#رمان_مسافر_عاشق❤️
#قسمت_سیوششم وهفتم
پیـڪر شهید را روے دسـتشان میگــیرند و در خـاڪ جا مے کننـد...
دلم میگـیرد...بغض گلویم را میـسوزاند
ازدحـــام جمعیـت مــرا از صحنہ دور میڪند
دسـتم محڪم گرفتہ ای تا در جمعیـت گم نشـوم...
صـداے جیغ و داد هاے همسـرش مدام در گوش هایم میـپیـچد
_حـــــــــــامــــــــد...حـــــامـــدجــــان...
از ترس اینڪہ کودکم را میان این جمعیت از دست ندهم خودم را بہ سختے دور میکنم
نــفس نفــس زنان روے یک قبر مینشینم و آرام میـشوم
بہ دنبالم مے ایی و میگویی : چیشده حالت خوبه؟بریم خونہ؟؟؟
_نـہ...خوبم...
چشمانت از گریہ قرمز میـشوند...بہ صورتت زل میزنم
از پیشـم میروے و بہ جمعیت میپـیوندے
شــهدا کہ امروز مهمان داشتہ اند!
خــوش بحال مهمانشان...
خــوش بہ حــالش...!
فقـط چهار روز تا رفتنت مانده...چهــار روز...بهتــر از بگویم چهار ثانیہ تا رفتنـت مانـده
بعـد از دیدن همـسر شهید تمـام افکارم درگـیر شده...چقـدر جوان بود!
شنیده بودم کہ تازه چنـــد ماهے از دوران نامزدے اش گذشتہ بود
چہ عاشقانہ از عـشقش گذشت
عشــق...تکیہ گاه...زندگے...
یک جملہ اش برایم عجــیب بود میگفـت حامد را عمہ جان داد و خـودش هم از من پـس گرفت
چـهره ے معصوم و نورانے شهید هنوز در خاطرم هـست
اصلا با آدم حـرف میزد...لبخــند میزد...
خــدایا این چہ رازے است کہ بہ هر جــوانے اسم شهید میدهے اینقدر زیبا میشـود؟
فـــقط تنها ســوالم این اســت چہ چیزے از آن دنـیا دید کہ این چنین چشــمانش را از اینـجا بستہ بود؟
گـل هاے یاس دور تابوت صــورتش را قاب گرفتہ بودند...
همــچنین دور صورت همـــسرش را...