دختر_شینا
#قسمت_40
به همین خاطر هی جلو می افتادم. صمد دنبالم می آمد و چادرم را می ڪشید.
وقتی به خانه پدرم رسیدیم، سر پایم بند نبودم. پدرم را ڪه دیدم، خودم را توی بغلش انداختم و مثل همیشه شروع ڪردم به بوسیدنش. اول چشم راست، بعد چشم چپ، گونه راست و چپش، نوڪ بینی اش، حتی گوش هایش را هم بوسیدم. شیرین جان گوشه ای ایستاده بود و اشڪ می ریخت و زیر لب می گفت: «الهی خدا امیدت را ناامید نڪند، دختر قشنگم.»
خانواده صمد با تعجب نگاهم می ڪردند. آخر توی قایش هیچ دختری روی این را نداشت این طور جلوی همه پدرش را ببوسد. چند ساعت ڪه در خانه پدرم بودم، احساس دیگری داشتم. حس می ڪردم تازه به دنیا آمده ام. ڪمی پیشِ پدرم می نشستم. دست هایش را می گرفتم و آن ها را یا روی چشمم می گذاشتم، یا می بوسیدم. گاهی می رفتم و ڪنار شیرین جان می نشستم. او را بغل می ڪردم و قربان صدقه اش می رفتم.
عاقبت وقت رفتن فرا رسید. دل ڪندن از پدر و مادرم خیلی سخت بود. تا جلوی در، ده بار رفتم و برگشتم. مرتب پدرم را می بوسیدم و به مادرم سفارشش را می ڪردم: «شیرین جان! مواظب حاج آقایم باش. حاج آقایم را به تو سپردم. اول خدا، بعد تو و حاج آقا.»
توی راه برعڪس موقع آمدن آهسته راه می رفتم. ریزریز قدم برمی داشتم و فاصله ام با بقیه زیاد شده بود. دور از چشم دیگران گریه می ڪردم.
ادامه دارد...✒️
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
دختر_شینا
#قسمت_41
صمد چیزی نمی گفت. مواظبم بود توی چاله چوله های ڪوچه های باریڪ و خاڪی نیفتم.
فردای آن روز صمد رفت. باید می رفت. سرباز بود. با رفتنش خانه برایم مثل زندان شد. مادر صمد باردار بود. من ڪه در خانه پدرم دست به سیاه و سفید نمی زدم، حالا مجبور بودم ظرف بشویم. جارو ڪنم و برای ده دوازده نفر خمیر نان آماده ڪنم. دست هایم ڪوچڪ بود و نمی توانستم خمیرها را خوب ورز بدهم تا یڪ دست شوند.
آبان ماه بود. هوا سرد شده بود و برگ های درخت ها ڪه زرد و خشڪ شده بودند، توی حیاط می ریختند. هر روز مجبور بودم ساعت ها توی آن هوای سرد برگ ها را جارو ڪنم.
دو هفته از ازدواجمان گذشته بود. یڪ روز مادر صمد به خانه دخترش رفت و به من گفت: «من می روم خانه شهلا، تو شام درست ڪن.»
در این دو هفته همه ڪاری انجام داده بودم، به جز غذا درست ڪردن. چاره ای نبود. رفتم توی آشپزخانه ڪه یڪی از اتاق های هم ڪف خانه بود. پریموس را روشن ڪردم. آب را توی دیگ ریختم و منتظر شدم تا به جوش بیاید. شعله پریموس مرتب ڪم و زیاد می شد و مجبور بودم تندتند تلمبه بزنم تا خاموش نشود.
عاقبت آب جوش آمد. برنج هایی ڪه پاڪ ڪرده و شسته بودم، توی آب ریختم. از دلهره دست هایم بی حس شده بود. نمی دانستم ڪی باید برنج را از روی پریموس بردارم.
ادامه دارد...✒️