم... - راجع به مینا... چندلحظه سکوت شد... "- البته... من سفر هستم... انشااالله آخر هفته برمیگردم... ..." تماس میگیرم قرار بزاریم - بله ممنون و خداحافظ... خیلی سنگین خداحافظی کرد... و من همان لحظه که گوشی را قطع کردم... دلم ریخت از کار نسنجیده ام... قطعا امیرعباس کنار نمی آمد با قرار گذاشتنم با مرد غریبه... آنهم بردیا... اصلا... از طرفی هم درست ندانستم از راز مینا با خبر شود... سرم را در دست گرفته و با خود گفت... حالا تا آخر هفته... میخواستم براي مینا حتما کاري انجام دهم... ولی اگر امیرعباس میفهمید... لب فشردم... اصلا دلم نمی خواست فکر کنم به این اتفاق... که قطعا مرا میکشت... به خانه برگشتم و همراه شدم با مادر... که منتظرم نشسته بود تا باهم به خرید برویم... و بماند که شب چقدر منت کشیدم ... از امیرعباسی که ناراحت بود از بی خبر بیرون رفتنم... و چقدر شیرین بود لبخندش و بوسه اي که به پیشانی ام کاشت... وقتی پشت هم ببخشید میگفتم... و یادم نرفت قولی که گرفت... و قول دادم بی خبر از او هیچ کجا نروم... و هر لحظه با یاد آخر هفته دلم لرزید... پنج شنبه بود و قرار شد قبل از کلاسم داخل کافه اي استاد را ببینم... در کافه را باز کردم وصداي زنگوله اش کمی از استرسم را گرفت... نگاهی به استاد کردم که منتظرم نشسته بود... سلامی کردم و جوابم را داد، نشستم... ادامه دارد... 💖 🧚‍♀●◐○❀
رمان قسمت دویست ویازدهم پس اومدی ایمان منو بسنجی.... با قدم هاي سست به سمت اتاقم رفتم و خودم را به خواب سپردم... اما چه خوابی که هر دقیقه از خواب می پریدم از شدت استرس... روز قبل از عروسی دیگر خانه ام چیده شده بود... و عمه و مادر مرا بردند تا به قول خودشان ببینم خانه ام را... خانه اي که قرار بود آشیانه ي خوشبختی من و او باشد،اما با این رفتارهایش... نمی دانم... به خانه نگاه کردم قشنگ شده بود... دکوراسیون سرمه اي رنگ پذیرایی جلوه زیبایی داده بود به خانه... یکی یکی اتاق ها را هم نگاه کردم... هر سه اتاق را هم قشنگ چیده بودند... با دیدن اتاق خوابمان نمیدونم چرا اشکم جاري شد... و چه خوب که مادر و عمه اشک هاي سیل آسایم را به حساب شوق گذاشتند... زنگ موبایل عمه مرا از فکرو خیال بیرون آورد... - الو،سلام پسرم... با شنیدن پسرم گوش هایم تیز شد... " - بله، اومدیم اینور... نمیدونی خانومت چه اشک شوقی میریزه با دیدن خونه ... آهان ... میاي اینجا... بیا پسرم، بیا"... دلم ریخت ... اینجا می آمد... دقیقا از آن شب بود که خودم را بیشتر از همیشه از دیدش پنهان میکردم... تحمل اخم هایش را نداشتم... بی محلی هایش را هم... مادر دستم را کشید و داخل آشپزخانه برد... و یکی یکی کابینت ها و کشو ها را برایم باز میکرد... و نشانم میداد داخلش را و من تنها تمام حواسم به در بود... تا امیرعباس بیاید دلتنگش بودم... شوهرم بودم و محرم ترین برایم... اما با دل سنگی اش چه میکردم... صداي مادر از جا پراندم... - محیا... کجایی اصلا نگاه میکنی؟!... لبخند مصنوعی زدم... - آره مادر خیلی قشنگه دستتون درد نکنه... عالی چیدید همه چیز خیلی شیکه... تا مادر آمد حرفی برند صداي زنگ دهانش را بست... در را باز کردم و غیر ارادي در دل قربان صدقه ي قامتش رفتم... بالا آمد و سلامی داد به مادرش و مادرم... ادامه دارد... 💖 🧚‍♀●◐○❀
رمان قسمت دویستودوازدهم من زودتر به اتاق رفته بودم به بهانه ي دیدن لباسهایم... از مادرش سراغم را گرفت... عمه گفت... - تو اتاقه مادر، الان صداش میکنم... پشت حرف عمه گفت... - نمی خواد مادر خودم میرم... دست مشت کردم از استرس، دلتنگ بودم... اما دلم کمی ناز کردن و قهر کردن میخواست... داخل شد و آرام سلام کردم... بی آنکه برگردم به سمتم آمد ... شانه ام را گرفت و به طرف خودش برگرداند... - چه استقبال گرمی... لب فشردم و خجالت زده... راست میگفت هرچه که بود باید به استقبالش میرفتم... نگاه دزدیمو گفت... - از من فرار میکنی یا دارم اشتباه میکنم... انگشت در هم پیچاندم... - نه... فرار نمی کنم... پشت به او کردم و مشغول دید زدن کشوها شدم... دست روي شانه ام گذاشت... و نوازش وار تا کمرم کشید دستش را... و کمرم را در بر گرفت... - جاي تو همینجاست راه فراري نداري... پوزخند زدم و به سمتش برگشتم... -گفتم که زیادي به خودتون مطمئنید پسر عمه... تاي ابرویش بالا رفت... مرا به سمت خودش کشید... - پسرعمه؟!... نگاهم را به جایی جز صورتش دوختم... - بله... مگه شما پسرعمه ي من نیستید... خندید و آرام تر گفت... " - خوشم نمیاد از من در بري... اینطوري حرف بزنی... پسر عمه صدام کنی... در صورتی که من شوهرتم... شو... ه... رت"... هجی کردن کلمه اش که تمام شد نگاهی انداخت... و صورتم را قاب گرفت با دستانش... نزدیک آمد تا ببوستم... اما صداي تقه اي که به در خورد،هم من و هم او را از جا پراند... و متعاقبش صداي عمه آمد که از همان پشت در میگفت... " - امیرعباس جان ما داریم میریم بازار... تو خونتون یه چیزایی ندارید... ..." یادمون رفته بگیریم با چند تا چیز دیگه زود برمیگردیم خنده ام گرفته بود از دست پاچگیش... صداي خود را کنترل کرد و از پشت همان در بسته گفت... - باشه مادر دستتون درد نکنه... الان میام میرسونمتون... عمه با بدجنسی گفت... نه شما اینجا بمونید به کارتون برسید... مام میریم زود میاییم... پیشانی امیرعباس سرخ شده بود از خجالت... ومن هم دست کمی نداشتم از او... صداي در خبر از رفتنشان می داد... نگاهی انداخت به منی که زل زده بودم به صورتش... - چیه؟!... شانه اي بالا انداختم... - هیچی پسر عمه... به سمتم آمد گره ي روسریم را باز کرد و گونه ام را نوازشی داد... - فکر کردم با جوابی که الان بهت دادم دیگه پسرعمه صدام نمیکنی... اما میبینم سمج تر از این حرفایی... چشمانش را خمار کرد... - خوب کجا بودیم؟!... قدمی عقب برداشتم... " - بس کنید لطفا... هر وقت رفتار با یه خانوم را یاد گرفتید... اونوقت حق دارید به من نزدیک شید"... و به سمت پذیرایی رفتم... ادامه دارد... 💖 🧚‍♀●◐○❀
رمان قسمت دویستوسیزدهم اما هنوز دستم به دستگیره ي در نرسیده بود که... دستش را حلقه ي شکمم کرد و به سمت خود کشید... و برم گرداند و به در کوباند پشتم را... تمام این اتفاق در عرض یه ثانیه بود ... و من حالا پشتم به در چسبیده بود و نگاهش میکردم... مچ دستانم اسیر هر دو دستش بود... کمی تکان دادم به دستهایم... - ولم کنید لطفا... آرام گفت... " - اینو همیشه یادت باشه محیا... همیشه یادت باشه... من هر وقت بخوام بهت دست میزنم... نزدیکت میشم و میبوسمت"... آرام روي لبم را بوسید... " - زن دایی شوهر داري رو اونجوري که باید یادت نداده... خودم یادت میدم عیب نداره"... حرصی نگاهش کردم... - اینجوري نگاه نکن... بهم بگو دلیل این اخم و تخمات چیه؟!... با حرص گفتم... - واقعا نمی دونید... دستانم را رها کرد و بی خیال گفت ... - نه... چشمانم را گشاد کردم... " - چند وقته خون منو تو شیشه کردید... اونوقت نمی دونید رفتار دو روز قبلتون هنوز قلبمو به درد میاره... خیلی بی رحمید... ..." خیلی اشکم چکید... مرا به آغوش کشید و سرم را بوسید... - گریه نکن... اما حالا که در آغوشش بودم... آغوشی که حتی دو روز پیش هم از آن محروم بودم... انگار چشمه ي اشکم جوشیده بود وبه هق هق افتادم... بی وقفه سرم را نوازش میکرد و چیزي نمی گفت... انگار فهمیده بود احتیاج دارم به نوازشش و اشک ریختن... یک ربعی همانطور ماندیم و وقتی از اشک هایم هق هق خشکی باقی مانده بود...از آغوشش بیرون آمدم... اشک هایم را پاك کرد... گفتم... دیگه بهم اینجوري بی محلی نکنید... من خیلی اذیت میشم خیلی... لبخندي زد... " - شمام دیگه از این کارا نمی کنی تا این اتفاق نیفته... محیا تو اخلاق منو میدونی... یعنی از اول میدونستی... آب خوردنت بی اینکه من بدونم هم ناراحتم میکنه"... میان حرفش پریدم... - به خدا من قصدم خیر بود... " - اگر به من میگفتی هیچ وقت این اتفاقا نمی افتاد... و روزایی که قرار بود بهترین روزاي زندگیمون باشه اینجوري نمیشد"... تلخ خندید... - حالام عیبی نداره... و بد جنس نگاهم کرد... - حالام عذر خواهیتو نشنیدم... با چشمان گشاد نگاهش کردم... - من که صد بار عذر خواهی کردم... اون موقع عصبانی بودم صداي خودمم نمیشنیدم،چه برسه عذر خواهی تو ... لبم را جلو دادم... - خیلی خب عذر میخوام... نزدیکم شد... - عذر خواهی لفظی که قبول نیست... و آرام لب زد... - عذر خواهی باید عملی باشه... و به سمتم امد هنوز لبش را روي لبم نذاشته بود... که صداي زنگ در از جا پراندمان... ومن از زیر دستش با خنده فرار کردم... کلافه گفت... - نخیر مثل اینکه این مادر ما امروز قصد کرده نزاره مایه نفس راحت بکشیم... و به سمت در رفت... خنده اي کردم به کلافگی اش و با هم همه جاي خانه را دیدیم... و چقدر تشکر کرد از مادرهایمان و آن لحظه بود که فهمیدم... حال خوب ما براي عمه چقدر مهم است... که مدام اشک به چشم می آورد و اسپند دود میکرد... و صدقه کنار میگذاشت با دیدن خنده هایمان... به خانه برگشتیم و من امان نداشتم از دست شوخی ها و متلک هاي دختر عموها و ساحل... ادامه دارد... 💖 🧚‍♀●◐○❀
رمان قسمت دویستوچهاردهم شام را کنار هم خوردیم و اخم هاي امیرعباس نشان میداد ... که از شوخی ها او هم در امان نمانده... لبخندي زدم و برایش کمی خورشت ریختم... نگاه مهربانی انداخت که دلم را لرزاند... - مرسی... سري تکان دادم و نعیم گفت... - می بینم که عروس و داماد تنگ دل هم دارن جیک جیک میکنن... و غذا به گلوي امیرعباس پرید... سریع لیوان دوغی برایش پر کردم... و از خجالت اصلا نعیم را نگاه هم نکردم... خدارو شکر که آقاجون به اتاقش رفته بود... و گرنه از خجالت می مردم... و البته که نعیم جرات نمی کرداین حرف ها را پیش بکشد جلوي آقاجون... سرفه اش بند آمد و نگاه تیزي به نعیم انداخت که حساب کار دستش آمد... و این بار مرا به خنده وا داشت قیافه ي نادم نعیم... سفره را به کمک بچه ها جمع کردم... و نشستم کنار ساحل که پرتقال پوست می کند براي خودش... نگاهی به من انداخت... خندید و گفت " - بفرما... داداش خود دار من با چشاش داره می خوردت"... نگاهی به امیرعباس کردم که به من نگاه میکرد... و نامحسوس اشاره زد تا کنارش بشینم... به هواي چاي بلند شدم و براي همه ریختم... و آخرین نفر به امیرعباس تعارف کردم و کنارش نشستم... قند را تعارفش کردم و برایش میوه پوست کندم... همه کم کم براي خواب میرفتند و من همانجا کنارش نشسته بودم ..که ساحل صدایش در آمد... "- وااا،چرا اینجا نشستید... خب پاشید برید بخوابید... محیا فردا عروسیتونه باید صورتت سرحال باشه"... انگار منتظر ساحل بودم که سري تکان دادم و از جا بلند شدم... اما امیرعباس همانجا کنار نعیم و محسن و دانیال ماند و فیلمش را تماشا کرد... لباس هایم را عوض کردم و روي تختم دراز کشیدم... باورم نمیشد این آخرین شبی باشد که در این اتاق برایم به صبح می رسد... تختم را لمس کردم،تختی که براي من و امیرعباس خریداري شده بود... و حتی یکبار هم روي آن امیرعباس لمسم نکرد... قلتی زدم و کلافه از بی خواب شدنم روي تخت متوجه نشدم کی خوابم برد... صبح نمیدانم چه ساعتی بود که با صداي هین گفتن ساحل از خواب پریدم... و وقتی چشم باز کردم ,گفت آماده شو دیگه باید بري آرایشگاه... سریع به ساعت نگاه کردم... هییع نیم ساعت از وقتم گذشت بود.. ادامه دارد... 💖 🧚‍♀●◐○❀
رمان قسمت دویستوپانزدهم سریع به حمام رفتم و با بیشترین سرعت ممکن آماده شدم و به آرایشگاه رفتم... داخل ماشین محسن نشستیم که موبایلم زنگ خورد... تماس را برقرار کردم و اولین چیزي که شنیدم صداي جیغ مینا بود... - محیا کجایی دیونه دوساعته اینجام... بابا بیا دیگه آرایشگر کفرش درومده... مضطرب گفتم... - بابا نفس بکش اومدم... برو... و قطع کردم با استرس به محسن گفتم... - محسن جان دادش یکم سریع تر میري دیره... لبخندي زد... - اي به روي چشم عروس خانوم... لب فشردم و به محض رسیدن از ماشین پایین پریدم... و زودتر از ساحل وارد آرایشگاه شدم... می دانستم با آن وضعیت یک ربع بیشتر میکشید تا بالا برسد... نشستم و آرایشگر که همان لحظه فهمیدم نامش آرزو ست،گفت... - کجایی پس خانوم... دو ساعتی دیر کردي بشین که خیلی عقبیم... سري تکان دادم و با خجالت نشستم و گفتم... - فقط میشه زیاد نباشه یعنی چطور بگم... خندید... " - می دونم خوشگل خانوم... یه عروسی بسازم که همه با دهن باز نگات کنن خیالت راحت"... تمام مدت هر سه دقیقه یک بار به خودم داخل آینه نگاه میکردم... و شوخی هاي مینا و ساحل امانم نمی داد که دائم میگفتند... - بابا امیرعباس میپسنده نگران نباش... دیگر آرایشگر را هم کلافه کرده بودم... که یک پارچه روي آینه انداخت و خیال من و همه را راحت کرد... فکر کنم حدود سه ساعتی زیردستش بودم... کم کم از گرسنگی و کلافگی و به قول مینا فضولی داشتم میمردم... بالاخره کارش تمام شد و به خودش دست مریضادي گفت... ولی هر کاري کردم نذاشت خودم را در آینه ببینم... به کمک مینا و کمی هم ساحل لباسم را پوشیدم و تورم را وصل کردند... و بالاخره پارچه را از آینه برداشتند... و من حیرت زده به محیاي جدید نگاه میکردم... با اینکه رنگ مویم را به درخواست امیرعباس عوض نکرده بودم... اما آنقدر تغییر کرده بودم که حتی خودم هم باورم نمیشد دختر داخل آینه باشم... نگاهی به چشمان اشکی مینا و ساحل اندختم و خودم هم اشکم حلقه زد... که اگر صداي زنگ آیفون حواسم را پرت نمی کرد و صداي همهمه ي زنان... که میگفتند داماد آمد را نمی شنیدم اشکم فرو میچکید... ساحل صدقه اي کنار گذاشت و با چشمان اشکی اش شنل را روي سرم انداخت... چادر سفیدم را هم روي سرم انداخت و مرا بدرقه کردند... دیدن امیرعباس در لباس دامادي عحیب دلم را لرزاند... او که نمی تونست صورتم را ببیند،اما صورت مرتبش در آن کت و شلوار سرمه اي رنگ دلم را برده بود حسابی... با همان هیبت و صلابت مخصوص خودش صدقه اي دور سرم گرداند و داخل اسپنددان شاگرد آرایشگر انداخت... کمکم کرد با آن لباس پفی که راه رفتنم را کمی سخت تر میکرد سوار ماشین شوم... با راهنمایی هایی که فیلم بردار خودش هم نشست و رو به من کرد... - سلام عروس خانوم خودم ... نمی زاري یه نظر بندازیم خانوم... خجالت کشیدم از لحنش و اعتراض گونه صدایش کردم... قرار بود اول به آتلیه و باغ برویم و بعد سالن براي عقد... داخل آتلیه که شدیم همه تنهایمان گذاشتند تا آماده شویم... امیرعباس هم بیرون رفت تا غذایی سفارش دهد براي شکم گرسنه ي من... چادر و شنل را در آوردم و بار دیگر به داخل آینه نگاهی به خودم کردم... لباس صدفی رنگم با تمام سادگی اش زیبا بود ... وبا آن آستینهاي بلند و یقه ي قایقی اش حسابی به اندامم نشسته بود... در باز شد و امیرعباس داخل شد... به سمتش برگشتم و چند ثانیه میخ من شد... به سمتم قدم برداشت و آرام نوازش وار دستی روي گونه ام کشید... - یعنی این فرشته خانوم مال منه... لبخندي ملیحی زدم و بوسه اش روي پیشانی ام انگار گوله اي آتش بود... بالاخره عکاس آمد و بعد از حرف و نهار... اینقدر ژست هاي عجیب و غریب و گاه خجالت آور ... که لپهاي مرا گل می انداخت و خنده ي امیرعباس را در می آورد... به ما داد که وقتی اعلام کرد کارش تمام شده نفس راحتی کشیدم... ادامه دارد... 💖 🧚‍♀●◐○❀
رمان قسمت دویستو شانزدهم به سمت تالار رفتیم و بالاخره براي بار دوم پاي سفره عقد نشستم با محبوبم... و خدا میداند تمام دنیا مال من بود وقتی از آینه نگاهش میکردم... و با لبخند بله دادم با تمام وجودم به مردم... مردي که تمام عمرم... تمام قلبم بود... باالخره آقایان هم به قسمت خودشان رفتند و شادي و همهمه برپا شد... کمی رقص هم بد نبود در بهترین روز زندگیم در کنار عزیزانم... خیس عرق سر جایم نشستم و مینا با دستمال عرق پیشانی ام تا خشک کرد... و عمه و دختر عمه امیرعباس براي دادن هدیه به سمتم آمدند... خوش آمدي گفتم که عمه هدیه را به دستم داد و گفت... - مبارکت باشه خانوم... ممنونی گفتم که ادامه داد... - والا یه همچین جشنی واسه بار دوم انتظار نداشتیم،مبارکتون باشه... لبخند زورکی زدم و سري تکان دادم که به همراه دخترش رفت... مینا لبی کج کرد... - رو مخ... بی خیال گفتم... - ولش کن از آقا بردیا چه خبر؟!... چهره سرخ کرد... سلامتی... من به تو یه تشکر گنده بدهکارم... رویش را بوسیدم... - خوشبخت بودنت براي من بهترین هدیست... نگاهم کرد با عشق... - مرسی که تو رو دارم... بالاخره داماد را دعوت کردند و آمد بالاخره... باورم نمیشد... بالاخره تمام شد... و من عجیب رنج عشق کشیدم... شام را اعلام کردند و من کنار امیرعباس انگار روي ابرها سیر میکردم... با اشتها شروع کردم به خوردن و امیرعباس با تعجب ساختگی نگاهم کرد... - ماشااالله من واسه سیر کردن شما باید دام بگیرم،فکر کنم... لوس کردم خودم را... - اصلا نمیخورم... چه شیرین بود ناز خریدنهاي امیرعباس که خودش تا آخر غذا را در دهانم گذاشت... جشن هم تمام شد و درمیان همهمه شلوغی جوانها بدرقه شدیم تا خانه مان... به خواست امیرعباس پایکوبی نداشتیم در خانه... وارد پارکینگ شدیم و من تمام دلم پر شوق بودن از شروع زندگی تازه ام... بالا رفتیم و من دزدکی نگاهش میکردم... لبخندش نشان میداد که مرا می بیند و به روي خودش نمی آورد... همین که وار خانه شدیم صدقه اي دور سرم گرداند و کنار گذاشت... پیشانی ام را بوسید... - به خونت خوش اومدي عزیز دلم... لبخندي روي لب نشاندم... کرواتش را با ژست زیبایی شل کرد و نگاهی انداخت... - تا تو لباس عوض کنی من یه دوش بگیرم... سري تکان دادم و بازحمت تورم را در آوردم... سنجاق هارا هم به سختی باز کردم و سراغ لباسم رفتم... هر کاري میکردم دستم به زیپ لباسم نمی رسید... کمی تقلا کردم وکلافه دستم را از تنم وآیزان کردم تا کمی استراحت کنم... ادامه دارد... 💖 🧚‍♀●◐○❀