eitaa logo
پیروان امام خامنه ای 🇮🇷
2.2هزار دنبال‌کننده
29هزار عکس
20.4هزار ویدیو
18 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
واقعی بنام 🗯 قسمت سوم من چند روز پس از ورودم به آن شرکت شیفته شخصیت او شدم. هفته ها و ماهها از پی هم سپری شدند تا اینکه یک روز به خودم جرات دادم و با اضطراب به اتاقش رفتم و از او خواستم تا بعداز پایان ساعت کاری با هم قهوه ای بخوریم☕️ و صحبت کنم. دل توی دلم نبود و برای آن لحظه سرنوشت ساز هزار و یک نقشه کشیده بودم. اگر جواب منفی می داد کاخ آرزوهایم ویران می شد. خوشبختانه خداوند صدای قلبم💓 را شنید و من در کمال و حیرت و ناباوری جواب مثبت را از او گرفتم. برایم لذت بخش بود وقتی روژین گفت: « منم نسبت به شما حس خاصی پیدا کرده بودم و دعا می کردم یه روزی ازم خواستگاری کنین!»😍 دو ماه بعد من و رژوین به عقد هم در آمدیم و با دعای خیر خانواده هایمان راهی خانه بخت شدیم و زندگی مشترکمان را آغاز کردیم. هر چه می گذشت روزهای قشنگ تری را با روژین تجربه می کردم و به خودم افتخار می کردم که همسری چون او نصیبم شده.☺️ با تشویق های روژین تحصیلاتم را ادامه دادم و مدرک دکترایم را هم گرفتم. به اصرار خودش مدیر عامل شرکت شده بودم و با کمک او روز به روز از پله های ترقی بالا می رفتیم. چند سالی از زندگی مان می گذشت و حالا وقتش رسیده بود که بچه دارشویم 👶و خوشبختی مان را تکمیل کنیم. وقتی روژین خبر بارداری اش را داد، اشک شوق در چشمانم حلقه زد. موجی از امید و شادمانی به زندگی مان راه پیدا کرده بود. در اولین سونوگرافی هر دو می خندیدیم و روژین می گفت: « بچه مون چقدر کوچیکه!» برای به دنیا آمدن دخترمان، روزها را می شمردیم...... 🌸 ادامه دارد⬅️⬅️
واقعی بنام 🗯 قسمت چهارم در اولین سونوگرافی هر دو می خندیدیم و روژین می گفت: « بچه مون چقدر کوچیکه!» برای به دنیا آمدن دخترمان، روزها را می شمردیم. روژین دیگر سرکار نمی رفت. می خواست خانه بماند و از ثمره عشق مان نگهداری کند.👼 اوضاع به خوبی پیش می رفت تا اینکه... روژین ماه هفتم بارداری اش پشت سرمی گذراند. من مشغول مطالعه بودم👨💻 و او داشت کمد بچه را مرتب می کرد که ناگهان دستش را روی پیشانی اش گذاشت و گفت: «چه سردرد بدی گرفتم، چشمام داره از جاش در میاد!» این را گفت و ناگهان نقش برزمین شد. سراسیمه و هراسان برایش یک لیوان😰 آب آوردم. کمی آب رو صورتش پاشیدم اما فایده ای نداشت وبه هوش نیامد. رنگ صورتش سرخ سرخ شده بود. کم مانده بود قلبم از حرکت بازایستد. فورا با اورژانس🚨 تماس گرفتم. چند دقیقه بعد آمدند و او را فوری به بیمارستان منتقل کردند. بعد از عکسبرداری، دکتر دستور داد که او را هر چه سریعتر به اتاق عمل ببرند. من حسابی دست و پایم را گم کرده بودم و نمی دانستم چه باید بکنم؟ در کمال درماندگی از دکتر پرسیدم:« چی شده آقای دکتر؟ چه اتفاقی برای همسرم افتاده ؟» دکتر درست برعکس من در کمال خونسردی پاسخ داد « همسرتون دچار خونریزی مغزی شده.😔 ما همه تلاش خودمون رو می کنیم.» گیج شده بودم، چرا این اتفاق افتاده بود؟ روژین را به اتاق عمل بردند و من همچون مرغی پرکنده، خودم را به در و دیوار می کوبیدم. نمی دانم چقدر گذشت که دکتر از اتاق بیرون آمد. با حالتی مغموم و گرفته گفت: « خیلی متاسفم... ما نهایت تلاش خودمون رو کردیم... همسرتون مرگ مغزی شده!» حرف های دکتر را نمی فهمیدم. فقط می دیدم لب هایش تکان می خورد😭. حس می کردم دارم کابوسی تلخ می بینم و خدا خدا می کردم که یک نفر پیدا شود و مرا از خواب بیدار کند. ظرف چند ساعت آرزوها و آمال هایم ویران شده بود. از فرط شوک کف زمین افتادم....... 🌸 ادامه دارد⬅️⬅️
واقعی بنام 🗯 قسمت پنجم ظرف چند ساعت آرزوها و آمال هایم ویران شده بود. از فرط شوک کف زمین افتادم. به هوش که آمدم😭 به سرعت از تخت پائین آمدم و از دکتر خواستم برایم توضیح دهد که چرا این اتفاق افتاده؟ و بعد در هاله ای از حیرت و ناباوری توضیحات پزشک را شنیدم. روژین چند وقتی بود از سردردهایی خفیف می نالید. بارها خواسته بودم نزد پزشک 👨⚕برود اما او این سردردها را به حساب بارداری اش می گذاشت. ظاهرا غده ای بدخیم که در مغز روژین شکل گرفته بود باعث پارگی ناگهانی یکی از شریان های اصلی شده بود. پزشک به آرامی گفت: « دیگه کاری از دست ما ساخته نیست♂ ولی می تونیم با کمک دستگاههای احیا بخش همسرتون رو زنده نگه داریم و جنینش رو به دنیا بیاریم.» نمی دانستم چه بگویم، چشمانم از شدت حیرت و ناباوری گردش شدند. یعنی من روژین نازنینم را برای همیشه از دست داده بودم؟ دو روز بعد نگار کوچولو👶 به دنیا آمد و به دنیا سلام کرد. لحظه تلخ و شیرینی بود وقتی او را داخل دستگاه انکوباتور دیدم. او تکه کوچکی از روژین بود و می دانستم که تا آخر عمرم ارزشمندترین یادگار عشقم خواهد بود. اسم دخترمان را نگار گذاشتم، همانطور که روژین می خواست. هنوز چند ساعت بیشتر از تولد روژین نمی گذشت که دنیا با همه غم هایش روی سرم هوار شد. 😔پزشکی مرا به اتاق صدا زد و گفت: « دیگه از دست ما برای همسرتون کاری بر نمیاد. اون کاملا دچار مرگ مغزی شده. اگر صلاح بدونید می تونید با اهدای اعضای بدنش به انسان های دیگه حیاتی دوباره ببخشید.» تمام بدنم به رعشه افتاده بود. رضایت برای اهدای عضو وداع قطعی و ابدی با روژین و از بین رفتن تنها بارقه امیدم بود😭 اما می دانستم که با این کارم روژین را خوشحال می کنم....... 🌸 ادامه دارد⬅️⬅️
واقعی بنام 🗯 قسمت ششم رضایت برای اهدای عضو وداع قطعی و ابدی با روژین و از بین رفتن تنها بارقه امیدم بود اما می دانستم که با این کارم روژین😔 را خوشحال می کنم. او زنی فداکار و مهربان بود. یادم آمد یک روز، وقتی تازه ازدواج💍 کرده بودیم روژین گفت: « سهراب اگه من یه روزی مرگ مغزی شدم اعضای بدنم رو اهدا کن. نذار جسم بی ارزشم زیرخروارها خاک بپوسه. اینطوری می تونم در وجود چند نفر دیگه به زندگی ادامه بدم!» آن روز کلی به حرفهای روژین خندیدم و سربه سرش💁♂ گذاشتم. اصلا تصورش را هم نمی کردم که یک روز این اتفاق واقعا بیافتد. اصلا فکرش را نمی کردم سرنوشت ما را اینگونه بازی دهد. بعد از یک شبانه روز فکر کردن تصمیم خودم را گرفتم و رضایتم را اعلام کردم. تصمیم آسانی نبود و جرات و جسارت می طلبید. وقتی برای آخرین بار دستان روژین را در دستانم گرفتم، همچون بچه ها گریه می کردم. آرام کنار گوشش نجوا کردم:« تو فرشته زندگی م بودی. دوست دارم بدونی همیشه عاشقانه دوستت خواهم داشت و برای دوباره دیدنت لحظه شماری می کنم. می دونم از تصمیمی که گرفتم خوشحالی. فداکاری و از خودگذشتگی با روحت عجین شده. نگارمون بزرگ شد بهش می گم که مادرش چه فرشته ایی بود. حتما به تو افتخار خواهد کرد.» روژین را به اتاق عمل بردند. از پدر شدنم بیشتر از یک روز نگذشته بود و حالا می بایست خودم را برای مراسم خاکسپاری😔 عزیزترین عزیزم آماده کنم. روزی که می توانست بهترین روز عمر من و روژین باشد برایم بدترین مصیبت را به ارمغان آورده بود. قلب❤️ او را به زنی همسن خودش پیوند زده شد. او هم مادری جوان بود. کلیه هایش به یک پسر جوان و قرنیه چشمانش را به یک کودک پیوند زدند. حال خود را نمی فهمیدم و احساس می کردم به پاهایم سرب آویزان کرده اند اما می باید به خاطر نگارمان قوی می ماندم. نگار انگار همچون مادرش مقاوم و شجاع بود و برای زندگی تلاش می کرد..... 🌸 ادامه دارد⬅️⬅
واقعی بنام 🗯 قسمت هفتم نگار انگار همچون مادرش مقاوم و شجاع بود و برای زندگی تلاش می کرد. مراسم خاکسپاری روژین را با قلبی شکسته 💔برگزار کردیم و در همان حال نگار با کمک انواع و اقسام لوله ها و دستگاهها و عینکی مخصوص برای محافظت از چشمانش زنده بود و هر روز قوی تر از قبل می شد. هر روز از پشت شیشه نگاهش می کردم و اشک می ریختم و می گفتم: « بابایی اینجاست دخترم، قوی باش و دوام بیار.» دو ماه بعد لحظه ای رسید که بی صبرانه انتظارش را می کشیدم. پزشکان خبر دادند که می توانم دخترم را به خانه ببرم.☺️ دست و پای خود را حسابی گم کرده بود و این مادرم بود که با حضورش در کنارم به من آرامش می داد. بالاخره نگار وارد خانه اش شد، خانه ای که هنوز همه جایش بوی روژین را می داد. لحظات سخت و زجرآوری بود. خودم خواسته بودم که با دخترم تنها باشم. می خواستم با یاد و خاطره روژین خلوت کنم. می دانستم که فصلی تازه از زندگی ام آغاز شده. با آنکه ادامه زندگی در آن خانه پرخاطره خیلی سخت بود ولی در عوض نگار می توانست به مادرش نزدیک باشد. کم کم به وظایف خودم آشنا شدم. مادرم 👩هم هر روز به کمکم می آمد. مدتی بعد خانمی که قلب❤️ روژین در سینه اش می تپید به همراه فرزند خردسال و همسرش برای دیدن من و نگار آمدند. با دیدن او تمام وجودم یخ کرده بود. او ارزشمندترین عضو بدنم روژین را با خود داشت. وقتی نگار را در آغوش گرفت و سرش را روی سینه اش گذاشت، نگار آرام شد و چند دقیقه بعد به خوابی آرام فرو رفت. تا به حال ندیده بودم نگار به خوابی آنچنان آرام فرو رود. چشمانم پرازاشک بود. 😭صحنه ای تلخ وشیرین بود. قلب روژین هنوز هم برای نگار می تپید. از آن پس نگار، مادر دومی هم پیدا کرد. آن زن و همسرش در هفته چند روز به خانه ما می آیند و نگار در آغوش آن زن آرم می گیرد. خدا را شکر می کنم و خوشحالم از این بابت که خداوند جراتی به موقع به من عطا کرد. حالا خانه مان پر است از عکس های روژین. وقتی نگار بزرگ شود👱♀ همه چیز را برایش تعریف خواهم کرد و به او خواهم گفت که مادرش زنی نمونه و فداکار بود. نگار را همانطور تربیت خواهم کرد که خواسته روژین بود. با وجود آنکه هنوز مرگ عزیزترینم را باور نکرده ام ولی می دانم حقیقتی است که باید با آن کنار بیایم. تنها قوت قلبم این است که قلب روژین هنوز هم برای نگار می تپد و در جسمی دیگر به حیات خود ادامه می دهد. 🌸 پایان 🌸🍃🌸
خیلی قشنگ حتما بخونید🙏 حاج آقا باید برقصه!!! چند سال قبل اتوبوسی🚐 از دانشجویان👩🏻 دختر یکی از دانشگاه‌های بزرگ کشور آمده بودند جنوب. چشم‌تان روز بد نبیند… 😳😳😳 آن‌قدر سانتال مانتال و عجیب و غریب بودند که هیچ کدام از راویان، تحمل نیم ساعت نشستن در آن اتوبوس را نداشتند. وضع ظاهرشان فوق‌العاده خراب بود. آرایش آن‌چنانی💄، مانتوی تنگ👗🕶و روسری هم که دیگر روسری نبود، شال گردن شده بود.👰 اخلاق‌شان را هم که نپرس…😡😡 حتی اجازه یک کلمه حرف زدن به راوی را نمی‌دادند، فقط می‌خندیدند😀😀😀 و مسخره می‌کردند😜😜😝😍 و آوازهای آن‌چنانی بود که... از هر دری خواستم وارد شوم، نشد که نشد؛ یعنی نگذاشتند که بشود... دیدم فایده‌ای ندارد! گوش این جماعت اناث، بدهکار خاطره و روایت نیست که نیست... باید از راه دیگری وارد می‌شدم… ناگهان فکری به ذهنم رسید…🤔🤔🤔 اما… سخت بود و فقط از شهدا بر‌می‌آمد... سپردم به خودشان و شروع کردم. گفتم: بیایید با هم شرط ببندیم! خندیدند😁😁😁 و گفتند: اِاِاِ … حاج آقا و شرط!!! شما هم آره حاج آقا؟؟؟ گفتم: آره!!! گفتند: حالا چه شرطی؟🤔🤔 گفتم: من شما را به یکی از مناطق جنگی می‌برم و معجزه‌ای نشان‌تان می‌دهم، اگر به معجزه بودنش اطمینان پیدا کردید، قول بدهید راه‌تان را تغییر دهید و به دستورات اسلام عمل کنید. گفتند: اگر نتوانستی معجزه کنی، چه؟ گفتم: هرچه شما بگویید. گفتند: با همین چفیه‌ای که به گردنت انداخته‌ای، میایی وسط اتوبوس و شروع می‌کنی به رقصیدن!!! اول انگار دچار برق‌گرفتگی شده باشم، شوکه شدم، اما چند لحظه بعد یاد اعتقادم به شهدا افتادم و دوباره کار را به آن‌ها سپردم و قبول کردم دوباره همه‌شون زدند زیر خنده که چه شود!!! 😁😄😃😀😜😎😏 حاج آقا با چفیه بیاد وسط این همه دختر و... در طول مسیر هم از جلف‌ بازی‌های این جماعت حرص می‌خوردم و هم نگران بودم که نکند شهدا حرفم را زمین بیندازند؟ نکند مجبور شوم…! دائم در ذکر و توسل بودم و از شهدا کمک می‌خواستم...🙏🏻🙏🏻 می‌دانستم در اثر یک حادثه، یادمان شهدای طلائیه سوخته 🔥و قبرهای آن‌ها بی‌حفاظ است… از طرفی می‌دانستم آن‌ها اگر بخواهند، قیامت هم برپا می‌کنند، چه رسد به معجزه!!! به طلائیه که رسیدیم، همه‌شان را جمع کردم و راه افتادیم … اما آن‌ها که دست‌بردار نبودند! حتی یک لحظه هم از شوخی‌های جلف🤗و سبک و خواندن اشعار مبتذل و خنده‌های بلند دست برنمی‌داشتند و دائم هم مرا مسخره می‌کردند.😜 کنار قبور مطهر شهدای طلائیه که رسیدیم، یک نفر از بین جمعیت گفت: پس کو این معجزه حاج آقا ! به دنبال حرف او بقیه هم شروع کردند: حاج آقا باید برقصه...👏👏👏👏👏 برای آخرین بار دل سپردم. یا اباالفضل گفتم و از یکی از بچه‌ها خواستم یک لیوان آب بدهد. آب را روی قبور مطهر پاشیدم و... تمام فضای طلائیه پر از شمیم مطهر و معطر بهشت شد… عطری که هیچ جای دنیا مثل آن پیدا نمی‌شود! همه اون دخترای بی‌حجاب و قرتی، مست شده بودند از شمیم عطری که طلائیه را پر کرده بود😳😳😳😳. طلائیه آن روز بوی بهشت می‌داد... همه‌شان روی خاک افتادند و غرق اشک شدند😌😌😓😓😭😭😭😭😩😫😩😩! سر روی قبرها گذاشته بودند و مثل مادرهای فرزند از دست داده ضجه می‌زدند … 😭😭😭😭😭 شهدا خودی نشان داده بودند و دست همه‌شان را گرفته بودند. چشم‌ها‌شان رنگ خون گرفته بود و صدای محزون‌شان به سختی شنیده می‌شد. هرچه کردم نتوانستم آن‌ها را از روی قبرها بلند کنم. قصد کرده بودند آن‌جا بمانند. بالاخره با کلی اصرار و التماس آن‌ها را از بهشتی‌ترین خاک دنیا بلند کردم... به اتوبوس🚌🚌 که رسیدیم، خواستم بگویم: من به قولم عمل کردم، حالا نوبت شماست، که دیدم روسری‌ها کاملا سر را پوشانده‌اند و چفیه‌ها روی گردن‌شان خودنمایی می‌کند. هنوز بی‌قرار بودند… چند دقیقه‌ای گذشت… همه دور هم جمع شده بودند و مشورت می‌کردند... پرسیدم: به کجا رسیدید؟ 🤔🤔🤔 چیزی نگفتند. سال بعد که برای رفتن به اردو با من تماس گرفتند، فهمیدم دانشگاه را رها کرده‌اند و به جامعة‌الزهرای قم رفته‌اند … آری آنان سر قول‌شان به شهدا مانده بودند..👏👏👏👏👏👏 اگر دلت لرزید یه صلوات برا سلامتی آقا امام زمان بفرست😭 @Emam_kh
🟣اثر تلقین در زندگی 🔹فردی بود که چای را آنقدر کم رنگ می‌‌نوشید که به سختی می‌‌توانستیم بفهمیم که آب جوش نیست! چربی‌ و نمک هم اصلا نمی‌‌خورد ورزش می‌‌کرد و وقتی از ا‌و علت این کار‌هایش را می‌‌پرسیدیم، می‌‌گفت که این‌ها برای سلامتی‌ بد است و سکته می‌‌آورد. ا‌و در چهل و پنج سالگی در اثر سکته قلبی درگذشت! 🔸چندی پیش یک زندانی در امریکا از زندان گریخت. به ایستگاه راه آهن می رود و سوار یک واگن باری می شود. درب واگن به صورت خودکار بسته می شود و قطار به راه می افتد. او متوجه می شود که سوار فریزر قطار شده است. روی تکه کاغذی می نویسد که این مجازات رفتارهای بد من است، که باید منجمد شوم. وقتی قطار به ایستگاه میرسد، مامورین با جسد او روبرو می شوند. در حالی که فریزر قطار خاموش بوده است! . 🔹منتظر هرچه باشیم، همان برایمان پیش می‌‌آید. منتظر شادی باشیم، شادی پیش می‌‌آید. منتظر غم باشیم، غم پیش می‌‌آید منتظر مرگ باشیم مرگ پیش می‌آید و منتظر سلامتی باشیم سلامتی پیش قمی‌آید... 🔸پس اگر پزشک می‌گوید سرطان داری و دوماه دیگر می‌میری اهمیتی ندارد چون نه درد از اوست و نه درمان. و خداست که عمر را میداند و اجل را می‌رساند نه دکتر! همیشه منتظر سلامتی باشید. هیچ دردی نیست که خدا بدهد ولی درمانش را نیافریده باشد 🔸هرگز پول را برای بیماری و مشکلات پس انداز نکنیم. چون رخ می‌‌دهد. پول را برای عروسی، برای خرید خانه، اتومبیل، مسافرت و نظایر آن پس انداز کنیم. وقتی می‌‌گویی این پول برای خرید اتومبیل است، دیگر به تصادف فکر نکن... 🔸قدرت کلماتت را بالا ببر نه صدایت را! این "باران" است که باعث رشد گل ها می شود نه "رعد و برق"! پس با قدرت کلمات دست به دعا شو و از خدا سلامتی و خوشی و خوشبختی بخواه @Emam_kh
🌸🍃🌸🍃🌸🍃 علی (ع) و کاسب بی ادب ...! ﺩﺭ ﺍیامی ﻛﻪ ﺍﻣﻴﺮﺍﻟﻤﻮﻣﻨﻴﻦ ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴﻼﻡ ﺯﻣﺎﻣﺪﺍﺭ ﻛﺸﻮﺭ ﺍﺳﻼﻡ ﺑﻮﺩ ، ﺍﻏﻠﺐ ﺑﻪ سرکشی ﺑﺎﺯﺍﺭﻫﺎ می ﺭﻓﺖ ﻭ گاهی ﺑﻪ ﻣﺮﺩﻡ تذکراتی می ﺩﺍﺩ ﺭﻭﺯی ﺍﺯ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﺧﺮﻣﺎﻓﺮﻭﺷﺎﻥ ﮔﺬﺭ می ﻛﺮﺩ ، ﺩﺧﺘﺮ ﺑﭽﻪ ای ﺭﺍ ﺩﻳﺪ ﻛﻪ ﮔﺮﻳﻪ می ﻛﻨﺪ ، ﺍﻳﺴﺘﺎﺩ ﻭ ﻋﻠﺖ ﮔﺮﻳﻪ ﺍﺵ ﺭﺍ ﭘﺮﺳﺶ ﻛﺮﺩ . ﺍﻭ ﺩﺭ ﺟﻮﺍﺏ ﮔﻔﺖ : آقای ﻣﻦ یک ﺩﺭﻫﻢ ﺩﺍﺩ ﺧﺮﻣﺎ ﺑﺨﺮﻡ ، ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﻛﺎﺳﺐ ﺧﺮﻳﺪﻡ ﺑﻪ ﻣﻨﺰﻝ ﺑﺮﺩﻡ ﺍﻣﺎ ﻧﭙﺴﻨﺪﻳﺪﻧﺪ ، ﺣﺎﻝ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺍﻡ ﻛﻪ ﭘﺲ ﺑﺪﻫﻢ ﻛﺎﺳﺐ ﻗﺒﻮﻝ نمی ﻛﻨﺪ ﺣﻀﺮﺕ ﺑﻪ ﻛﺎﺳﺐ ﻓﺮﻣﻮﺩ : ﺍﻳﻦ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﭽﻪ ﺧﺪﻣﺘﻜﺎﺭ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﺍﺧﺘﻴﺎﺭ ﻧﺪﺍﺭﺩ ، ﺷﻤﺎ ﺧﺮﻣﺎ ﺭﺍ ﺑﮕﻴﺮ ﻭ ﭘﻮﻟﺶ ﺭﺍ ﺑﺮﮔﺮﺩﺍﻥ . ﻛﺎﺳﺐ ﺍﺯ ﺟﺎ ﺣﺮﻛﺖ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﻛﺴﺒﻪ ﻭ ﺭﻫﮕﺬﺭﻫﺎ ﺑﺎ ﺩﺳﺘﺶ ﺑﻪ ﺳﻴﻨﻪ ﻋﻠﻲ ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴﻼﻡ ﺯﺩ ﻛﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺍﺯ جلوی ﺩﻛﺎﻧﺶ ﺭﺩ ﻛﻨﺪ کسانی ﻛﻪ ﻧﺎﻇﺮ ﺟﺮﻳﺎﻥ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺁﻣﺪﻧﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺘﻨﺪ ، ﭼﻪ می کنی ﺍﻳﻦ علی ﺑﻦ ﺍﺑﻴﻄﺎﻟﺐ ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴﻼﻡ ﺍﺳﺖ ...!! ﻛﺎﺳﺐ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺎﺧﺖ ﻭ ﺭﻧﮕﺶ ﺯﺭﺩ ﺷﺪ ، ﻭ ﻓﻮﺭﺍ خرمای ﺩﺧﺘﺮﺑﭽﻪ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﭘﻮﻟﺶ ﺭﺍ ﺩﺍﺩ ﺳﭙﺲ ﺑﻪ ﺣﻀﺮﺕ ﻋﺮﺽ ﻛﺮﺩ : ﺍﻱ ﺍﻣﻴﺮﺍﻟﻤﻮﻣﻨﻴﻦ ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴﻼﻡ ﺍﺯ ﻣﻦ راضی ﺑﺎﺵ ﻭ ﻣﺮﺍ ﺑﺒﺨﺶ ﺣﻀﺮﺕ ﻓﺮﻣﻮﺩ : ﭼﻴﺰﻱ ﻛﻪ ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﺗﻮ راضی می ﻛﻨﺪ ﺍﻳﻦ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ : ﺭﻭﺵ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺍﺻﻼﺡ کنی ﻭ ﺭﻋﺎﻳﺖ ﺍﺧﻼﻕ ﻭ ﺍﺩﺏ ﺭﺍ بنمایی @Emam_kh
«سقیفه» بیست و هشتم: علی علیه السلام رو به ابوبکر فرمودند: همانا با کشتن من ، بندهٔ خدا و برادر رسول خدا را کشته اید. ابوبکر در جواب گفت : بنده ی خدا بودن را قبول داریم اما این که خود را برادر رسول خدا خواندی قبول نداریم!! علی علیه السلام ،فرمودند: آیا انکار می کنید که پیامبر صل الله علیه واله ،مرا به برادری خود برگزید و عقد اخوت بین ما برقرار کرد؟! ابوبکر کرد گفت :صحیح است و این سخن را سه بار تکرار کرد. سپس علی علیه السلام رو به مردم کرد و فرمودند: ای مسلمانان، ای مهاجرین و انصار، شما را به خدا قسم می دهم آیا شنیدید در روز عید غدیر خم پیامبر صل الله علیه واله این چنین فرمود:«من کنت مولاه فهدگذا علی مولاه ،اللهم وال من والاه و عاد من عاداه و..‌» علی گفت و گفت و گفت و تمام سخنان پیامبر را که راجع به امامت و خلافت بلافصل او بعد از خود بود ،بیان فرمود تا بار دیگر حجت تمام کند بر این بیعت شکنان دنیا طلب.... وقتی که علی علیه السلام واقعه ی غدیر را که کمتر ازسه ماه از آن می گذشت یاد آوری نمودند ، تمام جمعیت از مهاجرین و انصار ،همه حرف های مولای ما را تأیید کردند ، همانا سخن حق بر زبان مولای ما جاری می شود و او لقب صدیق اکبر از زبان پیامبر گرفته... در این هنگام که ولوله ای در جمعیت افتاد و همگان بر حقانیت مولایمان شهادت دادند ، ابوبکر از ترس اینکه جمعیت از اطراف او پراکنده شوند و دور حیدر کرار را بگیرند ، دوباره متوسل به جعل حدیث و دروغ های کذب شد و گفت :.... ادامه دارد... 🖊 به قلم : ط_حسینی 🖤🌹🖤🌹🖤🌹🖤🌹