دختر_شینا
#قسمت_38
بچه های روستا با داد و هوار و شادی به طرف ماشین می دویدند عده ای هم پشت ماشین سوار شده بودند. از صدای پاهای بچه ها و بالا و پایین پریدنشان، ماشین تڪان تڪان می خورد. انگار تمام بچه های روستا ریخته بودند آن پشت. برادرم دلش برای ماشین تازه اش می سوخت. می گفت: «الان ڪف ماشین پایین می آید.» خانه صمد چند ڪوچه با ما فاصله داشت.
شیرین جان ڪه متوجه نشده بود من ڪی سوار ماشین شده ام، سراسیمه دنبالم آمد. همان طور ڪه قربان صدقه ام می رفت، از ماشین پیاده ام ڪرد و خودش با سلام و صلوات از زیر قرآن ردم ڪرد. از پدرم خبری نبود. هر چند توی روستا رسم نیست پدر عروس در مراسم عروسی دخترش شرڪت ڪند، اما دلم می خواست در آن لحظاتِ آخر پدرم را ببینم. به ڪمڪ زن برادرم، خدیجه، سوار ماشین شدم. در حالی ڪه من و شیرین جان یڪ ریز گریه می ڪردیم و نمی خواستیم از هم جدا شویم. خدیجه هم وقتی گریه های من و مادرم را دید، شروع ڪرد به گریه ڪردن. بالاخره ماشین راه افتاد و من شیرین جان از هم جدا شدیم. تا خانه صمد من گریه می ڪردم و خدیجه گریه می ڪرد.
وقتی رسیدیم، فامیل های داماد ڪه منتظرمان بودند، به طرف ماشین آمدند. در را باز ڪردند و دستم را گرفتند تا پیاده شوم. بوی دود اسپند ڪوچه را پر ڪرده بود.
ادامه دارد...✒️
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
دختر_شینا
#قسمت_39
مردم صلوات می فرستادند. یڪی از مردهای فامیل، ڪه صدای خوبی داشت، تصنیف های قشنگی درباره حضرت محمد(ص) می خواند و همه صلوات می فرستادند.
صمد رفته بود روی پشت بام و به همراه ساقدوش هایش انار و قند و نبات توی ڪوچه پرت می ڪرد. هر لحظه منتظر بودم نبات یا اناری روی سرم بیفتد، اما صمد دلش نیامده بود به طرفم چیزی پرتاب ڪند. مراسم عروسی با ناهار دادن به مهمان ها ادامه پیدا ڪرد. عصر مهمان ها به خانه هایشان برگشتند. نزدیڪان ماندند و مشغول تهیه شام شدند.
دو روز اول، من و صمد از خجالت از اتاق بیرون نیامدیم. مادر صمد صبحانه و ناهار و شام را توی سینی می گذاشت. صمد را صدا می زد و می گفت: «غذا پشت در است.»
ما ڪشیڪ می دادیم، وقتی مطمئن می شدیم ڪسی آن طرف ها نیست، سینی را برمی داشتیم و غذا را می خوردیم.
رسم بود شب دوم، خانواده داماد به دیدن خانواده عروس می رفتند. از عصر آن روز آرام و قرار نداشتم. لباس هایم را پوشیده بودم و گوشه اتاق آماده نشسته بودم. می خواستم همه بدانند چقدر دلم برای پدر و مادرم تنگ شده و این قدر طولش ندهند. بالاخره شام را خوردیم و آماده رفتن شدیم.
داشتم بال درمی آوردم. دلم می خواست تندتر از همه بدوم تا زودتر برسم.
ادامه دارد...✒️