eitaa logo
پیروان امام خامنه ای 🇮🇷
2.1هزار دنبال‌کننده
26.8هزار عکس
18هزار ویدیو
16 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ امام_صادق علیه‌السلام می‌فرمایند: ما مِن يَومِ نَيروزٍ إلاّ و نَحنُ نَتَوقَّعُ فِيهِ الفَرَجَ لأِنَّهُ مِن أيّامِنا و أيّامِ شِيعَتِنا ؛ هيچ نوروزى نيست مگر آن كه ما در آن روز منتظر فرج [ظهور قائم آل محمّد صلي الله عليه و آله] هستيم ؛ چرا كه از روزهاى ما و شيعيان ما است. 📖 مستدرك الوسائل، ج 6، ص 352 .
🌸ســـــلام 🎋 اولین روز سال نو 🌸بخیر و خوشی 🎋امروزتون سرشاراز آرامش 🌸مهر و محبت 🎋نشان لبخند خدا 🌸در زندگی است... 🎋ان شا الله نگاه خدا 🌸توجه و لبخند عنایتش 🎋همیشه شامل حالتون بشه 🌸تولین رور بهار تون پر از خیر و برکت @Emam_kh
🌹امام خامنه‌ای: 🔺نوروز، یعنی روزی که شما با عمل خودتان، با حادثه‌یی که اتفاق میافتد، آن را نو میکنید. 🔻 روز بیست‌ودوم بهمن که ملت ایران، حادثه‌ی عظیمی را به کمک خدا تحقق بخشید، روز نویی (نوروز) است. 🔺 آن روزی که امت، قاطعاً به دهانِ مستکبرِ قلدرِ گردن‌کلفت دنیا - یعنی آمریکا - مشت کوبید، آن روز، روز نو و راه نویی (نوروز) بود؛ حادثه‌ی نویی بود که اتفاق میافتاد و افتاد. 🔻 ما باید را، نو روز کنیم. 🔺نوروز به حسب طبیعت، نوروز است؛ جنبه‌ی انسانی قضیه هم به دست ماست که آن را نوروز کنیم. ۱۳۶۹/۰۱/۰۱‌ @Emam_kh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مزار سردار دلها،امروز @Emam_kh
🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌹 آیه ۷۵ سوره مائده 🌸‌ مَا الْمَسِيحُ ابْنُ مَرْيَمَ إِلَّا رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرُّسُلُ وَأُمُّهُ صِدِّيقَةٌ ۖ كَانَا يَأْكُلَانِ الطَّعَامَ ۗ انْظُرْ كَيْفَ نُبَيِّنُ لَهُمُ الْآيَاتِ ثُمَّ انْظُرْ أَنَّىٰ يُؤْفَكُونَ 🍀 ترجمه: مسیح پسر مریم، پیامبری بیش نیست كه پیش از او هم پیامبرانی گذشته‌ اند. و مادرش‌‌ بسیار راستگو بود. هر دو [مانند انسان‌های دیگر] غذا می ‌خوردند. نگاه ‌کن چگونه آیات را برای آنان بیان می‌ كنیم، سپس با دقّت نگاه کن كه آنان چگونه رویگردان می ‌شوند؟ 🌷 : گذشت 🌷 : پیامبران، فرستادگان 🌷 : مادرش 🌷 : بسیار راستگو، کسی که قول و عمل و عقیده او همه راست باشد 🌷 : می خورند (مثنی) 🌷 الطَّعَام: غذا 🌷 : نگاه کن 🌷 : چگونه 🌷 : بیان می کنیم 🌷 : اسم زمان است به معنی کجا و به معنی چگونه است در این آیه به معنای چگونه است 🌷 : برگردانده می شوند، رویگردان می شوند 🌸 در اين آيه با دلايل روشنى در چند جمله كوتاه اعتقاد به اینکه مسيح خداست را ابطال مى ‌كند. نخست به این مورد اشاره می کند که چه تفاوتى در ميان مسيح و ساير پيامبران بود كه عقيده به خدا بودن مسیح پيدا كرده ‌ايد فقط پیامبر خدا است «مَا الْمَسِيحُ ابْنُ مَرْيَمَ إِلاّ رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرُّسُلُ: مسیح پسر مریم، پیامبری بیش نیست که پیش از او هم پیامبرانی گذشته اند» اگر رسالت از ناحيه دليل بر خدا بودن مسیحیت است پس چرا درباره ساير پيامبران اين مطلب را قائل نمى ‌شويد؟ 🌸 سپس براى تأييد اين سخن مى‌ فرماید: «وَ أُمُّهُ صِدِّيقَةٌ: و مادر او بسیار راستگو است» اشاره به اين كه كسى كه داراى مادر است و در رحم زنى پرورش پيدا مى ‌كند چگونه مى‌تواند خدا باشد؟ و دوّم اين كه اگر مادر او محترم است به خاطر اين است كه او هم در مسير رسالت مسيح با او هماهنگ بود و از رسالتش پشتيبانى مى‌ كرد، و به اين ترتيب بنده خاصّ بود و نبايد او را همانند يک معبود همانطور كه در ميان مسيحيان رايج است كه در برابر مجسّمه او تا سر حدّ پرستش خضوع مى ‌كنند، عبادت كرد. 🌸 بعد به يكى ديگر از دلايل نفى ربوبيّت اشاره كرده، مى‌ فرماید: «كانا يَأْكُلانِ الطَّعامَ: هر دو غذا می خوردند» یعنی و هر دو مانند سایر انسان ها غذا می خوردند کسی که غذا می خورد چگونه می تواند خدا باشد. و در پايان آيه اشاره به روشنى اين دلايل از يک طرف و سرسختى کسانی که می گویند مسیح خداست در برابر اين دلايل آشكار از طرف ديگر كرده، مى ‌فرماید: «انْظُرْ كَيْفَ نُبَيِّنُ لَهُمُ الْآياتِ ثُمَّ انْظُرْ أَنّى يُؤْفَكُونَ: نگاه کن چگونه آیات را برای آنان بیان می کنیم، سپس با دقت نگاه کن که آنان چگونه رویگردان می شوند» 🔹 پیام های آیه ۷۵ سوره مائده 🔹 ✅ داشتن بعضی امتیازات و‌ امور استثنایی، دلیل بر بودن آن شخص نیست. ✅ از اولیای خداست. قرآن از او تجلیل می کند و او را صدیقه می نامد. ✅ آشنایی با تاریخ گذشته و ریشه یابی آن، برای آیندگان مفید است. 🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸
10.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
صبر بسیار بباید پدر پیر فلک را تا دگر مادر گیتی چو تو فرزند بزاید❤ 🌟 به مناسبت سالروز تولد ؛ شهید حاج قاسم سلیمانی 🇮🇷 @Emam_kh
رمان قسمت صدوشصتونهم چپکی نگاهم کرد... "- کدوم اوضاع کوري،کري،ملنگی،چلاقی... البته خدایی ملنگ که هستی ... ..." خب،حالاتو چی گفتی داخل کوچه مان پیچیدم... " - چی بگم فقط نگاش کردم... و بعدش گفتم من آمادگی ندارم... و کسی هم تو زندگیم نیست که یوقت خیالات نکنه"... مینا نگاهم کرد... "- دیدي خودت کرم داري... و گرنه به یارو راست و حسینی میگفتی... من پسر عمه مو میخوام و خالص"... پارك کردم و دستی را کشیدم... - واي مینا امون از زبونت... چپکی نگاهم کرد... - چیه حرف حق تلخه... بی حرف از ماشین پیاده شدم و از آنها خداحافظی کردیم... سریع وارد خانه شدم ونفس راحتی کشیدم... مثل اینکه این بار شانس آورده بودم... چراغ هاي حال سبک شده بود... و از آشپزخانه صداي حرف می آمد... راه کج کردم به سمت آشپزخانه... و دم در صداي نجوا گونه ي امیرعباس با مادرش سرجایم میخکوبم کرد... ناخودآگاه ایستادم... صدایش را شنیدم که میگفت... " - آخه مادر من زود الان بزار یکم فرصت بدم... بزار خودش منو بخواد... نمی خوام اینبار زورش کنم،میخوام خودش بیاد"... عمه ناراحت گفت... " - چی بگم مادر دختر خوبو رو هوا میبرن... دلم مثل چی شور میزنه که محیا رو از دست بدم... این دختر جواهره مثل اون نیست"... - باشه مادر جان یکم فرصت بده... کمترم حرص بخور... و از جا بلند شد... از ترسم ناخودآگاه وارد آشپزخانه شدم... مبادا رسوا شوم که شنیدم حرف هایشان را... و دقیقا وسط حرفش رسیدم که میگفت... من نمردم که کسی بخواد... و با دیدنم حرفش را خورد... و با دیدن مینا سلام و احوال پرسی کرد... منهم سلام دادم و آرام سلام داد... و نگاه به ساعتش کرد... و استفهامی نگاهم کرد... میناي شرو شیطون هم انگار یکم از امیرعباس میترسید... که اینطور ساکت شده بود و رو به من کرد... - محیا جون من میرم بالا توام بیا... سري تکان دادم و او رفت... - ساعت دوازدست،چه وقت اومدنه؟!... ٖٖ بند پایی که به دست تو بود تاج سر است من از این بند نخواهم به در آمد همه عمر لب فشردم وبی آنکه نگاهش کنم گفتم... - کارمون طول کشید ... به مامان خبر داده بودم... و پشتم را کردم و به سمت پله ها رفتم... به دنبالم آمد... و من در دل راضی بودم از حرفی که زدم... بالاخره که باید بدهد حد خودش را... خسته بودم از باز خواست هاي بی دلیلش... تا بالاي پله ها سنگینی نگاهش بر روي خودم را حس میکردم... خودم را داخل اتاق انداختم... دیدم مینا روي تخت ولو شده و لباس هایش را عوض کرده... چپکی نگاهش کردم... "- تو دوستی؟!... نه تو واقعا دوستی؟!... اصلا هر وقت که احساس خطر میکنی یه جوري در میري و میپیچونی که دهنم باز میمونه"... چادرم را تا کرده و روي جالباسی گذاشتم... که گفت... - وا چیکار کنم قیافه پسر عمت ترسناکه... آدم خوف میکنه... والا من نمیدونم تو چطوري... چپکی نگاهش کردم... و آرام گفتم... - ساکت شو... نون به نرخ روز خور پرو... چشمانش را روي هم گذاشت و گفت... " - حقت بود ولت میکردم میرفتم خونه... ادامه دارد.... 💖 🧚‍♀●◐○❀