eitaa logo
پیروان امام خامنه ای 🇮🇷
2.1هزار دنبال‌کننده
26.2هزار عکس
17.3هزار ویدیو
14 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان قسمت هجدهم ساحل هم که از ترس سوتی وحشتناکش کلا روزه ي سکوت گرفته بود براي اینکه حس بدي نداشته باشد و تفریحش زهر نشود دستم را روي ... دستش گذاشتم و چشمان را مطمئن باز و بسته کردم و و چه خوب که لبش به خنده باز شد... آنشب هم به خنده و شوخی گذشت و من یادم رفته بود آفتاب که بتابد من نامحرم ترین میشوم براي محرم ترین قلب و روح و تنم... و باخیال راحت میخندیدم ... انگار که یادم نبود من مال امیر عباسی شدم و که مال من نبود ... هیچوقت هم نمیشد ... انگار که فراموش کرده بودم تمام زندگیم را خودم نابود کرده بودم ... من خودم رابا همین دست ها زیر خروار ها غم دفن کرده بودم... آنشب وقتی برگشتیم و همه پیاده شدند دستم را گرفت و نگهم داشت... و به من گفت تا قرار فسخ فردا را عقب بیندازیم ... نگاهش کردم ... و گفتم که این کار را نمیکنم ... و بی معطلی پیاده شدم ... و دیدم که مشتش روي فرمان فرود آمد... بالاخره فردا هم از راه رسید ... با رخوت از جایم بلند شدم و به آینه خیره شدم... لباسهایم از دیروز تنم مانده بود و کمرم خشک شده بود از بس خودم را مچاله کرده بودم گوشه ي تخت و چشمهایم نمیدانم از فرط بی خوابی شب گذشته بود یا گریه هاي بی امانم که این همه قرمز بود ... خودم را به حمام انداختم تا کمی ازین بار سبک شوم یا قرمزي چشمانم کمی بهتر شود اما ... امان از اشک هاي بی موقع و مزاحم که با آبی که روي سرم میریخت مخلوط شده بودند و معجون غم درست کرده بودند روي صورتم... بیرون آمدم قبل ازینکه صداي مادر درآید... لباس یکدست مشکی پوشیدم و با همان چشمانی که کمی سرخیش بهتر شده بود ... چه کسی بود که با دیدن حال و روزم پی به درونم نبرد ... شانه اي باال انداختم ... چه اهمیتی داشت من که همه چیز را باخته بودم ... چادرم را هم پوشیده بودم امروز وقت لجبازي نبود ... ساعت شش صبح بود و همه خواب بودند ... آرام آرام صبحانه را حاضر میکردم که مادر و عمه به آشپزخانه آمدند... عمه قربان صدقه ام رفت... - قربونت برم دختر خوشگل و سحر خیزم ... تشکري کردم و مادر هم ابرویی بالا انداخته بود و به سفره نگاه کرد ... - سحرخیز شدي امروز ... - صبح بخیر... خوابم نبرد گفتم بیام پایین صبحانه رو آماده کنم... مادر پشت میز نشست باریکلا به تو... عمه هم کنارش نشست ... - چه تخم مرغاییم آب پز کرده دخترم ... همه یکی یکی پایین آمدند و چقدر ساحل بابت دیشب و تنهایی هایم با امیر عباس سر به سرم گذاشت... انگار کسی یادش نبود که امروز چه روزیست ... باالاخره اوهم پایین آمد و بازهم عمه شروع کرد به عزیز کردن من جلویش... - بفرما بشین امیر عباس که محیا چه کرده... اوهم مثل همیشه ساکت بود هرازگاهی براي مادرش سري تکان میداد... میدانستم آقا جون صبحانه اي نیست و باتاقشمیماند ... چاي خوشرنگی ریختم و کنارش کیک خانگی دستپخت عمه را هم گذاشتم ... در زدم و با اجازه اي گفتم ... عینک زده بود روي صندلی اش قران میخواند... - صبح بخیر آقاجون ... براتون چاي آوردم ... - صبح بخیر دختر گلم بشین بابا اتفاقا کارت داشتم... نشستم ... بی مقدمه پرسید... - توام راضی هستی به جدا شدن بابا؟ جا خوردم از سوال آقاجونسرم را پایین انداختم ... شرمم میشد بگویم نه ... تقه اي به در خورد و صدایش را که از پشت در که اجازه ي ورود میخواست را شنیدم... اوهم کنار من نشست ... - آقاجون اومدم باهاتون صحبت کنم... از جا بلند شدم که که دوباره صدایش را شنیدم ... - بشین محیا این به شماهم مربوطه... نشستم سرجایم ... - آقاجون میخواستم راجع به صیغه ي بین من و محیا باهاتون حرف بزنم ... سرش را پایین انداخت ... - من فسخ نمیکنم صیغه رو ... دلم ریخت از حرفش این ... یعنی که مرا میخواست ... واي ... اي کاش رویا نباشد این که شنیدم از زبانش... آقاجون مقداري از جایش را نوشید... - خب پس تکلیفت با خودت معلوم شد پسر ... هنوز سرش پایین بود اخم هایش هم درهم ... راستش ... ادامه دارد... 💖 🧚‍♀●◐○❀