نگاه معنوی امام خمینی (ره) به روز جهانی قدس
علت نامگذاری آخرین جمعه از ماه مبارک رمضان بهعنوان روز قدس، موضوعی است که گاهی در ذهنها خطور میکند که چرا امام خمینی (ره) این روز را بهعنوان روز قدس انتخاب کردند؟ بنیانگذار کبیر انقلاب اسلامی ایران در پیامی که بهمناسبت نامگذاری آخرین جمعه از ماه مبارک رمضان بهعنوان «روز قدس» صادر کردند، با اشاره به ماه مبارک رمضان و ایام قدر، از این موضوع که این ایام میتواند تعیینکننده سرنوشت مردم فلسطین نیز باشد، سخن گفتند؛ بنابراین امام خمینی (ره) از بُعد معنوی نیز به موضوع مبارزه با اسرائیل غاصب و تمامی مستکبران جهان اندیشیدهاند؛ یعنی از سلاح «دعا» در ایامی که مانعی در برابر اجابت آن نیست، بهره بردهاند تا در روزها و شبهای معنوی ماه میهمانی خدا که سرنوشت یکساله افراد در آن تعیین خواهد شد و نیز در حالی که «شب قدر بالاتر از هزار شب است»، مومنین برای نابودی اسرائیل غاصب و دیگر مستکبران جهان و نیز نجات ملت فلسطین از شرّ غده سرطانی صهیونیزم، دعای «مرگبر اسرائیل» کنند.
#شاخصه_حساس_بودن_به_نظام_اسلامی_وولایت_فقیه
@Emam_kh
🌹پنجشنبه است
ثانیه هایمان بوی
دلتنگی میدهد
چه مهمانان ساکتی
هستند رفتگان
نه بدستی
ظرفی آلوده میکنند
نه به حرفی دلی را
تنها به فاتحه قانعند
شادی روح تمام
اموات #فاتحه و #صلوات
🍃🌼 اَللّهُمَّ اغفِر لِلمُومِنینَ وَ المُومِنَاتِ وَ المُسلِمینَ وَ المُسلِمَاتِ اَلاَحیَاءِ مِنهُم وَ الاَموَاتِ ، تَابِع بَینَنَا وَ بَینَهُم بِالخَیراتِ اِنَّکَ مُجیبُ الدَعَوَاتِ اِنَّکَ غافِرَ الذَنبِ وَ الخَطیئَاتِ وَ اِنَّکَ عَلَی کُلِّ شَیءٍ قَدیرٌ بِحُرمَةِ الفَاتِحةِ مَعَ الصَّلَوَاتِ 🌼🍃
💔فاتحه کبیره بسته هدیه اموات💔
💫1 مرتبه سوره حمد
💫1مرتبه سوره توحید
💫1مرتبه سوره ناس
💫1مرتبه سوره فلق
💫1مرتبه سوره کافرون
💫7مرتبه سوره قدر
💫3مرتبه آیه الکرسی
✨شادی روحشان صلوات✨
🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹
@Emam_kh
‼️افطار روزه قبل از حد ترخص
🔷 مسافری که از شب قبل قصد سفر کرده و پیش از ظهر به مسافرت می رود، نمی تواند تا قبل از رسیدن به حد ترخص روزۀ خود را افطار کند و در صورتی که پیش از آن افطار کند، بنابر احتیاط کفاره افطار عمدی روزۀ ماه رمضان بر او واجب است؛ البته چنانچه از حکم مسأله غافل بوده، کفاره ندارد.
ملاک تشخیص حدّ ترخص، آن است که از آخرین خانۀ شهر به اندازه ای دور شود که صدای اذان متعارف شهر را بدون بلندگو نشنود؛ خواه دیوارهای شهر را ببیند یا نه.
📕منبع: leader.ir
@Emam_kh
✳️ فلسطین؛ نقطهی عطف مرگ فرهنگ مدرنیته
🔻 یکی از نکاتی که موضوع #فلسطین در تاریخ معاصر بهخوبی برملا کرد، پوچی و پلیدی #فرهنگ_مدرنيته است و با این دیدگاه، هر خونی كه از مردم فلسطين ريخته میشود، يك قدم بهسوی ظهور نور و اضمحلال فرهنگی است که در بستر آن فرهنگ، #اسرائیل شکل گرفته.
‼️ اينطور نيست كه فكر كنيد اينكه #تمدن_غربی سختترين زندگی را به مردم فلسطین تحميل میكند، يك اتفاق عادی است، هرگز اینطور نیست، موضوع فلسطین جريانی است كه قهرمانان آن دارند قدمبهقدم در تغییر سرنوشت جهان نقش بازی میکنند. لذا مقام معظم رهبری (حفظهاللهتعالی) خيلی عالمانه فرمودند: «مبارزه فلسطینیان با اسرائیل، خط اول مقابله اسلام با كفر است» با این تعبیر فلسطين منطقهای نيست كه در آن دو گروه در حال جنگیدن هستند و بقيه هم جدای از آن دو جبهه در حال زندگیکردن باشند. بلكه خط اول مقابلهی اسلام است با فرهنگی که در تمامیت خود در اوج انحراف و پستی است، تا معلوم شود چشمها باید به جایی دیگر دوخته شود.
«والسلام»
✍ #استاد_اصغر_طاهرزاده
#⃣ #فلسطین #مقتدر_مظلوم
@Emam_kh
رمان #بغض_محیا
قسمت دویستودوازدهم
من زودتر به اتاق رفته بودم به بهانه ي دیدن لباسهایم...
از مادرش سراغم را گرفت...
عمه گفت...
- تو اتاقه مادر، الان صداش میکنم...
پشت حرف عمه گفت...
- نمی خواد مادر خودم میرم...
دست مشت کردم از استرس، دلتنگ بودم...
اما دلم کمی ناز کردن و قهر کردن میخواست...
داخل شد و آرام سلام کردم...
بی آنکه برگردم به سمتم آمد ...
شانه ام را گرفت و به طرف خودش برگرداند...
- چه استقبال گرمی...
لب فشردم و خجالت زده...
راست میگفت هرچه که بود باید به استقبالش میرفتم...
نگاه دزدیمو گفت...
- از من فرار میکنی یا دارم اشتباه میکنم...
انگشت در هم پیچاندم...
- نه...
فرار نمی کنم...
پشت به او کردم و مشغول دید زدن کشوها شدم...
دست روي شانه ام گذاشت...
و نوازش وار تا کمرم کشید دستش را...
و کمرم را در بر گرفت...
- جاي تو همینجاست راه فراري نداري...
پوزخند زدم و به سمتش برگشتم...
-گفتم که زیادي به خودتون مطمئنید پسر عمه...
تاي ابرویش بالا رفت...
مرا به سمت خودش کشید...
- پسرعمه؟!...
نگاهم را به جایی جز صورتش دوختم...
- بله...
مگه شما پسرعمه ي من نیستید...
خندید و آرام تر گفت...
" - خوشم نمیاد از من در بري...
اینطوري حرف بزنی...
پسر عمه صدام کنی...
در صورتی که من شوهرتم...
شو...
ه...
رت"...
هجی کردن کلمه اش که تمام شد نگاهی انداخت...
و صورتم را قاب گرفت با دستانش...
نزدیک آمد تا ببوستم...
اما صداي تقه اي که به در خورد،هم من و هم او را از جا پراند...
و متعاقبش صداي عمه آمد که از همان پشت در میگفت...
" - امیرعباس جان ما داریم میریم بازار...
تو خونتون یه چیزایی ندارید...
..."
یادمون رفته بگیریم با چند تا چیز دیگه زود برمیگردیم
خنده ام گرفته بود از دست پاچگیش...
صداي خود را کنترل کرد و از پشت همان در بسته گفت...
- باشه مادر دستتون درد نکنه...
الان میام میرسونمتون...
عمه با بدجنسی گفت...
نه شما اینجا بمونید به کارتون برسید...
مام میریم زود میاییم...
پیشانی امیرعباس سرخ شده بود از خجالت...
ومن هم دست کمی نداشتم از او...
صداي در خبر از رفتنشان می داد...
نگاهی انداخت به منی که زل زده بودم به صورتش...
- چیه؟!...
شانه اي بالا انداختم...
- هیچی پسر عمه...
به سمتم آمد گره ي روسریم را باز کرد و گونه ام را نوازشی داد...
- فکر کردم با جوابی که الان بهت دادم دیگه پسرعمه صدام نمیکنی...
اما میبینم سمج تر از این حرفایی...
چشمانش را خمار کرد...
- خوب کجا بودیم؟!...
قدمی عقب برداشتم...
" - بس کنید لطفا...
هر وقت رفتار با یه خانوم را یاد گرفتید...
اونوقت حق دارید به من نزدیک شید"...
و به سمت پذیرایی رفتم...
ادامه دارد...
💖 🧚♀●◐○❀