🍃💐🍃💐🍃💐🍃
#طنز_جبهه😂
🔅خاطره ای از زبان یک رزمنده😅
(برادرعلیرضا بختیاری)
شب رفته بودیم برای درگیری......
ما که خوابمان نمی امد ، عراقی ها هم نبایست میخوابیدند....
نیروکم بود وخط هم گسترده ....
باید حالشان را میگرفتیم تا خیال بسرشان نزند .....
هی جایمان را عوض میکردیم و تیراندازی ......
بدبختا فکرمیکردند یک سی ، چهل نفری هستیم ...😂
اگر میفهمیدند همش چهار نفریم همان شبانه میامدند میبردنمان ، پدرمان را هم در می اوردند .......😁
قرار بود دو تا دوتا پست بدهیم تا صبح ...
صبح هم که همه چرت میزدیم هم ما و هم انور آبی ها ....
داشتتم تیراندازی میکردم که جرقه آتش آر پی جی را دیدم ....
خودم را که روی زمین پرت کردم رانم سوخت......
گفتم بعله اخرش نپریدی ملیجک اخر افتادی تومشت، ملیجک ......
قبلش موشک از بالای سرم رد شد و زوزه اش را توی گوشم حس کردم.......
چند متری آنطرفتر خورد ....
بلند شدم خودم را نگاه کردم ...
از خون وخونریزی خبری نبود وراحت هم سر پا ایستادم .....
عجب !!! یعنی رفتم اون دنیا !؟!😍
نخیر اون رفیقم با اون ریختش اصلا شبیه ملائک و یا حوری ها نیست 😁
که اگر اینجوری باشند همینجا گیر عراقی ها بیافتم بهتره.... 😉
با اون ریخت وهیکلش......😍
شروع کردم راه رفتن که سوزش پایم زیاد شد ....🚶♂🚶♂🚶♂
دستی روی رانمکشیدم و یک برجستگی احساس کردم ....😳
داخل سنگرکه رفتم وشلوار را در آوردم متوجه شدم چیزی داخل پایم است....
هر چه زور زدم با ناخنهایم در نیامد ،
سیم چین را از بچه های مخابرات گرفتم و انداختم دورش ...
یک دو سه ...کشیدم به عقب و !!!!
ووووی این چیه ؟!!!! 😱
یک خار تقریبا هشت سانتی رفته بود توی پایم !!! 😱😂
از اون خارهای نخل ها که از ترکش هم بدتر است .....👌
کمی بتادین ریختم روی جای زخم و یک چسب هم حواله اش کردم تا صبح........
صبح رفتم سراغ محلی که افتادم روی زمین.....
سر یک نخل با برگهایش انجا افتاده بود.....
بخودم گفتم جابجایش کنم تا شب دیگه اتفاقی برای کسی نیافته ....
تا برش گرداندم سی ، چهل تا بچه عقرب و یک عقرب زرد ماده زیرش پیدا شد...
من بگی !!! الفرار ...🏃♂🏃♂🏃♂
با این یکی نمیشه شوخی کرد ....😅
خلاصه ولش کردم به امان خدا .....😂
راستی برای مجروحیت با خار درصد نمیدن ؟؟؟؟😁😁😁😁😁😁
@Emam_kh
#طنز_جبهه
"تأیید نابه جا"
سال ۶۱، پادگان ۲۱ حمزه، فخرالدین حجازی آمده بود منطقه برای دیدن دوستانش...
طی سخنانی خطاب به بسیجیان روی ارادت و اخلاصی که داشت، گفت: 📢من بند کفش شما هستم👞😳
یکی از برادران، نفهمیدم خوابــ😴ـــ بود یا عبارت درست برایش مفهوم نشده بود😶، از آن ته مجلس با صدای بلند در تأیید و پشتیبانی از حرف او تکبیر سر داد.✊✊
جمعیت هم با اللّه اکبر خودشان بند کفش بودن او را قبول کردن😂😂
@Emam_kh
#طنز_جبهه
🌸تنبیه تفحصی
وقتی شهید پیدا نمی شد یه رسم خاص داشتیم. یکی از بچه ها رو می گرفتیم و بزور می خوابوندیم تا با بیل مکانیکی رویش خاک بریزن و اونم التماس😭 کنه تا شهدا خودشون رو نشون بدهند تا ولش کنیم ...
اون روز هر چه گشتیم شهیدی پیدا نشد، کلافه شده بودیم، دویدیم و عباس صابری رو گرفتیم. خوابوندیمش رو زمین و یکی از بچه ها دوید و بیل مکانیکی رو روشن کرد، تا ناخن های بیل رو به زمین زد که روی عباس خاک بریزه ، استخوانی پیدا شد. دقیقا همونجایی که می خواستیم خاکش رو روی عباس بریزیم ...
بچه ها در حالیکه از شادی می خندیدند ، به عباس گفتند: بیچاره شهید! تا دید می خوایم تو رو کنارش خاک کنیم ، خودش رو نشون داد و گفت: دیگه فکه جای من نیست، برم یه جا دیگه برا خودم پیدا کنم. چون تو می خواستی کنارش خاک بشی خودش رو نشون داده ها!!!
و کلی خندیدیم ..😂😂
@Emam_kh