☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁☘
🍒 داستان آموزنده و واقعی با نام
👈 تاخدافاصلهاینیست....🍒
👈 #قسمت_سی_ویکم
راضیش کردم که پول رو بگیره بهش گفتم برو پیش زنت امشب...
یه کم خرما داشت گفت اینارو بگیر اگر سردت شد بخور ؛ وقتی داشت میرفت گفتم حسین پول رو نمیخوام کادوی عروسیت باشه حلالت کردم و رفت....
اون شب کولمون وسایل خانگی بود صاحب بار گفت امانت باشه پیشتون مواظب باشید نشکند ، کولم رو برداشتم رفتیم بالا از کوه هوا خیلی سرد بود تا میرفتیم بالا سردتر میشد....
خیلی تاریک بود من وسط کولبرا بودم که یکی گفت مامورا اومدن فرار کنید صدای شلیک تیر اومد چیزی نمیدیدم همه کولاشون رو انداختن و دویدن پایین منم کولم رو انداختم که فرار کنم یاد حرف صاحب بار افتادم که گفت امانت باشه پیشتون نمیدونستم فرار کنم یا کول رو بگیرم کولو گرفتم دویدم پایین ولی زانوهام درد میکرد بازم صدای شلیک گلوله اومد ترسیده بودم...
رفتم زیر یه سنگ بزرگ که با برف پوشیده شده بود قایم شدم با خودم میگفتم دیوونه بار رو ول کن فرار کن ولی بازم به خودم میگفتم این امانت پیشم...
نمیدونستم چی درست و چی غلطه از یه طرف جونم و از یه طرف امانتِ مردم عقلم به جایی نمیرسید از ترس ضربان قلبم رو میشنیدم که یه مامور گفت بیاید....
بیاید این کولها رو ببرید تقریبا 10 متری ازم دور بود ترسیده بودم میگفتم خدایا اگه الان بهم شلیک کنه منو بکشه کسی که نمیدونه ولی گفتم نه بابا اینا هم آدم هستن فوقش منو میگرن خیلی ترسیده بودم...
ولی به لطف خدا یاد حرف امام علی (رَضِیَ اللهُ عَنهُ) افتادم که میفرماید: اگر تمام دنیا جمع بشن بخواهند ضرری بهت برسونن تا خدا نخواد نمیتونن و اگر تمام دنیا جمع بشن بخواهند خیری بهت برسونن تا خدا نخواد نمیشه....
بخدا دلم اروم شد... داشتم مامورا رو میدیدم گفتم الان منو میبینن ولی شکر خدا ندیدن وقتی رفتن گفتم بیشتر راه رو که اومدم میرم تازه راهی نمونده که... تنهایی رفتم ولی تو تاریکی آن شب سرد راه رو گم کردم... هیچ چیزی نمیدیدم به هر طرف که میرفتم تمومی نداشت خیلی خسته شده بودم خرماهای که حسین بهم داده بود تموم شده بود....
میترسیدم و با خودم میگفتم پام نره رو مین ها از یه طرف دیگه میگفتم خدایا مامورا کمین نکرده باشن بهم شلیک کنن یا میگفتم خدایا گرگ ها بهم حمله نکن...
🔹نمیدونستم دارم کجا میرم آنقدر سرد بود که هیچ گرمایی تو بدنم نمونده بود با هر قدمی که بر میداشتم انگار بارم سنگین تر میشد... ذکر خداوند رو میکردم... یه دفعه پاهام از حرکت افتاد،نشستم به هر طرف نگاه میکردم چیزی نمیدیدم و خیلی هم خسته بودم....
دلم پُر بود از ناامیدی ولی وقتی یاد کفرهای که کرده بودم شرمم اومد چیزی بگم... به آسمان نگاه کردم تو دلم به خدا گفتم خدایا میخوام فقط تو دلم باهات حرف بزنم که شیطان نشنود تا بهم نخندد و بگه کم آورده دوست ندارم خوشحال بشه هیچ وقت....
تو دلم گفتم خدایا تا حالا فقط دو چیز ازت خواستم یکی اینکه منو ببخشی و از گذشتم در گذری که تو ستارالعیوب هستی و دوم اینکه باقی عمرم رو به مادرم بدی و مادرم رو شفا بدی...
ولی خدایا الان ازت میخوام اگه عمرم به دنیاست راه رو بهم نشون بدی خودت داری میبینی که گم شدم و هیچ قدرتی برام نمونده.. و اگر خیر دنیا و قیامت در آن است و لیاقتش رو دارم درگاه رحمت و رزق روزی خودت رو برام باز کن...
گفتم خدایا از پادشاهی تو چیزی کم نمیشه... به دورو برم نگاه کردم گفتم خدایا به امید تو و بلند شدم...
دوباره نشستم نمیتونستم رو پاهام بایستم لباسام خیس شده بود خیلی سرد بود انگار پاهام قدرتی توشون نبود انگشتام بی حس بودن با دستم پاهام و ماساژ میدادم...
به این فکر میکردم که خدایا من نه زن دارم نه بچه فقط به خاطر سیر کردن شکمم آمدم؛ ولی اون بیچارهای که زن و بچه داره تو خونه اجارهای هست چطور میتونه بیاد اینجا... زنش تا مردش بر میگرده چه حالی داره....
به خودم گفتم بلند شو مرد مثله بچه ها نشستی میخوای مادرت بیاد دستت رو بگیره بلند شو فکر کن امشب تو باشگاه استقامت کار کردی بلند شو زشته....
چندقدم رفتم خیلی ضعیف شده بود بدنم چشام سیاهی میرفت گفتم کولو میندازم خودم میرم از جونم بیشتر که نیست...
👈 ادامه دارد......
🍁☘🍁☘🍁