eitaa logo
پیروان امام خامنه ای 🇮🇷
2.2هزار دنبال‌کننده
25.8هزار عکس
17هزار ویدیو
14 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌹۰۰۰﷽۰۰۰🍃🌹 🌕 قیامت ✍حتی به من گفتن اینکه ازدواج شما به آسانی صورت گرفت و زندگی خوبی داری نتیجه است که برای هدایت دیگران انجام دادید. ☘شنیدم که مامور بررسی اعمال گفت: کوچکترین کاری که برای رضای خدا و در راه کمک به بندگان خود کشیده باشید آنقدر در پیشگاه خدا پیدا می‌کند که انسان کارهای نکرده را می خورد ☘خیلی مطلب در مورد ارتباط با نامحرم شنیده بودم. اینکه وقتی یک مرد و زن نامحرم در یک مکان خلوت قرار می گیرند نفر سوم آنها شیطان است. ❌یا وقتی جوان به سوی خدا حرکت می کند شیطان و ابزار جنس مخالف به سوی او حرکت میکند. ❌یا در جای دیگری بیان شده که در اوقات بیکاری شیطان به سراغ فکر انسان می رود. ☘این موضوع فقط به مردان اختصاص ندارد زنانی که با نامحرم در تماس هستند نیز به همین دردسرها دچار می‌شوند. ❌و اینجا بود که کلام حضرت زهرا را درک کردم که می فرمودند: بهترین حالت برای زنان این است که (بدون ضرورت) مردان نامحرم را نبینند و نامحرمان نیز آنان را نبیند. ☘در کتاب اعمال من یک موضوع بود که خدا را شکر به خیر گذشت. سال‌های اولی که موبایل آمده بود برای دوستان خود با گوشی پیامک می‌فرستادم. بیشتر پیام‌های من شوخی و لطیفه بود. ☘ آن زمان تلگرام و شبکه‌های اجتماعی نبود لذا از پیامک بیشتر استفاده می‌شد. ☘ رفقای ما هم در جواب ما جوک میفرستادن. در این میان یک نفر با شماره ناشناس برایم لطیفه های عاشقانه می‌فرستاد. ☘من هم در جواب برایش جوک می فرستادم.نمی‌دانستم چه کسی هست. دو بار زنگ زدم اما گوشی را جواب نداد. 💥💥از شماره ثابت به او زنگ زدم.به محض اینکه گوشی را برداشت متوجه شدم یک خانم جوان است، بلافاصله گوشی را قطع کردم. از آن به بعد دیگر هیچ پیامی برایش نفرستادم و پیامک هایش را جواب ندادم. ☘جوان پشت میز همین طوری که برخی اعمال روزانه ما را نشان می‌داد به من گفت: نگاه حرام در ارتباط با نامحرم خیلی در انسان‌ها مشکل‌ساز است. ☘ امام صادق علیه السلام در حدیثی نورانی می فرماید: ❌نگاه حرام تیری مسموم از تیرهای شیطان است. ☘هر کس آن را تنها به خاطر خدا ترک کند خداوند آرامش و ایمانی به او می‌دهد که طعم گوارای آن را در خود می یابد. ☘به من گفت:اگر تلفن را قطع نمی کردی گناه سنگینی در نامه اعمالت ثبت می شد و تاوان بزرگی در دنیا می‌دادی. ☘جوان پشت میز وقتی عشق و علاقه مرا به شهادت دید گفت: اگر علاقه مند باشید و برای شما شهادت نوشته باشند هر که شما داشته باشید ۶ ماه شهادت شما را به عقب می‌اندازد... ☘یادمه اردوی خواهران برگزار شده بود به من گفتند شما باید پیگیر برنامه های تدارکاتی این اردو باشی. ☘مربیان خواهر کار اردو را پیگیری می‌کنند، اما برنامه تغذیه و توزیع غذا با شماست.از سربازها هم استفاده نکنید. ☘ سه وعده در روز با ماشین حامل غذا به محل اردوی می‌رفتم و غذا را می کشیدم و روی میز می چیدم و با هیچ‌کس حرفی نمی‌زدم. ☘روز اول یکی از دخترانی که در اردو بود دیرتر از بقیه آمد و وقتی احساس کرد که اطرافش خلوت است خیلی گرم شروع به سلام و احوالپرسی کرد. ☘سرم پایین بود فقط جواب سلام را دادم. روز بعد دوباره با خنده و عشوه به سراغ من آمد، هیچ عکس العملی نشان ندادم. ☘خلاصه هر بار که به این اردوگاه می آمدم با برخورد این دختر جوان روبرو بودم اما خدا توفیق داد که واکنشی نشان ندادم. ☘ شنیده بودم که قرآن در بیان توصیفی اینگونه زنان می فرماید: ❌ مکر و حیله زنان بسیار بزرگ است. ☘در بررسی اعمال وقتی به این اردو رسیدیم،جوان پشت میز به من گفت: اگر در مکر و حیله آن زن گرفتار می شدی به مرور کار و زندگیت را از دست میدادی. ☘برخی اثر این گونه در زندگی روزمره دارد. ☘یکی از دوستان همکاران فرزند شهید بود خیلی با هم رفیق بودیم شوخی می‌کردیم. یک بار دوست دیگر ما به شوخی به من گفت باید بروید و مادر فلانی ازدواج کنید تا با هم فامیل میشوید. ☘اگر ازدواج کنی فلانی هم می شود پسرت! از آن روز به بعد سرشوخی ما باز شد و دیگر این رفیقم را پسرم صدا میکردم. ☘ هر زمان منزل دوستم می رفتیم و مادر این بنده خدا را می دیدیم ناخودآگاه می خندیدیم. ☘در آن وادی پدر همین رفیق من در مقابل قرار گرفت. همان شهیدی که ما با همسرش شوخی می‌کردیم! ☘ ایشان با ناراحتی گفت: به چه حقی در مورد یک زن و یک انسان اینطور شوخی کنید؟! ادامه دارد ...
📛😳📃😢📛 🌹سیاحت_ݟرب 🌸آقانجفی_قوچانی سیاهک که کار خود را نموده و به آمال خود رسیده، دور از من نشسته و به من لبخند می‌زد و می‌گفت: آن هادیِ تو چه از دستش بر می‌آید، بعد از اینکه تخم اذیت‌ها را در دنیا به کمک من کاشته‌ای؟😀 ✨ «أَلدُّنيَا مَزرَعَةُ الآخِرَة؛ دنیا، مزرعه آخرت است» «والآخرة یومُ الحِصَاد؛ آخرت، روز برداشت محصول است.» 😁مگر تو قرآن نخوانده ای که «فَمَنْ یعمَل مِثقالَ ذَرةٍ شَراً یرَهُ؛پس هرکه به اندازه ذرّه‌ای بدی انجام دهد آن را می بیند۷./سوره زلزال،7» و عُقلا گفته‌اند که: «هر چه کنی به خود کنی - گر همه نیک و بد کنی.» مگر هادی بر خلاف این حجت‌های قوی و آیات کریمه قرآنی، کاری از دستش می‌آید؟ ان‌شاءالله در آن منازلی که هادی با تو باشد، من هستم. 😜 خواهی دید که چه بلایی به سرت می‌آید که هادی نمی‌تواند نفس بکشد. مگر خودش نگفت که هر وقت معصیت کرده‌ای، من از تو گریخته‌ام و چون توبه نمودی همنشین تو بوده‌ام؟ چنانکه پیغمبر فرمود: «لاَ يَزْنِي اَلزَّانِي وَ هُوَ مُؤْمِنٌ ...؛ زناکار هنگامی که مرتکب عمل زنا می‌شود، ایمان ندارد. / الکافی،ج2، ص284» حال بگو همراهی هادی چه فایده‌ای دارد؟ دیدم این ملعون پناه (لعنتی) عجب بلا و بااطلاع بوده است.😤 و از «هادی گفتن» هم ساکت شدم. سیبی از توبره پشتی بیرون آوردم و خوردم، زخم‌های دستم خوب شد و قوّتی گرفتم، برخاستم و به راه افتادم.🚶‍♂ به سر دو راهی رسیدم، راه سمت راست چون به شهر معموری (آبادی) می‌رفت، از آن راه رفتم. دیگری به ده خرابه‌ای می‌رسید. به کسی که در آنجا موکّل راه (راهبان) بود گفتم: اگر ممکن است سیاهی که از عقب من می‌آید، نگذار بیاید که امروز مرا بسیار اذیت نموده است. 😖 گفت: او مثل سایه از تو جدایی ندارد ولی امشب با تو نیست و آنها در آن ده خرابه دستِ چپ منزل می‌کنند و بعدها ممکن است کمتر اذیت کنند. داخل شهر شدیم، در آنجا عمارات عالیه (ساختمان‌های بلند و سر به فلک کشیده) بود و نهرهای جاری و سبزه‌های رائقه (خوشایند و شگفت‌انگیز) و اشجار مثمره (درختان میوه‌دار) و خدمه‌ی ملیحه (خادمان نمکین) و سخن گویان فصیح و نغَمات رحیمه (آهنگ‌های دلنشین) و اَطعمه طیّبه (خوراکیهای پاکیزه) و اَشربه هنیئه (نوشیدنی‌های گوارا). و من که در آن بیابان‌های قَفرِ (بی‌آب و علف) ناامن از اذیت‌های آن سیاهک تباهک به مضیقه و سختی افتاده بودم، الحال این مقامِ امن چون بهشتِ عنبرسرشت، نمایش داشت که اگر نبود جذبه‌ی محبت هادی، از اینجا بیرون نمی‌شدم. مقام امن و میِ‌ بی‌غش و رفیقِ شفیق - گرت مدام میّسر شود زهی توفیق ...🌸 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
! بشر به سوی نحاس می رود : من این خانم را خریدارم. صدای کنیز به گوش میرسد :وقت و مال خویش را را تلف نکن. بشر نامه ایی را که امام هادی علیه السلام به او داده در دست دارد، با احترام جلو می رود و نامه به بانو می دهد و می گوید : بانوی من! این نامه برای شماست. نرجس نامه را می گیرد و شروع به خواندن می کند. نامه به زبان رومی نوشته شده است. هیچکس از مضمون آن خبر ندارد. نرجس نامه را میخواند و اشک می ریزد. چه شوری در دل بانو به پا شده است؟ خدا می داند. اکنون او پیامی از دوست دیده است، پیرمرد سکه های طلا را به نحّاس می دهد. نرجس بر می خیزد و همراه بشر حرکت می کند. او نامه امام را بارها بر چشم می کشد و گریه می کند. گویی که عاشقی پس از سال ها، نشانی از محبوب خود یافته است. نرجس آرام و قرار ندارد، عطر بهشت را از آن نامه استشمام می کند. آنها باید هرچه زودتر به سوی سامرا حرکت کنند. به شهر سامرا می رسند. نزدیک غروب است. وارد شهر می شوند. رفتن به خانه امام هادی علیه السلام جرم است و آنها باید به خانه بشر رفته و در فرصت مناسبی خود را به خانه امام برسانند. هوا خیلی تاریک است و آنها می توانند از تاریکی شب استفاده کنند. نیمه شب شده آماده حرکت می شوند. بشر از آنها می خواهد که خیلی مواظب باشند و بدون هیچ سروصدایی حرکت کنند. وارد محله عسکر می شوند و نزدیک خانه امام می ایستند. صدایی به گوش می رسد : _خوش آمدید. بشر وارد خانه میشود زانوهای نرجس میلرزد، بوی گل محمدی به مشامش می رسد. اینجا بهشت نرجس است . اشک در چشمان او حلقه زده است. امام هادی علیه السلام به استقبال او می آید. نرجس سلام می کند و جواب می شنود. امام هادی به روی او لبخند میزند و می گوید :آیا می خواهی به تو بشارتی بدهم که چشمانت روشن شود؟ امام میداند که نرجس در این سفر با سختی های زیادی روبه‌رو شده و رنج اسارت کشیده است. اکنون باید دل او را با مژده ایی شاد می کند. ای نرجس! خشنود باش و خوشحال! به زودی خداوند به تو فرزندی می دهد که آقای همه دنیا خواهد شد و عدالت را در این کره خاکی برقرار خواهد کرد. نرجس میفهمد که او مادر خواهد شد، همان کسی که همه پیامبران به آمدنش مژده داده اند. به راستی چه مژده ایی از این بهتر! نرجس سوالی می پرسد: _آقای من! پدر این فرزند کیست؟ _آیا آن شب را به یاد داری؟ شبی که عیسی علیه السلام و جـدم، پیامبر صلی الله علیه و آله مهمان تو بودند؟ آن شب پیامبر تو را برای چه کسی خواستگاری کرد؟ _فرزندت حسن علیه السلام را می گویی؟ _آری، تو به زودی همسر او خواهی شد. این جاست که چهره نرجس از خوشحالی همچون گل می شکفد. خدا سرور مردان جهان را برای همسری با او انتخاب نموده است. ادامه دارد.....
💦⛈💦⛈💦⛈ ♥️عشق پایدار♥️ آقاعزیزوپسرش عباس,پشت درب اتاق خانه ی کودکیهای بتول,خانه ای که روزگاری این دخترک زجرکشیده پا به درون این دنیا نهاده بود وگویا تقدیر اینچنین بود که در همین خانه هم از این دار فانی رخت سفر ببندد,عزیز دل نگران یارومحبوبه اش بود وعباس دنبال نگاه مهربان مادر... ساعتها ودقایق وثانیه ها به کندی ودر انتظاری کشنده میگذشت,اقا عزیز قران به دست بر روی سکوی جلوی اتاق نشسته بودو برای فارغ شدن وسلامتی همسر وفرزند در راهش قران میخواند وعباس هم در عالم کودکی درحالیگه روی حیاط به جست وخیز مشغول بود اما در ذهن با دعاهای کودکانه سلامتی مادرش را از خدا طلب میکرد,ناگاه صدای دلنشین گریه ی کودکی نوید تولدی تازه را میداد درفضا پیچید,عباس از اشتیاق شنیدن صدای طفل به اغوش پدر پرید واز او خواست تا کودک نورسیده را ببیند و عزیز هم شاد از فراغت همسرش میخواست به سمت اتاق برود که ناگاه صدای کودک با شیون زنان بهم امیخت,آقا عزیز عباس را از اغوشش به زمین نهادو سراسیمه وارد اتاق شد,پیکر بی جان مادری با کودکی گریان در اغوشش دلخراش ترین صحنه ای بود که میتوانست ببیند. بدن ضعیف و تن بیمار بتول بیش ازاین تاب,سختیهای این دنیای دون رانداشت,و روح اوبا روح پدرش عبدالله گره خورد. آقا عزیز پسر بی قرارش را که حالا خود را دوباره به پدر رسانده بود, رابه,سینه چسپانید و چشمش به دخترک نورسیده اش بود که باید این دنیا را بدون مهر مادر تجربه میکرد.......دختری که باید طوفان حوادث را تحمل میکرد تا تقدیر عاشقانه هایی در دل خود بنگارد.. . خیلی بی سروصدا جسم بی جان بتول کنار مزار پدرش آرام گرفت,بتول رفت اما دست تقدیر دخترکی درصورت و سیرت مانند بتول به این دنیا هدیه کرد .... آقا عزیز اسم دخترکش را(مریم)نهاد و او را به دست ماه بی بی سپرد تا درموقعی مناسب برگردد و دخترک راهمراه خودببرد,اما نمیدانست دست روزگار چگونه انهاراباهم غریبه میکند... عزیز همراه پسرش عباس با دلشکسته وچشم گریان شبانه آبادی راترک کردند ودوباره راهی آینده ای نامعلوم ومکانی نامعلوم تر شدند...... ادامه دارد....