✅ اختلاف نظر با ولایت، آغاز انحراف و سقوط
🔻 مثال سوم
🔰 انحراف و سقوط یک بُعد از آثار اختلاف نظر با ولایت است، اما بُعد دردناک تر آن، زمینگیر شدن و به شهادت رسیدن ولایت است که در طول حیات 250 ساله معصومین نمود دردناک آن به عینه مشاهده میشود.
🔹 اختلاف نظر با حضرت زهرا سلام الله علیها در موضوع غصب خلافت امیرالمومنین و غصب فدک از یک سو موجب انحراف و سقوط آن اشخاص شد اما از سوی دیگر خون دل فاطمه الزهرا سلام الله علیها و در نهایت شهادت ایشان .
🔹 این واقعیت تلخ در خصوص 25 سال خانه نشینی و حدود 5 سال خلافت امیرالمومنین نیز صدق میکند؛ همچنین در خصوص یازده فرزند معصوم ایشان
🔸 در حقیقت میتوان گفت #اختلاف_نظر با ولایت اصلی ترین عاملِ:
▪️ انحراف اسلام از مسیر حقیقی خود
▪️ زمینگیر شدن ولایت در اثرگذاری حداکثر در جامعه اسلامی
▪️ خون دل خودن ولایت در درون جامعه اسلامی
▪️ اسارت و شهادت ولایت به دست مسلمین در درون جامعه اسلامی
🔸 دانست که ریشه این اختلاف نظر نیز در عدم #بصیرت ، #شناخت_عرصه و #تقوا است.
🔹 اگر این افراد دارای بصیرت بودند، عرصه حرکت سیاسی-اجتماعی اسلام را میشناختند و دارای تقوای درونی بودند هرگز دچار چنین #خطای_راهبردی نمیشدند.
#فافهم
#بر_مدار_ولایت
#جهاد_تبیین
#سیداحمدرضوی
@Emam_kh
🔰رحم و مروت به ضعفا
🔺رهبرانقلاباسلامی: ما که نگاه میکنیم، آنچه از امیرالمؤمنین میبینیم، اینهاست: شجاعت او، عبادت او، جوانمردی او، پایبندی او به امر و نهی الهی، جهاد او، ایثار و از خودگذشتگی او، زمانشناسی او، انسانشناسی او، رحم و مروت و رقت قلب او نسبت به ضعفا، بیباکی او در مقابل گردنکشان و سرکشان و مستبدان، اصرار و پافشاری او بر عدالت بین مردم، دشمنی او با ظلم و جور. اینها ظواهر این اقیانوس ژرف و عمیق است. حالا ببینید همین ظواهر چقدر پیچیده و شگفتآور و زیباست! انسان چه کسی را میتواند پیدا کند که این همه صفات ممتاز در او جمع باشد؟! امیرالمؤمنین اینجوری است.
🌸 ۱۳۸۶/۵/۶
🌸#میلاد_امام_علی_علیه السلام
🇮🇷@Emam_kh
‼️ برگزاری نماز جماعت دوم
🔷 س ۵۷۷۳: اگر در نماز جماعت به خاطر تجوید و قرائت ناصحیح امام جماعت در گوشه ای از مسجد دو سه نفری به یک نفر دیگر اقتدا کنیم حکمش چیست؟
✅ ج: این عمل اگر توهین به امام جماعت محسوب شود جایز نیست.
در ضمن توجه داشته باشید که به طور کلی ملاک صحت قرائت آن است که قواعد زبان عربی و ادای حروف به طوری باشد که اهل زبان عربی، آن را ادای آن حرف بدانند نه حرف دیگر و رعایت نکات و محسنات تجویدی و لهجه عربی لازم نیست.
@Emam_kh
رمان #بغض_محیا
قسمت صدوسیوسوم
حرف زدن را نمی خواستم...
یعنی جراتش را نداشتم...
تنها در سکوت شالم را مرتب کردم و همینطور چادرم را...
و از ماشین پیاده شدم...
میان راه دستم اسیر دستش شد...
و دوباره به سمتش کشیده شدم...
- عذابمو تقسیم نکردم باهات...
عذابتو تقسیم نکن باهام...
تقریبا دوباره داخل ماشین نشسته بودم...
که نزدیک تر شد...
و خم شد روي صورتم...
چشمانش مصحورم میکند...
" - جان منی...
از آن منی...
جانان منی...
جانان بیا"...
هر نفس نزدیک میشد...
و من مصحور صداي زیبایش که برایم شعر خواند...
بی هیچ دفاعی...
امیرعباس مرا خلع صلاح می کرد...
یک نفس مانده بود تا دوباره مال او شوم...
مکث کرد...
- جنگیدن واسه لمس نکردنت به اندازه کافی برام ریاضت هست...
انگشت اشاره اش را روي گونه ام کشید...
- باور اینکه دیگه مال من نیستی داره میکشتم...
هر لحظه میخوام تموم کنم این بازي تلخ مسخره رو...
کمی دور شد...
- از من دوري کن محیا...
من خطرناکم...
براي تو و زندگیت خطرناکم...
جنونم به تو همه رو به آتیش میکشه...
انگار مسخ باشد...
ادامه داد...
- بدجور میخوامت...
و من پشت لبهاي قفل شده ام...
قلبم فریاد خواستنش را میزد...
بی مکث اینبار از ماشین بیرون آمدم...
نه از ترس امیرعباس بلکه از ترس احساست بی پروا ي خودم...
به سمت در رفتم...
منتظرش شدم کمی بعد آمد...
کلید را داخل قفل انداخت و داخل شدم...
و با ضرب و بی مقدمه به دیوار کنار در حیاط کوباندم...
وبا دستانش محصورم کرد...
و خیره ي چشمانم شد...
بی دفاع خیره اش شدم...
مشتی به کنار سرم زدو سرعت زیاد کرد به سمت در...
و من نگاهم قفل هدایی ماند که کنار پنجره شاهد بود همه چیز را...لب گزیدم...
" لعنت به من و عشق سیاهم"...
از کنار امیرعباس...
تند تند پله ها را تا بالا طی کردم...
درست روبه رویم...
جایی حد فاصله اتاق هایمان با هم ایستاده بود...
موهاي بلند و فر زیبایش اطرافش پخش بودند...
و با آن لباس سرتاسري بلند خانگی که اندام موزونش را به خوبی نشان می داد...
چشم هر بیننده اي را خیره میکرد...
و در دل حق دادم که امیرعباس روزي شیدا و واله ي این دختر لوند شود...
و به من ترجیح دهد...
هدي واقعا هوس انگیز و زیبا بود...
نی نی چشم هایش در اشک میلغزید...
صداي قدم هاي امیرعباس از پشت سرم می آمد...
برنگشتم نگاهش کنم...
در عوض جلو رفتم جایی نزیکتر به هدي...
هیچ حرفی نداشتم که بگویم...
چیزي که دیده بود شرم آور بود...
انگار پشت سریم هم چیزي براي گفتن نداشت...
باالخره لب باز کرد...
و همزمان با کلامش اشکش چکید...
- خیلی اضافیم نه؟!...
و انگار اشک هایش مسابقه گرفتند...
امیرعباس جلو آمد وبازویش را گرفت...
- بریم تو هدي...
میان حرفش پرید...
و بازویش را با ضرب از دست امیرعباس خارج کرد...
و رو به او گفت...
- حالم از ترحم بهم میخوره امیرعباس...
بس کن...
ادامه دارد...
💖 🧚♀●◐○❀