فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 هیچ وقت نباید مایوس شد...
🥇 همیشه اونی که به نظر قدرتش بیشتره برنده نیست، اگه یکم زیرک باشی و توکلتم به خدا باشه هیچ چیز حتی بادهای مخالف هم نمیتونن مانع رسیدنت بشن
اگه تموم رنج کشیدهها و ستمدیدههای جهان هم یکم زرنگ باشن میتونن از هر جریانی یه فرصت بسازن برای نزدیک شدن به ظهور و اومدن منجی
فقط کافیه بخوایم، اون وقته که ورق برمیگرده و پیروزی از آن ما میشه شک نکن....
@Emam_kh
‼️مصرف کفاره
🔷س ۵۸۵۵: مقداری کفاره جمع آوری شده آیا می توانیم برای فقرا ارزاق تهیه کنیم؟
✅ ج: اشکال ندارد ولی باید توجه داشته باشید که کفاره جمع شده طبق همان مد طعامی که جمع شده باید به فقیر داده شود، به عنوان مثال اگر پرداخت کننده کفاره هزینه تهیه مد گندم را داده باشد، باید همان تهیه شود و تبدیل آن به برنج و امثال آن جایز نیست.
📕 منبع: leader.ir
@Emam_kh
⭕️ خوبی هایمان نیز بدی است
👈 آيت الله احمدى ميانجى مى فرمودند: در دعاى عرفه امام حسين (عليه السلام) جمله لطيفى است:
الهى مَن كانَت مَحاسِنُه مَساويه فَكيف لايَكونُ مَساويهِ مَساويه
خدایا کسی که خوبی های او #بدی است چگونه بدی های او بدی نباشد.
🔰 يكى از كارهاى خوب ما #نماز است، نماز ما با نماز على (عليه السلام) را نمى گويم چقدر فاصله دارد. نماز ما با نماز قيس بن سعد بن عباده چقدر فاصله دارد كه مسعودى در مروج الذهب آنرا بيان كرده:
♻️ #قيس در مسجد نماز مى خواند، در حال سجده یک مار آمد به دور گردن او پيچيد قيس نماز را به هم نزد و ما اگر یک سوسک را ببينيم نماز را به هم مى زنيم.
📚 اکبر دهقان ؛ هزار و یک نکته اخلاقی از دانشمندان ؛ نکته ۸۳۸
@Emam_kh
رمان #بغض_محیا
قسمت دویستونهم
یالابگو...
توي صورتم فریاد زد و من چشم بستم و از جا پریدم...
- به..به خدا ...
راجع به مینا بود...
باید باهاش حرف میزدم...
فریاد زد...
- تو گوه میخوري بی خبر از من با یه مرد غریبه حرف میزنی...
گوه میخوري...
- نمی خواستم تو با مسئله مینا درگیر شی...
به خدا کاري نکردیم...
محکم روي ترمز زد و توي صورتم آمدوچانه ام اسیر دستش شد ...
صداي بوق ماشین هاي پشت سر عجیب روي اعصاب بود...
"- کاري میکردي که همینجا سرتو میبریدم...
میخواستی چیکار کنی دیگه؟!...
هاان؟..! من عوضی هزار بار بهت گفتم کاري داري به من میگی...
سرخود شدي واسه من با استاد جنتلمنت قرار میزاري...
روزگارتو سیاه میکنم محیا...
سیاه...
میدانستم خودش راکنترل میکند و وضعیتش این است...
چانه ام را رها کرد و ماشین را راه انداخت...
دیگر ساکت شده بودم...
یعنی جرات حرف زدن را نداشتم...
چیزي هم نگفت و سکوت کل ماشین را برداشته بود...
گمان میکردم همه چیز تمام شده ...
و تمام ذهنم را این پر کرده بود نکند عروسیمان را برهم بزند...
نگه داشت جلوي خانه...
- خوش اومدي...
تکانی خوردم و با شک گفتم...
- به ...
به مامان اینا چی بگم...
ترسناك نگاهم کرد...
"- بگو امیرعباس اینقدر الاغه که زنش ول شده میخواد جمعش کنه...
بگو غلط اضافی کردم...
فکر کردي اینقدر بدبختی کشیدم که آخرش با گوه خوري اضافه تو بگم خوش اومدي...
هري؟!...
پدرم در اومده که یه ماه به عروسی بگم تموم شد؟!...
نه محیا خانوم از این خبرا نیست...
خوش شانس نیستی وایمیستم آدمت میکنم...
آدم"...
بغض گلویم را گرفت از لحنش...
اما دلم حسابی گرم شده بود از خواستنش...
پیاده شدم از ماشین و اشکم چکید...
وارد خانه شدم و اشک هایم را پاك کردم...
نمی خواستم کسی بفهمد مسائل میانمان را...
و کمی در دل خود را سرزنش کردم...
بابت افکاري که راجع به بهم زدن عروسی داشتم...
باید محکم میبودم و عقل میکردم ناسازگاري مردم را...
مردي که در اوج عصبانیت هم خودش را کنترل میکرد...
و باز هم چه جالب که مرا زهر ترك کرد...
با صداي عمه رشته ي افکارم پاره شد...
سلام دادم و جوابم را داد...
- پیدا کردي امیرعباس و مادر...
سري تکان دادم...
- بله عمه جون...
با اجازه...
- برو،برو مادر ...
خسته اي استراحت کن...
آري خسته بودم...
زیاد هم خسته بودم...
روزها با سرعت بیشتر از آنچه فکرش را میکردم میگذشت...
و انگار امیرعباس با محروم کردنم از دیدنش تنبیهم میکرد...
به همراه مادر و عمه براي خرید وسایل خانه ام میرفتم...
و شاید هر دو سه روز یکبار در خانه سر میز شام کنار هم بودیم...
و این تغییرات به حدي فاحش بود که حتی مادر و عمه هم سوالی نگاهمان میکردند...
اما مگر میشد ازامیرعباس با آن اخم و جذبه اش که حالا غلیظ تر از همیشه هم بود چیزي پرسید...
چندین بار مادر و عمه از من اما پرسیده بودند...
که آیا مشکلی میانمان هست و من به نه گفتن کوتاهی اکتفا کرده بودم...
و خدا میداند که هر شب بالشتم خیس بوداز اشک ...
و دوري امیرعباسی که از آنهمه محبت حتی اخم و نگاهی هم نصیبم نمی کرد...
تنها سه روز مانده بود به عروسی خانه انگار احدي هواي عروسی نداشت...
آن از عمو و زن عمو که از رفتن پسرشان ماتم گرفته بودند...
و دریا و دانیال هم اصلا از اتاقشان بیرون نمی آمدند...
ساحل و محسن هم حسابی سرشان در زندگی خودشان بود و درگیر حال دائم خراب ساحل بودند...
و نعیم حتی با تمام روحیه شادش انگار با رفتن دارا دل و دماغ گفتن و خندیدن نداشت...
و آنهم از امیرعباس که تا دیر وقت سرکارش میماند...
و وقتی هم که می آمد آنچنان اخم هایش در هم بود که جرات حرف زدن به کسی نمی داد...
ادامه دارد...
💖 🧚♀●◐○❀
رمان #بغض_محیا
قسمت دویست ویازدهم
پس اومدی ایمان منو بسنجی....
با قدم هاي سست به سمت اتاقم رفتم و خودم را به خواب سپردم...
اما چه خوابی که هر دقیقه از خواب می پریدم از شدت استرس...
روز قبل از عروسی دیگر خانه ام چیده شده بود...
و عمه و مادر مرا بردند تا به قول خودشان ببینم خانه ام را...
خانه اي که قرار بود آشیانه ي خوشبختی من و او باشد،اما با این رفتارهایش...
نمی دانم...
به خانه نگاه کردم قشنگ شده بود...
دکوراسیون سرمه اي رنگ پذیرایی جلوه زیبایی داده بود به خانه...
یکی یکی اتاق ها را هم نگاه کردم...
هر سه اتاق را هم قشنگ چیده بودند...
با دیدن اتاق خوابمان نمیدونم چرا اشکم جاري شد...
و چه خوب که مادر و عمه اشک هاي سیل آسایم را به حساب شوق گذاشتند...
زنگ موبایل عمه مرا از فکرو خیال بیرون آورد...
- الو،سلام پسرم...
با شنیدن پسرم گوش هایم تیز شد...
" - بله، اومدیم اینور...
نمیدونی خانومت چه اشک شوقی میریزه با دیدن خونه ...
آهان ...
میاي اینجا...
بیا پسرم، بیا"...
دلم ریخت ...
اینجا می آمد...
دقیقا از آن شب بود که خودم را بیشتر از همیشه از دیدش پنهان میکردم...
تحمل اخم هایش را نداشتم...
بی محلی هایش را هم...
مادر دستم را کشید و داخل آشپزخانه برد...
و یکی یکی کابینت ها و کشو ها را برایم باز میکرد...
و نشانم میداد داخلش را و من تنها تمام حواسم به در بود...
تا امیرعباس بیاید دلتنگش بودم...
شوهرم بودم و محرم ترین برایم...
اما با دل سنگی اش چه میکردم...
صداي مادر از جا پراندم...
- محیا...
کجایی اصلا نگاه میکنی؟!...
لبخند مصنوعی زدم...
- آره مادر خیلی قشنگه دستتون درد نکنه...
عالی چیدید همه چیز خیلی شیکه...
تا مادر آمد حرفی برند صداي زنگ دهانش را بست...
در را باز کردم و غیر ارادي در دل قربان صدقه ي قامتش رفتم...
بالا آمد و سلامی داد به مادرش و مادرم...
ادامه دارد...
💖 🧚♀●◐○❀
╭❁━═━⊰✼❆🍃🌹🍃❆✼⊱━═━❁╮
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
🌹شرح #حکمت60 ( 3 )
🔹 ضرورت کنترل زبان
5⃣ نکتهٔ پنجم این سؤال است که چرا حضرت در حکمت ۶۰ نهج البلاغه زبان را به "سَبُع " یعنی درنده تشبیه کردهاند ؟!
🔻 در دلیلش باید دانست که طبق خطبه ۱۵۳ نهجالبلاغه، خوی سباع و درندگان دریدن و دشمنی با دیگران است.
🔻مولا علی (علیه السلام) در خطبهٔ ۱۵۳ میفرمایند: «إِنَّ السِّبَاعَ هَمُّهَا الْعُدْوَانُ عَلَى غَيْرِهَا » ؛
" درنده همّ و همتش این است که بر دیگران حمله ببرد و دشمنی کند. "
🔻همچنین در نامهٔ ۳۱ خطاب به فرزند عزیزشان می نویسند:
« فَإِنَّمَا أَهْلُ الدُّنیا کِلاَبٌ عَاوِیَةٌ وَ سِبَاعٌ ضَارِیَةٌ» ؛
" اهل دنیا سگهای عو عو کننده هستند و درندگان ضرر رسان. "
🔻 همچنین مولا علی (علیه السلام) در خطبه ۱۰۸ نهجالبلاغه ، در یک پیشگویی عجیبی نسبت به حاکمان بنیامیّه، آنها را درنده خطاب میکنند و میفرمایند:
« وَ سَلَاطِينُهُ سِبَاعاً » ؛ "سلاطین و پادشاهان بنی امیّه همه درنده هستند. "
6⃣ و نکته آخر و ششم درباره حکمت ۶۰ این است که چاره چیست؟! یعنی زبانی که اگر رهایش کنیم ، مثل یک درنده عادت دارد دیگران را بگزد، راه چارهاش چیست؟!
🔻در حکمت ۱۲۳ ، حضرت میفرمایند کنترل زبان از زیاد سخن گفتن، راه چاره اش است.
در این حکمت میخوانیم: «أَمْسَكَ الْفَضْلَ مِنْ لِسَانِهِ» خوش به سعادت کسی که زیاده گویی را مراقبت و پرهیز میکند.
🎙حجت الاسلام مهدوی ارفع
🔴 جنگ آبی ترکیه علیه ایران !!
🔹ترکیه با احداث سدهای مختلف روی دجله و فرات ، در منطقه گرد و خاک کرده و به طور رسمی جنگ آب به راه انداخته است.
گفته می شود با تکمیل سدهای در دست ساخت ترکیه روی رودخانه ارس ، زمین های بسیاری در آذربایجان خودمان و دشت مغان هم مانند قسمت هایی از سوریه و عراق به بیابان تبدیل خواهد شد!!
🔺حالا که ترکیه رسم همسایگی و حقوق بین الملل سرش نمی شود وظیفه ما چیست؟! آیا بایستی منفعلانه دست روی دست بگذاریم و
به خطر افتادن منافع ملی خود را با اجرای این طرح صهیونیستی نظاره کنیم؟!!
یا نه به زبان دیگری با متجاوز صحبت کنیم؟! طوری که مجبور شود به حق ایران احترام بگذارد ...
#ایران_قوی
✍"قاسم اکبری"
@Emam_kh
7.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️شکست دولت رئیسی حتمی است!!!
❌مجله فارین پالیسی می نویسد که اقتصاد و فرهنگ ایران از تلگرام و سایر پلتفرم ها شکست خورد و این شکست همچنان ادامه دارد!
⚠️جناب آقای رئیسی شکست شما ۱۰۰٪ قطعی است تا زمانی که امثال ابوالحسن فیروزآبادی و آذری جهرمی بصورت مستقیم و غیر مستقیم در دولت شما حضور دارند!!!
🎥داود پورآقایی
@Emam_kh