✨﷽✨
#پندانه
✅بندگی خدا کن
✍پادشاهی را وزیری عاقل بود که از وزارت دست برداشت. پادشاه از دگر وزیران پرسید: وزیر عاقل کجاست؟ گفتند: از وزارت دست برداشته و به عبادت خدا مشغول شده است.
پادشاه نزد وزیر رفت و از او پرسید: از من چه خطا دیدهای که وزارت را ترک کردهای؟ گفت: از پنج سبب؛
اول: آنکه تو نشسته میبودی و من به حضور تو ایستاده میماندم، اکنون بندگی خدایی میکنم که مرا در وقت نماز هم، حکم به نشستن میکند.
دوم: آنکه طعام میخوردی و من نگاه میکردم، اکنون رزاقی پیدا کردهام که او نمیخورد و مرا میخوراند.
سوم: آنکه تو خواب میکردی و من پاسبانی میکردم، اکنون خدای چنان است که هرگز نمیخوابد و مرا پاسبانی میکند.
چهارم: آنکه میترسیدم اگر تو بمیری مرا از دشمنان آسیب برسد، اکنون خدای من چنان است که هرگز نخواهد مرد و مرا از دشمنان آسیب نخواهد رسید.
پنجم: آنکه میترسیدم اگر گناهی از من سر زند عفو نکنی، اکنون خدای من چنان رحیم است که گناهانم را میبخشاید.
@Emam_kh
🔵ويژگي نمازگزار حقيقي
🌹قال الصادق - عليه السلام -
قال الله - تبارك و تعالي - انما اقبل الصلاة لمن تواضع لعظمتي و يكف نفسه عن الشهوات من اجلي ، و يقطع نهاره بذكري ولايتعاظم علي خلقي و يطعم الجائع و يكسوالعاري ، ويرحم المصاب و يؤ وي الغريب فذلك يشرق نوره مثل الشمس
خداوند تبارك و تعالي مي فرمايد همانا نماز كسي را قبول مي كنم كه
✅1 - دربرابر عظمتم تواضع كندو برايم خاكسار باشد .
2 - براي رضاي من از شهوت ها دوري جويد ؛
3 - روزهايش را با ذكر من به شب رساند ؛
4 - بر بندگانم فخري نفروشد ؛
5 - گرسنگان را سير كند ؛
6 - برهنگان را بپوشاند ؛
7 - بر مصيبت ديدگان رحم كند ؛
8 - بي پناهان راپناه دهد ؛
اوست كه نور (بندگي اش ) مانند خورشيد مي درخشد . (بحارالانوار ، ج 69 ، ص 391) .
@Emam_kh
رمان #بغض_محیا
قسمت صدوسیوهشتم
مادر هم ملامتگر نگاهم کرد...
- کجا بودي؟!...
انگار نه که گفتم داداشت میاد...
محسن لبخندي زد...
- اي بابا مادر ول کنید تو رو خدا...
الان که اومده خوب و خوشیم...
مادر لبخندي به محسن زد...
وارد هال شد...
بعد از مدت ها همه دور هم بودند...
ذوق کردم و به همه سالم کردم...
البته خدا می داند با چه حالی...
پرواز کردم به سوي هدي که روي ویلچر با لبخند نشسته بود و نظاره گر بود...
تقریبا خودم را پرت کردم روي صندلی کنارش...
سرش را به سمتم خم کرد...
- خوبی؟ !چرا اینقدر زردي؟!...
آب دهانم را که ترش شده بود قورت دادم...
و سري تکان دادم...
اما دوام نیاوردم...
و تمام محتویات معدم به حلقم هجوم آورد...
به سمت سرویس دویدم...
و انقدر حالم بهم خورد تا دیگر چیزي براي باالا آوردن نداشتم...
هر چه عق میزدم فقط زردآب بود...
از طرفی جیغ هاي ساحل و کوبانده شدن در روي اعصابم بود...
به سختی در را باز کردم...
همانجا روي زمین سرخوردم...
مادر روي صورتش کوبید...
- خاك بر سرم چرا اینجوري شدي...
محیا مادر خوبی؟!...
سري تکان دادم...
اما حال صحبت کردن هم نداشتم...
محسن زیر بغلم را گرفت و بلندم کرد...
شرمنده نگاهش کردم که بانگاه مهربونش دلم را گرم کرد...
- آبجی خوشگله ي ما چی شده،اي بابا؟!...
از کنار عمه که گذشتم انگار چشمانش برق میزد...
اما انقدر حالم وخیم بود که به برق چشماي عمه فکر نکنم...
که آقاجون محسن را صدا زد...
- محسن بابا بپوش بریم دکتر...
محسن سري تکان داد...
دستم را روي دست محسن گذاشتم...
نه داداش، یکم استراحت کنم بهتر میشم...
که عمه صدایش در آمد...
- نه مادر بهتره بري دکتر...
شاید...
شاید خبري باشه با این حال و روز تو...
چشمانم گرد شد از حرف عمه...
سریع نگاهم را به هدي کشاندم...
بی تفاوت فقط نگاه میکرد...
حالا دلیل برق چشمان عمه را میفهمیدم...
لب فشردم تا چیزي نگویم...
تا بی حیایی نباشد...
خودم را بیشتر تکیه دادم به محسن ...
و روبه عمه با بی حالی گفتم...
- چیزي نیست عمه جان ..استراحت کنم خوب میشم...
نگاهی انداختم به امیرعباس که بی خیال پشت هدي ایستاده بود...
حداقل او که می دانست خبري نیست چرا مادرش را متقاعد نمی کرد...
تا بیشتر خواسته یا نا خواسته دل این دختر را نشکند...
سرم بدجور گیج میرفت...
نگاهی به هدي انداختم...
و از تک تک خانواده گذراندم چشمانم را...
و به کمک محسن داخل اتاقم خوابیدم...
حال بدم بیشتر اجازه نداد فکر کنم...
به این که چقدر حامی به این محکمی داشتن خوب است...
محسن انگار یک دیوار محکم بود...
خدا کند ضعف لعنتی زود تمام شود...
صبح که ازجا پاشدم کمی رخوت داشتم...
اما آنقدر ذوق آمدن محسن را داشتم...
که بی تفاوت هر چه دم دستم آمد پوشیدم...
تا به سراغ برادرم بروم...
پایین رسیدم همه بیدار بودند...
مرد ها تلویزیون می دیدند...
و زن عمو ها هم کنار شوهرشان نشسته بودند...
مادر و عمه هم با هم صحبت می کردند...
نگاهی به لپ هاي اناري ساحل انداختم...
که رو به روي محسن نشسته بود...
و دزدکی برادرم مرا دید میزد...
خنده ام گرفته بود...
ادامه دارد...
💖 🧚♀●◐○❀
╭❁━═━⊰✼❆🍃🌹🍃❆✼⊱━═━❁╮
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨
🌹شرح #حکمت43 (7)
🔹الگوهاى انسانى (فضائل اخلاقى یکى از یاران)
🔻چهارمین وصف خباب بن ارت در زبان مولا علی (علیه السلام)، رضایت از خداست.
💠 اولاً باید بدانیم که رضایت از خدا، چه اهمیت و جایگاه و ارزشی دارد. مولا علی(علیه السلام) در حکمت ۴ نهجالبلاغه فرمودند: «نِعمَ القَرینُ الرِّضیٰ»
" بهترین همنشین انسان، رضایت از آن چیزی است که خدا حکم کرده است. "
🔻یا در حکمت ۴۴ فرمود: «طوبیٰ لِمَن رَضیَ عَنِ الله»؛
"خوشا به حال کسی که از خدا راضی باشد."
💠 مطلب دوم، فلسفه آزمون های الهی در اموال و اولاد است که رضایت یا عدم رضایت از خدا شناخته شده است.
حضرت علی (علیه السلام) در حکمت ۹۳ می فرماید: «خداوند در قرآن فرموده است: (همانا اموال و اولاد شما مایه فتنه و آزمایش شمایند.) و معنای آن این است که خدا انسان ها را با اموال و فرزندانشان می آزماید، تا معلوم شود چه کسی نسبت به رزق و روزی اش راضی و خرسند است و چه کسی ناراضی است. اگرچه خداوند سبحان به انسانها از خودشان آگاه تر است، اما با این آزمایش قرار است افعالی که به واسطه آن افعال، مستحق ثواب و عقاب می شوند، از آنها آشکار شود. (بعد توضیح می دهند) به خاطر اینکه بعضی از انسان ها فرزند پسر را دوست دارند و فرزند دختر را نمی پسندند و بعضی دیگر فراوانی اموال را دوست دارند و از کاهش سرمایه نگرانند.»
🎙حجت الاسلام مهدوی ارفع
•••
🖋حاجقـاسم:
خدایـامـرابهقافلهاۍڪهسویتآمدند
متصلڪن.
_________________
#رفیق_خوشبخت_ما
#حاج_قاسم
@Emam_kh
🔴 لزوم تداوم و گسترش اقدامات انقلابی
اقدام بسیار خوب دولت در آزادسازی سواحل برای استفاده عموم مردم ، از آن دست اقدامات انقلابی است که از دولت آقای #رئیسی انتظار می رود.
امید است ان شاالله آغازی باشد برای برخورد انقلابی با پرونده های مهم تر ، بزرگ تر و پیچیده تری مثل خودروسازی که مصداق بارز #نفوذ و یکی از عوامل اصلی نارضایتی مردم و آبروریزی برای کشور است و فقط در این دولت امیدی برای حل موضوع وجود دارد.
بنابراین دولت جدید نباید فرصت را از دست دهد که ناگهان خیلی زود دیر می شود ...
#ایران_قوی
✍"قاسم اکبری"
@Emam_kh
امام خامنه ای (مدظله العالی) :
با دستمال کثیف نمی شود شیشه را پاک کرد
اگر انسان بخواهد با فساد مبارزه کند
در درجه اول مراقبت باشد که فساد دامن خودش را نگیرد.
#شفافیت_آراء
@Emam_kh