فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ ماجرای مادر بارداری که به عشق امام حسین ع به کربلا رفت تا بچه امام حسینی بشه اما بچش از بین رفت...
و ادامه ماجرا...
اون بچه کسی نبود جز ابراهیم همت
@Emam_kh
⭕️ فهرست بدهیهای دولت روحانی که توسط دولت سیزدهم تسویه شد
🔹🔸دولت روحانی به علت ناتوانی در فروش نفت و کاهش شدید درآمدهای نفتی، به استقراضهای گسترده روی آورد تا کسری بودجه خود را رفع کند. به همین دلیل شاهد بودیم که دولت گذشته بیش از حد مجاز اقدام به انتشار اوراق بدهی کرد؛ ارقام سنگینی از بانک مرکزی استقراض کرد و تعهداتش به پیمانکاران، شرکتها و تامین اجتماعی را پرداخت نکرد.
♦دولت رئیسی از زمان شروع به کار خود مجبور بوده که اقدام به تسویه این حجم عظیم بدهیها کند به طوری که تاکنون ۵۵۰ هزار میلیارد تومان از این بدهیها را تسویه کرده و البته این پایان کار نیست.
♦جدول بالا شامل بدهیهای ریالی است که از دولت گذشته به جامانده بود و تاکنون توسط دولت سیزدهم تسویه شده است. بدهیهای ارزی دولت گذشته در این جدول نیامده است.
میراث شوم روحانی
@Emam_kh
🔴 بمب، ایرانی و غیر ایرانی ندارد !!!
🔰اگر وسط تهران بمب گذاری صورت گیرد، فرقی نمی کند که این بمب گذاری توسط یک خارجی صورت گرفته و یا یک ایرانی؛
خاصیت بمب این است که اگر در جایی کار گذاشته شود، آنجا را نابود می کند.
👈 محتوای گناه و #فساد و #فحشاء، مانند بمب است که جامعه و مردم را نابود می کند؛ این محتوا چه در #اینستاگرام غربی باشد و چه در #روبیکای ایرانی، از نظر تخریبی هیچ فرقی ندارند و هر دو اثرات تخریبی و ویرانگری یکسان دارند.
◀️ بنابراین دلمان را خوش نکنیم که مردم در سکوی ایرانی روبیکا حضور دارند. متأسفانه روبیکا نیز این روزها تبدیل به یک فحشاخانه در درون جمهوری اسلامی شده است!
#مجید_سرگزی
🇮🇷 @Emam_kh
12.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💥توحش پلیس🚔🧟
_____________________________
🔸️ضعف سواد رسانه ای مردم، بزرگترین خطری است که آینده ایران و ایرانی را تهدید میکند ، مسئله ای که باعث میشود ؛
تجاوز و قتل سالیانه صدها نفر از شهروندان بیگناه در اروپا و آمريکا توسط پلیس، هرگز به چشم نیاید و کاملا عادی جلوه داده شود
اما...
مرگ طبیعی یک دختر معیوب در ایران، به پلیس نسبت داده شود و ماه ها در کشور، ایجاد آشوب نمایند
📢 با انتشار گسترده این کار ، مردم عزیزمان را آگاه و دشمن را رسوا نماییم🙏
@Emam_kh
🏴 ندانستن یکی از کلمات حمد و سوره
🔷 اگر یکی از کلمات حمد و سوره را نداند، یا عمداً آن را نگوید، یا عمداً به جای حرفی حرف دیگر بگوید، مثلاً به جای «ض»، «ز» بگوید، یا زیر و زبر کلمات را تغییر دهد یا تشدید را نگوید، نمازش باطل است.
📕منبع: رساله نماز و روزه، مسأله ۲۰۳
@Emam_kh
زن، زندگی، آزادی
سحر از ساختمان بیرون آمد، کفش های اسپرت نقره ای رنگش را که دیشب آماده کرده بود، پوشید، از پشت شیشه در هال، آخرین نگاهش را به داخل انداخت و همانطور که قطره اشک گوشه ی چشمش را میگرفت زیر لب گفت: خداحافظ مامان، خداحافظ خونه ی قشنگ بچگی هام ، در همین حین گوشی توی جیب لباسش به لرزه افتاد.
گوشی را بیرون آورد،خودش بود، با دستپاچگی تماس را وصل کرد وگفت: ا...ا...الو سلام..
صدای مردی که مشخص بود عصبانی ست در گوشی پیچید: سلام خانم کریمی،کجایین؟ نگاه به ساعتتون انداختین، نیم ساعت از قرارمون داره میگذره، من سر همون خیابونی هستم که گفتین...
سحر نفسش را آروم بیرون داد وگفت: من معذرت می خوام تا پنج دقیقه دیگه اونجام...
و به سرعت از پله های بالکن پایین آمد
کوله را روی دوشش مرتب کرد وچمدان مسافرتیش را که توی باغچه مخفی کرده بود برداشت و از در خانه بیرون زد تا خودش را سرخیابون به اون آقا که فامیلش حبیبی بود برساند.
پا داخل کوچه گذاشت و با احتیاط اطرافش را نگاه کرد که مبادا پدرش اون دور و برا باشه، وقتی مطمئن شد خبری نیست، دسته ی چمدان را کشید و با قدم هایی بلند شروع به راه رفتن کرد
از کوچه که خارج شد ، ماشین آقای حبیبی که سمند مشکی رنگی بود را دید و مستقیم به طرف او رفت.
آقای حبیبی با دیدن سحر، در جواب سلام او سری تکان داد و همانطور که دستش روی چمدان بود با احترام درب عقب ماشین را باز کرد.
سحر سوار ماشین شد، در را بست توی فرصت کوتاهی که آقای حبیبی چمدان را داخل صندوق ماشین میگذاشت، به کوچه و محله زندگی اش با دقت نگاه کرد، او می خواست تمام جزئیات اینجا را در خاطر بسپارد ، هر چند که همه چی اینجا در ذهنش حک بود.
ماشین حرکت کرد، آقای حبیبی نگاهی از آینه وسط ماشین به دخترک پیش رویش انداخت و همانطور که گلویی صاف می کرد گفت: چه خوب که چادر پوشیدین، اینجوری تا لب مرز کمتر توچشم هستیم ...
سحر غرق عالم خود بود و اصلا متوجه حرفهای راننده نبود..
قرار بود با این ماشین تا لب مرز بروند و از اونجا با یه کشتی به ترکیه و از ترکیه هم با پاسپورتی که جولیا قولش را داده بود یک راست به سمت لندن...
سحر از یک طرف دلتنگ خانواده، شهر و کشورش بود و از طرفی سرشار از ذوق بود ،چون رسیدن به آرزوهاش در یک قدمی اش بود...دیدن کشورهای بزرگ...برخورد با مردم دنیا و تخصیل در رشته پزشکی ،اونم کجا؟ انگلیس!!
جایی که به مخیله ی هیچ کدام از اطرافیانش نمی گنجید...
لبخند کمرنگی رو لب های این دخترک ساده اندیش نشسته بود و ماشین از شهر تهران خارج شد و جاده ای بی انتها پیش رویش قرار گرفت.
ادامه دارد...
📝به قلم: ط_حسینی
🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
زن، زندگی، آزادی
ماشین در تاریکی شب در جاده ای که انتهایش نامشخص بود به پیش میرفت و آنطور که بر می آمد به نزدیکی های مقصد رسیده بودند.
در طول روز، بدون اینکه مشکلی برایشان پیش آید به طرف هدف حرکت کردند ،فقط چند باری مامان به گوشی سحر زنگ زده بود و هر بار هم سحر به طریقی جواب داده بود که خیال مادرش راحت باشد.
در طول مسیر گاهی سایهٔ شک و تردید به جان سحر می افتاد و انگاری چیزی درونش را چنگ میزد و به او نهیب میزد برگرد....هنوز که دیر نشده برگرد...
ولی سحر در تخیلاتش غرق میشد و آینده ای رویایی را که برای خود ترسیم کرده بود، پیش چشمش می آورد و به این طریق بر شک و دودلی اش غلبه می کرد، اما اینک در این تاریکی شب ، در این روستای مرزی دور افتاده ،باز همان شک به دلش افتاده بود و اینبار ترسی مبهم هم به آن اضافه شده بود.
کمی جلوتر ، نزدیک کلبه ای که از دور به نظر می آمد درختی تنومند است ، ماشین از حرکت ایستاد...
راننده گوشی اش را بیرون آورد و شماره ای را گرفت.
به محض وصل شدن تماس ،صدای آقای حبیبی بلند شد: کجا دیر کردم؟! من یک راست توی جاده تازوندم ،چی میگی برا خودت؟ الان کجا بیام؟!کجاااا؟؟؟
صبر کن صدات را ندارم و با این حرف در ماشین را باز کرد و بیرون رفت و سحر هر چه گوش هایش را تیز کرد، چیز دیگری از حرفهای او متوجه نشد.
بعد از چند دقیقه ، راننده درب ماشین را باز کرد و همانطور که سویچ را از روی ماشین برمی داشت ، رو به سحر گفت: اینجا آخر خطه، دیگه با ماشین جلوتر از این نمیتونیم بریم، باید پیاده شین، بعد از چند دقیقه پیاده روی ، شما را به اکیپتون میرسونم.
سحر زیر لب گفت: اکیپ؟!
و آرام در را باز کرد، آقای حبیبی که مشغول بیرون آوردن چمدان از صندوق بود، نگاهی به کوله سحر کرد و گفت: با این کوله و راه خاکی و ناهموار باید چادرتون را دربیارین، اینجا دیگه نیاز نیست چادر داشته باشین.
سحر لبخندی زد و گفت: اوه راست میگین ،اصلا حواسم نبود و بعد صدایش را آهسته تر کرد و گفت: آقای حبیبی ،منم جا دخترتون، این اکیپ که میگین کیا هستن؟ مطمئن هستن؟
آقای حبیبی چمدان را توی نور چراغ ماشین بر زمین گذاشت و گفت: تو خودت باید بهتر بدونی، مطمئن بودن که قبول کردی باهاشون بری اونور...
با این حرف آقای حبیبی انگار کاسهٔ آب سردی بر سر سحر ریختند، آخه سحر غیر جولیا کسی را نمی شناخت..
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺