eitaa logo
پیروان امام خامنه ای 🇮🇷
2.2هزار دنبال‌کننده
29هزار عکس
20.4هزار ویدیو
18 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ این داستان واقعی است : خانم (ل)وسط لایو اعلام کرد کل دیه رو با شوهرش میپردازن و نیاز نیست کسی نگران دیه باشه،با شوهرم از خوشحالی در پوست خود نمیگنجیدیم،دخترم با خوشحالی بغلم کرد و گفت :یعنی وسایلای خونه رو نمیفروشیم؟ چشمان زیبایش را بوسیدم و گفتم نه عزیزمادر،نمیفروشیم. روم نمیشد بهشون یادآوری کنم اما روزها و هفته ها گذشت و خبری از پول نشد! ادمین کمپین صادق بود و هرشب در لایوها یه سری وارد لایو میشدن و به او و شوهرش فحش میدادن و با اونا ماروهم فحش باران میکردن! این وسط ما باز رکب خوردیم! یهو بطور کلی ناپدید شدو تلفنش هم خاموش،ازش ناراحت نبودم چرا که انتظاری از کسی نداشتم و برایش دعای سلامتی کردم، اما ایکاش قول نمیداد و امیدوارمان نمیکرد !نمیدانم چه حکمتی بود که خداوند تحمل و صبر ما را محک میزد! خداوندا،راضیم به رضایت! اگه اون بلا سر پسرم نیومده بود،الان فارغ التحصیل شده بودو خانه م پر از شور و شادی بود😔 اما حالا نه پسرم بود،نه دلخوشی! من بودم و یک دنیا دلتنگی و ۴۶۲ میلیونی که میبایست به خانواده قاتلان پسرم میدادم! اخر این چه قانونیست خدا!؟ با هربدبختی که بود ۲۰ میلیون وام را دریافت کردم و با یاری خدا و تلاشهای شبانه روزی دایی امید و فامیل و دوست و آشنا در کانال تلگرامی و کمپین اینستا شروع به فعالیت کردیم!با کمک اقای وکیل یونس محمدی لایو مشترکی گذاشتیم و این وکیل بزرگ و عزیز برای مخاطبان کل مساله دیه و ...و رفتن یهویی خانم (ل)را توضیح داد،در نهایت ناباوری من ،مردم مهربان شهرم و کشورم کمک کردند،در طول سه ماه ۱۵۴ میلیون توسط این خواهران و برادرانی که هیچوقت ندیده بودم جمع شد! جمعا ۱۷۴ میلیون شده بود... تا یکم دلخوش میشدیم اتفاقی میفتاد و قلبمان بدرد میاورد! یک روز هموطنانم در کرمانشاه درگیر زلزله میشدند، یک روز خبر سیل میرسید ! در سوگ مسافران اتوبوس دانشگاه آزاد بودیم که خبر تلخ هواپیما می آمد! گرانی بنزین و اشوب و اعتراضات و خروج آمریکا از برجام وشهادت سردارو هواپیمای اوکراین و....و.. همه اینها در این دو ساله اتفاق افتادند! شرایط زندگی مردم روز به روز بدتر و همه چی گرانترمیشد،زندگی سخت مردم رو میدیدم، رویم نمیشد از کسی انتظارکمک داشته باشم😔شب وروز کارمان انتظاربود و توکل! فرشته های مهربانی در سراسر این مرزو بوم صادق را فراموش نکردند،هرروز ما را یاری میدادند،طوریکه در طول سال ۹۷ با وجود تمام گرفتاریها و مشکلاتی که این مردم مهربان و دوست داشتنی داشتند،۱۸۰ میلیون دیگر جور شد!یاوران صادق دلداریم میدادندوبا سخنان پرمهرشان مرا حمایت میکردند. هنوز ۳۳۷ میلیون پول جور شده بود وتا رسیدن به هدف،مبلغ زیادی نیاز بود. روزها خیاطی میکردم، شبها تا ساعت ۲ و۳ بامداد در کمپین مشغول گفتگو با این مهربانان ناشناس ازسراسر ایران بودم،روزهای آخر سال ۹۷ بود وهجمه تهمتها ،دروغها، حرف و حدیثها مرا به جنون رسانده بود،خانواده قاتلان هم به تکاپو افتاده بودند، در مدت حدود دوسال که فرزندم را بیرحمانه کشته بودند هیچکدام برای یه دلداری هم نیامده بودند اما اینک که خطر را در بیخ گوش بچه هاشون میدیدند هر کدام به نحوی میامدند و واسطه میفرستادند! یکی دوبار پدر کمال آمد و درخواست بخشش کرد و مبلغ پیشنهاد میداد،یا پدر و مادر سید!و یا مادر و پدر دانیال، پدر دانیال سر بزیر افکنده بود ،اما مادرش یهو سمتم یورش برد و با صدای بلند داد زد که بخدا اگه رضایت ندی قاتلی!قاتل!قاتل! وای خدای من! سرم گیج رفت،از صبح با خیاطی خسته و کوفته بودم،الانم مادر دانیال اینگونه مرا قاتل خطاب میکرد! همانجا از هوش رفتم و وقتی چشم باز کردم انها رفته بودند! ساعت ۲ نصف شب بود،وضو گرفتم و نمازم خواندم،با دلتنگی رفتم و لایو زدم،گفتم حامیان و عزیزانم دیگه کمک نکنید !دیگه حمایت نکنید!خسته شدم از بس حرف و تهمت شنیدم!قرآن بدستم بود و گفتم فقط به این قرآن قسم میخورم که جز گرفتن حق پسرم چیزی نمیخام،دست بسوی اسمان بلند کردم و گریستم و گفتم خدایا از تو مدد میخوام !ترا به بزرگیت قسم کمکم کن!خسته شدم! ان ناامیدترین دنیا بودم ودقیقاده روزبعد آنشب ،سمت دادگاه مهاباد راه افتادم تا به قاضی بگم که دیه دونفر قاتل رو بپذیرن و برای بقیه پول از بیت المال کمکم کنن! باقلبی شکسته ودلی پردرد واردشدم،از پشت متوجه شدم کسی مرا بنام میخواند. +خانم برمکی؟ _(رویم رابرگرداندم،دادستان بود)بله اقای دادستان +از خبر اخیراطلاع دارین که اومدین اینجا؟ _چه خبری؟من اومدم تا..(حرفم رابرید) +سید دانیال خودکشی کرده ومرده! _(باتعجب پرسیدم)مرررده؟ +بله پزشک قانونی میاندوآب مرگش تایید کرده،با اینحساب دیه سیددانیال از سرشمابرداشته میشه وشمابامبلغی که دارین. ادامه دارد... 🍁☘🍁☘🍁
دختر_شینا وقتی دید به این راحتی نمی تواند من را به حرف درآورد، او هم دیگر حرفی نزد. از فرصت استفاده ڪردم و به بهانه ڪمڪ به خدیجه رفتم و سفره را انداختم. غذا را هم من ڪشیدم. خدیجه اصرار می ڪرد: «تو برو پیش صمد بنشین با هم حرف بزنید تا من ڪارها را انجام بدهم»، اما من زیر بار نرفتم، ایستادم و ڪارهای آشپزخانه را انجام دادم. صمد تنها مانده بود. سر سفره هم پیش خدیجه نشستم. بعد از شام، ظرف ها را جمع ڪردم و به بهانه چای آوردن و تمیز ڪردن آشپزخانه، از دستش فرار ڪردم. صمد به خدیجه گفته بود: «فڪر ڪنم قدم از من خوشش نمی آید. اگر اوضاع این طوری پیش برود، ما نمی توانیم با هم زندگی ڪنیم.» خدیجه دلداری اش داده بود و گفته بود: «ناراحت نباش. این مسائل طبیعی ست. ڪمی ڪه بگذرد، به تو علاقه مند می شود. باید صبر داشته باشی و تحمل ڪنی.» صمد بعد از اینڪه چایش را خورد، رفت. به خدیجه گفتم: «از او خوشم نمی آید. ڪچل است.» خدیجه خندید و گفت: «فقط مشڪلت همین است. دیوانه؟! مثل اینڪه سرباز است. چند ماه دیگر ڪه سربازی اش تمام شود، ڪاڪلش درمی آید.» بعد پرسید: «مشڪل دوم؟!» گفتم: «خیلی حرف می زند.» خدیجه باز خندید و گفت: «این هم چاره دارد. صبر ڪن تو ڪه از لاڪت درآیی و رودربایستی را ڪنار بگذاری، بیچاره اش می ڪنی؛ دیگر اجازه حرف زدن ندارد.» از حرف خدیجه خنده ام گرفت و این خنده سر حرف و شوخی را باز ڪرد و تا دیروقت بیدار ماندیم و گفتیم و خندیدیم. چند روز بعد، مادر صمد خبر داد می خواهد به خانه ما بیاید. عصر بود ڪه آمد؛ خودش تنها، با یڪ بقچه لباس. مادرم تشڪر ڪرد. بقچه را گرفت و گذاشت وسط اتاق و به من اشاره ڪرد بروم و بقچه را باز ڪنم. با اڪراه رفتم نشستم وسط اتاق و گره بقچه را باز ڪردم. چندتایی بلوز و دامن و پارچه لباسی بود، ڪه از هیچ ڪدامشان خوشم نیامد. بدون اینڪه تشڪر ڪنم، همان طور ڪه بقچه را باز ڪرده بودم، لباس ها را تا ڪردم و توی بقچه گذاشتم و آن را گره زدم. مادر صمد فهمید؛ اما به روی خودش نیاورد. مادرم هی لب گزید و ابرو بالا انداخت و اشاره ڪرد تشڪر ڪنم، بخندم و بگویم ڪه قشنگ است و خوشم آمده، اما من چیزی نگفتم. بُق ڪردم و گوشه اتاق نشستم. مادر صمد رفته بود و همه چیز را برای او تعریف ڪرده بود. چند روز بعد، صمد آمد. ادامه دارد...✒️