#رمان_مسافر_عاشق❤️
#قسمت_سیوچهارم وسی وپنج
گریہ ات شـدت میگیرد و روے مبل میـنشینے...
دسـتت را بین مـوهایت میکشے و سرت را پایین میبرے گریہ هایت تمـام تنم را سسـت میکند
دسـتانم میلرزد کنارت می نشینم و گردنت را در آغوش میگیرم
دوست دارم دلداری ات دهم اما بغض گلویت صدایم را خفہ ڪرده...میترسم لب بگشایم و صدایم را بشنوے و بشڪنے...
من نباید نا امیدت کنم حتے اگر از درون بسوزم...
حتے اگر نـخواهم...
بہ هر حال من هم ڪنارت شهید میشوم...
امـا بہ مـرور...!
* * * * * *
لباس نظامے ات را از کیف در میاورے و بو میکشے...
لباس را تنت میکنے...شبیہ بچہ ها بہ حرکاتت نگاه میکنم دکمہ هایشان را یکے یکے میبندے و جلوے آینہ بہ قامتت نگاه میکنی...
نزدیڪ تر می آیم و از داخل آینہ به صورتت زل میزنم...
با لباس رزم جذبہ اے پیدا میکنے کہ حتے من را هم میترسانے!
صـورت سفیدت میان چـشم ها و محاسن مشکے رنگت از آینہ دلم را میلرزاند
وقتے بہ آخـرین دکمہ میرسے سرت را بالا مے آورے و از داخل آینہ با لبخنـد بہ چشـم هایم نگاه میکنے و...
با اینکه تــو را دیدن با این لباس جانـــَم را آب میکند اما...
فقط تحمل میکنم
مدام مواظبم که مبادا اشکـ هایم سرازیر شوند و تو ببینی...
یا اینکه بغضم بشکند و همراه با آن تــو هم بشکنی...
سربنــدت را از جیب لباسم بیرون می آورم
عطر حــرم تمام اتاق را پر میکند...
دستم را روی شانه ات میگذارم و سربندت را مقابل چشمانتـ میگیرم...
رویت را برمیگردانی و میگویی:این یکی کار خودتــه...!
لبخــند عمیقی میزنم
پشت میکنی و خم میشوی...
سربندت را میبندم
میخندی و میگویی:نمیخوام برم جنگ که خانــومے...
***
لباسم را مرتب میکنم و چـادرم را روی سرم میگذارم.
برای تشیــیع دوست شـَهیدت می رویم...
دستانت را محکم میگیرم...آنقدر محکم که نمیخواهم هیچ چیزی بین من و تو رو رو جـ ـدا کند...
از آنجا میترسم...میترسم نکند من هم روزی همراه با تابوتــی سه رنگ به دنبالت بیایم...
هر لحظه که مردم بیشتری می آیند قلبم تپـش های تندتری میزند...
احسـاس عجیبی تمام تنم را فرا میگیرد...
دستم را میکشی و از بین جمعیت رد میشویم.
هر کسـی با عکسی آمده...
اشـکهایم از اضطـراب خشـک شده...
نمیدانم چرا؟!...واقعا چــرا؟
خدایا به بزرگی ات قـسم مرا اینگونه آمـاده نکن.....نکند داری امتحانـم میکنی؟...
نکند میخواهی تمام این سختی هارا تمریـنی برای رنجی بــزرگ برایم فراهم کنی...خدایــــا....
از بین جمـعیت دور میشویم
وارد ساختمانی میشویم...پله ها را با عجله طی میکنی...
در راه پله ی ساختمان عکس شـهدا و پلـاک های شکـسته چسـبیده...
از راه پله ها میگذریم...به اتاقی شبیه مسـجد یا نمـاز خانه می رسیم...چندین کفش و پوتیـن بیرون اتاق افتاده و صدای گریه و ناله می آید...
با صدای گریه ها پاهایم بی حس میشوند...به کجا آمدیم؟...کفش هایمان را در می آوریم و وارد اتاق میشویم...