رمان #بغض_محیا
قسمت ششم
صدایش در آمد بالاخره ...
- محسن جان شما بمون من خودم میبرمش ...
و چه خوب که او میان پسر ها تنها کسی بود که ماشین داشت...
آقا جون هم به تایید حرفش رو به محسن کرد ...
- بمون خونه پسر میرن و برمیگردن ...
و مادر که میخواست چیزي بگوید با دستور آقاجون ساکت شد و بالا رفت تا چادرم را بیاورد...
نعیم هم مثل همیشه که برادرانه سرحالم میاورد کنار گوشم آمد ...
- نگاه کن توروخدا چهار پاره استخوونی دیگه بادي به بودي میخوره تو مریضی ...
و حتی نعیم هم نمیتوانست حالم را خوب کند ...
استرس خفه ام میکرد ...
و حالا شرایط بهتر بود ...
حالاکه قرار بود با امیر عباس تنها باشم...
زن عمو هاجر لیوان آب قند را همانطور که هم میزد دستم داد و زن عمو پروانه موهایم را داخل
روسري کرد ...
محسن که انگار از دستور آقاجون زیاد هم راضی نبود گفت...
- میگم آقا جون...
محیا حالش خوب نیست شاید کمک بخواد امیر عباس نمیتونه ...
آقاجون میان حرفش پرید...
- امیر عباس الان از هر محرمی براي محیا محرم تره ...
باز اشاره کرد به همان صیغه ي کذایی که به اصرار محمود آقا میانمان خوانده شد و آقاجون هم که
راضی بود ...
و امیر عباس بیچاره را به زور راضی کردند ...
و بعد از مرگ پدرانمان این موضوع به دست فراموشی سپرده شد ...
شاید همه از قصد میخواستند فراموش کنند که من همسر زوري این مرد بی احساس بودم ...
و هیچ وقت فراموش نمیکنم که امیر چقدر به در دیوار زد براي نخواستنم و من چه غریبانه اشک
میریختم ...
شاید از همان دوسال پیش بود که من هرروز با بیشتر ندیدن هاي امیر عباس میشکستم ...
همان روز ها که مرا دختر بچه میخواند و التماس پدرش که مرا از همان بچگی عروس خودش
میدانست میکرد براي نخواستنم ...
همان روز هایی که بلا فاصله بعد از عروس زوري بودنم یتیم شدم و مرا بیشتر شکست با حرفش...
که رو به همه گفت ...
- حاال که بابا به رحمت خدا رفتن دیگه نمیخوام راجع به این وصلت مسخره چیزي بشنوم ...
و دوسال است که همه به جز خودم فراموش کرده بودند من همسر اینمردي هستم که به قول
آقاجون میخواست سامان بگیرد ...
با احساس سنگینی چادر روي سرم به خودم آمدم ...
و چشمان نگران مادر برخالف زبان همیشه تیزش حالم را خوب که نه کمی بهتر میکرد ...
حالت تهوع و استفراغ کمی بی حالم کرده بود ...
چادر را روي سرم محکم کردم و با بی حالی به سمت در رفتم ...
حتی بی حالیم هم باعث نمیشد از تصمیمم برگردم ...
من با عزمی راسخ کمر بسته بودم به تباهی خودم...
میان راه که رسیدم تنها کنارم اوبود و همه انگار چشم شده بودند تا ما را رصد کنند...
بی آنکه دستم را بگیرد همراه گام هاي سست و آرامم شد ...
صداي عمه در آمد و بازهم مثل همیشه مادرانگی هاي زیر پوستی اش...
- میگم امیر عباس ...
مادر اگه کارتون طول کشید یه چیزي بده بخوره بچم رنگ به رو نداره ...
سري تکان داد...
- حواسم هست مادر شما برید شام بخورید ...
دستم را به در گرفتم تا سرگیجه ام باعث سقوطم نشود ...
آرنجم اسیر دستش شد و براي اولین بار محرم من دستم را لمس کرد ...
آنهم از روي چادر ...
و قلبم هم دوباره شیطنتش گرفته بود و آرام نداشت ...
خودش را به در و دیوار سینه ام میکوبید و بی تابی میکرد ...
کمک کرد تا سوار شوم ...
بی حرف راه افتاد و به رو به رو خیره بود ...
به سمت درمانگاه محله میرفت ...
به زور لرزش صدایم را پنهان کردم ...
- دکتر نیازي نیست آقا امیر عباس ...
بهترم ...
اخمش درهم رفت همانطورکه به رو به رو خیره بود...
- مسخره کردي دختر دایی؟؟؟ تا االن که داشتی غش و ضعف میکردي االن یهو حالت خوب شد؟؟؟؟
لب فشردم و بی توجه به لبه تیزه کنایه اش دلم تاخراش ندهد ...
آرام جوابش را دادم ...
- نه هنوزم ضعف دارم اما دلیلشو میدونم نیازي به دکتر نیست...
بی حرف دور زد به سمت خانه ...
جرئتم را جمع کردم ...
- منو ببرید خونه ي خودتون لطفا...
با شدت روي ترمز کوبید و حیرت زده به صورتم خیره شد ...
فکر نمیکرد بدانم خانه اش را ...
این راهم نمیدانست که من سلول سلول تنش را میشناسم ...
به خودش آمد و اخمش غلیظ تر از همیشه شد ...
ادامه دادم ...
میخوام باهاتون حرف بزنم همونطور که دیشب گفتم ...
لطفا...
- این حرفا چه معنی داره ؟؟؟ میریم خونه صحبت میکنیم...
پافشاري کردم ...
- میخوام تنها باشیم ...
لطفا
ادامه دارد...
رمان #بغض_محیا
قسمت صدوشانزدهم
عمه جان حلال کن پسرمو...
داره تاوان دل شکستتو پس میده،حلالش کن...
در آغوشش گرفتم...
- این چه حرفیه عمه جون...
کسی تاوان نمی ده...
سرنوشت این طوري رقم خورده...
خدا بزرگه عمه...
نگاهم خورد به صورت متاثر مادر و نعیم...
بیشتر عمه را در آغوشم فشردم...
و زبان به کام گرفتم تا نگویم عمه پسرت تمام دنیاي من بوده و هست...
زبان به کام گرفتم تا نگویم همین چند ساعت پیش پسرت خوشبختی هاي عالم را به دلم ریخت با
اعترافش...
مهم هم نبود که کنارم نمی ماند...
مهم هم نبود که او نباشد محیا از هم می پاشد...
همه ي این حرف ها را در دلم زندانی کردم تا نگویم و غم عمه ي ماتم گرفته ام را بیشتر نکنم...
از عمه که جدا شدم کمی به مادر کمک کردم...
تا کمی از گلایه هایش براي نبودن هایم و به قول خودش چپیدن دراتاق را کم کنم...
و لبخند مادر از شادي برایم شیرین تر ازعسل بود...
مهم هم نبود که کام خودم از زهر هم تلخ تر بود...
قدم تند کردم به سمت اتاقم...
چشمم کشیده شد به سمت دري که باز شده بود و قامت امیر عباس میانش نمایان...
نی نی چشمانم لرزید...
مگر نرفته بود تا کنار همسرش باشد...
نگاهش را گرفت از چشمانم و به زمین دوخت...
لب فشردم...
اما قدم از قدم برنداشتم...
نمی توانستم نگاه بگیرم از چشمانی که دنیایم بود...
حاالا هیچ از یکدیگر پوشیده نداشتیم...
کالفه از نگاه هاي خیره ي من گفت...
- دختر دایی اگه کاري ندارید بیایید به اتاق آقاجون...
میخ شدم به آن لحظه...
نکنه...
نکنه به این زودي بخواهد همان رشته ضعیف رابطه ي نصفه نیمه مان را ببرد...
قدم هاي محکمش به سوي اتاق آقاجون بود و من هم ناچار پشت سرش روانه شدم...
و در دل دعا میکردم که آقاجون خانه نباشد...
به در اتاق که رسیدیم،دستش بند چادرم شد...
و من بند دلم همانجا پاره شد...
- محیا...
محض رضاي خدا همین یه بار هرچی جلوآقاجون گفتم نه نیار وگوش به حرفم باش...
نزدیک تر آمد...
تن صدایش را پایین تر برد...
- واسه آخرین بار مطیع شوهرت باش...
لب گزیدم...
انگار تمام فکرم را خواند...
- من به جز صالح تو کلمه اي از زبونم در نمی یاد،خیالت راحت...
اما من خیالم راحت نبود...
میدانستم می خواهد نفس این عشق نو پاي دو طرفه را ببرد...
میدانستم میخواهد تیشه به ریشه خودش و من بزند...
اما راه دیگه اي نبود من محکوم بودم و او هم...
تقه اي به در زد...
و صداي آقاجون متعاقبش اجازه ورود داد...
چشمان آقا جون خیره شده بود به کلماتی که از دهان امیر عباس بیرون می آمد...و من با تمام دلهره
ام گوش میدادم...
به حرف هایی که انگار حکم مرگم را امضا میکرد...
و من به جاي دلیل و برهان آوردن براي جدایی از رابطه اي که انگار از اول گسستنی بودنش براي
همه مشهود بود...
تنها خیره به چشمان پراز رضایت آقا جون ماندم...
میدانستم رضایت دارد او هم به صلاح همه...
امیر عباس جمله آخررا گفت ...
و گویی تیر خلاص را به قلبم زد...
- راستش آقا جون...
بهتره که جداشیم اگر صلاح بدونید...
میدونم که طلاق براي خانواده چه معنی اي میده...
اما بزرگی کنید و اجاز بدید...
ومن عجب ماندم از آرامش کلام و صلابت مردم...
که میخواست دیگر مرد من نباشد...
آقاجون چشم روي هم گذاشت...
- امیر عباس جان درست میگی...
طلاق رسم خانواده نیست...
اما هیچ کدوم از کارهایی که تو این چند روز اتفاق افتاد هم رسم خانواده نبود...
این جدایی به صلاح هست ...
و تو درست میگی...
ومن مات ماندم از مجسمه بودنم...
جالب بود نه کسی براي ازدواج از من نظري خواست...
نه حالا که داشتم تبدیل میشدم به زن مطلقه اي ...
به خواست دیگران،به صالح دیگران...
ادامه دارد...
💖 🧚♀●◐○❀