eitaa logo
پیروان امام خامنه ای 🇮🇷
2.2هزار دنبال‌کننده
29هزار عکس
20.4هزار ویدیو
18 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
" محیا" من هم دختر بودم ... من هم زیبا شدن را دوست داشتم ... و از زیبا شدنم ذوق کردم فارق از تمام بیچارگی هایم ... کاري به دلیل شومش نداشتم ... ساحل هول زده گفت ... - یالا الان میرسن منم برم حاضر شم ... سري تکان دادم و بوسیدمش... صورتم را قاب دستانش گرفت... - میخوام خوشبخت شی محیا میفهمی؟؟ اشک در چشمانم حلقه زد ... و اجازه اي براي ریختنش ندادم ... بیرون زدم از اتاقم ... آقاجون روي مبل نشسته بود و قران میخواند... قدمی طرف آقاجون برداشتم ... قبل از من چهره ي جدیدي به آقاجون چاي تعارف کرد پشتش به من بود... اما صدایش بیش از اندازه طناز بود ... - بفرمایید آقاجون... زانوهایم سست شد نکند... چاي را از سینی برداشت... - ممنونم هدي جان و من دنیایم زیرو رو شدنفس عمیقی کشیدم و بغضم را پس زدم ... - سالم آقاجون ... آقاجون با دیدنم از جا بلند شد و در آغوشم گرفت ... صورتم را با دستانش قاب گرفت و دیده ي تحسینش عجیب دل گرمم میکرد... - ماشااالله ... ماشااالله چقدر قشنگ شدي محیا ... پشیمون شدم نمیخوام دختر کمو شوهر بدم ... از حضور او معذب بودم و حتی از شوخی آقا جون هم به لبم لبخند نیامد ... کنار آقاجون نشستم ... - آقاجون میشه باهاتون صحبت کنم؟؟؟ -آره دخترم بگو ... نگاهی کردم به اویی که سینی به دست ایستاده بود و منتظر زل زده بود به دهان من ... لب فشردم ... - سلام هدي خانوم ... نگاه خیره اش را برنداشت و سري تکان داد ... او کمی بی ادب نبود ؟ !صداي آقاجون به گوشم رسید که هدي را مخاطب خود قرار داد ... - اینجا جواب سلام واجبه دخترم اشاره ي سر و صورت و گردن نداریم ... ممنون بابت چاي ... و این یعنی خوش اومدي... هدي اخمی کرد و سرش را پایین انداخت با اجازه ... آقاجون سري از روي تاسف تکان داد ... - این دختر ... لا اله ااالله ... رو به من کرد ... جانم دخترم ... سرم را پایین انداختم شرم تمام وجودم را گرفته بود ... - آقاجون این ازدواج که سر نمیگیره ... چرا اینکارو میکنید پس... اخمی کرد ... - چرا سر نگیره دختر ؟؟؟- !!!من قبلا ازدواج کردم ... شما که میدونید ... اون... اونم با شناسنامه ي سفید ... .. آقا جون تسبیح شاه مقصودش را در دست گرداند و سرش را پایین انداخت -محیا بعضی جاها آدما تکون میخورن ... دلشون تکون میخوره اون روز تو ماشین تو و حرفت من پیرمرد و تکون دادید ... من ... داشتم کج میرفتم محیا ... فرداي اون روز رفتم ... رفتم و با محمد امین حرف زدم ... همه چیزو براش گفتم ... گفتم بهش اگه هنوز محیا رو میخواي یا علی ... اخماش بدجور رفت توهم محیا با اجازه اي گفت از جاش بلند شد ... فرداش اومد دم حجره از امیرعباس سراغ منو گرفت ... وقتی رفتم دیدمش گفت همه جوره پات وایمیسه و عین یه مرد این راز و تو سینش نگه میداره ... محیا محمدامین مرد زندگیه ... آقاست ... سربه راهه ... دستش به دهنش میرسه ... دل به دلش بده و پاش وایسا همونجور که اون پات وایساد... دهان باز کردم تا بگویم هنوز هم همسر نوه ي ارشدش هستم ... اما صداي زنگ دهانم را بست ... آقاجون لبخندي زد ... - اومدن بالاخره ... 💖 🧚‍♀●◐○❀
💦⛈💦⛈💦⛈ ♥️عشـــق پایــــدار♥️ حالا من, بعد از چندین سال بی کسی وبی پدری خانواده واقعیم را پیداکرده بودم,پدرم برایم تعریف کرد ازاون سالها,گفت بعداز رسیدنشون به شهر خیلی سختی کشیدند تا تونستن باسرمایه ای که همراه داشتن وکلی دوندگی وبدبختی یک خونه بخرند,وبعدش دنبال کار باید میبودم وبعداز روزها پرس وجو اول تویه چاپخانه مشغول به کارمیشه,زندگی که روی روال میافته ,عباس رامیسپره دست یکی ازهمکاراش وراهی آبادی میشه تا من را همراه خودش بیاره وهمه باهم یک خانواده سه نفره تشکیل دهیم اما تقدیر چیز دیگری در سرنوشتم ما رقم زده بود وبابا عزیز دیر میرسه,زمانی میاد که ماه بی بی فوت کرده وما ازآبادی کوچ کردیم,پرسان پرسان رد ما را تا کاروانسرا میزنه ,اما بعداز اون هرچه بیشتر جستجومیکنه کمتر, اثری از ما میبینه...انگار که ما اب,شده ایم به زمین فرورفته ایم,هیچ اثری از ما پیدا نمیکند.. عباس که ده سالش میشه,باتلاش زیاد میفرستش قم برای تحصیل علوم دینی,اما خودش به خاطر من میمونه بابا عزیز میگفت:دلم روشن بود, میدونستم بالاخره یک روز پیدات میکنم وحالا انروز بود. برادرم عباس ,معمم شده وهمون قم ازدواج میکنه وماندگار میشه وهرازچندگاهی میاد وبه بابا سرمیزنه ومقداری کتاب هم براش میاره ,سه تا بچه داره...خیلی دلم میخواد ببینمشون,خودم که هنوز بچه ندارم اما تا چشمم به بچه میافته دلم ضعف میره.. خاله صغری وشوهرش ازاینکه پدرم راپیدا کردم خیلی خوشحال بودند.بابام وقتی متوجه شد ازدواج کردم وخونه خاله هستم,پیشنهاد داد به خانه ی خودش نقل مکان کنیم تا هم ,بابا ازتنهایی دربیاد وهم جامون بازتر ومستقل تربشیم,اخه توخونه ی خاله همه چیمون ,ازغذا درست کردن وخوردن و...یکجا بود وفقط اتاق خوابمون جدابودکه اونم گاهی بافاطمه شریک میشدیم... جلال اول قبول نکرد ,اما با پادرمیانی خاله صغری وشوهرش پذیرفت. عباس تو جابه جایی خونه کمکمون کرد وعزم رفتن کرد. چهره ی زیبایش تو لباس روحانیت ,نورانی تر ومعنوی ترمیشد,جدایی ازش سخت بود اما چاره ی دیگری نبود. بابا یه اتاق گوشه ی حیاط برداشت وسه تا اتاق دیگر راداد به من وجلال. زندگیم توخونه ی بابا رنگی دیگر گرفت وتحمل دعواها وسروصداهای جلال رابرام راحت ترمیکرد خیلی وقتا میرفتم کتاب فروشی بابا وخودم رادردنیای کتاب غرق میکردم...دنیای کتاب خیلی زیبا بودهرروز تازگی جدیدی به همراه داشت. ادامه دارد...