eitaa logo
❤️ امام خوبی ها ❤
40هزار دنبال‌کننده
26.2هزار عکس
3.9هزار ویدیو
18 فایل
#کپی_مطالب_آزادمیباشد تاریخ تاسیس کانال 1397/1/12 #اللهم عجل لولیک الفرج تبلیغات خصوصی نداریم لطفا دقت کنید کلاهبرداران سرتون کلاه نذارن. هرکس براتون تعرفه تبلیغات فرستاد گزارش بزنید حتما
مشاهده در ایتا
دانلود
⁉️ به دفتر گمشدگان رفت. خادم پرسید: می‌تونم کمکتون کنم؟ با بغض گفت: سال‌هاس گم شدم. کسی امام زمان منو ندیده؟ @Emamkhobiha🌹
باز هم عذرخوهی و باز هم... 📱 غرق دیدن تصاویری در اینستاگرام بود که به شدّت نظرش را به خود جلب کرده بودند. ناگهان متوجه حالش شد؛ نگاهش را دزدید و با شرمساری گوشی‌اش را کنار گذاشت. عرق شرم بر پیشانی‌اش نشست. داشت به آخرِ شب فکر می‌کرد که چگونه از غفلتش با امام زمان حرف بزند، باز هم عذرخواهی و باز هم... _ ۲ @Emamkhobiha🌹
📌 فکر می‌کرد از ته دلش خبر دارد... 🕌 قبل از اینکه وارد مسجد شوم، یک گروه خبری برای مصاحبه با نمازگزاران آمده بود. از من هم مصاحبه کردند. از من پرسیدند: بهترین آرزو یا دعات چیه؟ بی‌درنگ گفتم: دعا برای ظهور امام زمان (عجل‌الله). 📿 نماز شروع شد. در قنوت نماز برای «خودم» دعا کردم: ربَّنا آتنا في الدُّنیا حَسنه… آخر نماز به این فکر کردم که چرا قنوت نمازم با آرزویم یکی نیست؟! _ ۳ @Emamkhobiha🌹
مهدیاران: 📌 تا حالا چند تا کتاب مهدوی خوندی؟ 📚 مجری: ببخشید تا حالا چند تا رمان خوندین؟ - تا دلتون بخواد رمان ایرانی و خارجی خوندم. مجری: از کتابای شعر و ادبیات چی؟ - بیشتر آثار کلاسیک و نو و مدرن رو خوندم. مجری: چند تا کتاب مهدوی خوندین؟ - اِ… اِ… راستش فعلاً هیچی! اما اگه دانشگامو تموم کنم و یه کم سرم خلوت بشه، توی فکرشم... _ ۴ @Emamkhobiha🌹
📌 اگر بیاید گره از کار بشر باز می‌شود... 🌙 شب‌ها به زورِ قرص، خوابش می‌برد. هر روز، قیمت مسکن، خودرو، سکه و طلا، میوه و تره‌بار و... ذهنش را به خود مشغول می‌کند. حواسش به همهٔ عددها و بالا و پایین شدنشان هست! 📆 اما از عددی که دارد به دوازده قرن نزدیک می‌شود و مسافری که هنوز نیامده، غفلت کرده است. چرا غفلت کرده است؟ چون هنوز باور ندارد که اگر بیاید گره از کار بشر باز می‌شود. _ ۵ @Emamkhobiha🌹
📌 من فقط بلدم حرف بزنم! 🎙 همایش منتظران مهدی بود. من هم برای سخنرانی دعوت شده بودم. با سخنرانی‌ام همه را تحت تأثیر قرار دادم. پایان جلسه، همه یک چیز می‌گفتند: - آقا شما چقدر زیبا حرف زدی... راست می‌گفتند! من فقط بلدم «حرف بزنم»؛ آن هم زیبا اما در عمل...! _ ۶ @Emamkhobiha🌹
📌 بند پوتین‌هایش را محکم بست... 🥾 بند پوتین‌هایش را محکم بست. گفت: رسم سربازی اینه که حواست به یتیمای شیعه باشه… اولین خاکریز از بقّالی محله شروع می‌شد؛ تمام حقوق این ماه و پس‌اندازش را داد و برایشان گوشت و خوار و بار خرید. صدای بچه‌های قد و نیم‌قد تهِ کوچه می‌آمد. زیر لب گفت: برای یاری‌ات آماده‌ام… _ 7 @Emamkhobiha🌹
📌میان جمعیت گم شد... 🔸 داشتم زیر لب زمزمه می‌کردم: آقا دیگه ناامید شدم، انگار قرار نیست بیای! کنار دستم یکی به نجوا گفت: تو سیاه‌ترین ساعت شب، همیشه سپیده می‌زنه… سرم را بلند کردم. یک لحظه دیدمش و بعد میان جمعیت گم شد، چقدر شبیه تو بود… _ ۸ @Emamkhobiha🌹
📌 هندوانۀ شب یلدا 🍉 دست‌فروش: هندوانه، هندوانۀ شب یلدا؛ بدو‌بدو آخرشه. _ بابا! یلدا بی‌هندوانه ‌هم می‌شه؟ + چرا نشه؟ اصل شب یلدا به دور هم بودنشه. - یعنی اونایی که تنهان یلدا ندارن؟ حتی با هندوانه؟! + چطور مگه؟ - آخه مامان اون روز تو جمکران گریه می‌کرد و می‌گفت: «آقاجون! شرمنده‌ایم که این‌قدر یلدای غیبتت طولانی شده، شرمنده که تنهایید.» بابا یلدای انتظار رو هم جشن می‌گیرن؟ 📖 @Emamkhobiha🌹
📌 اینا فقط تو کتاب‌هاست... 📚 +دنبال چی می‌گردی تو اون کتابا؟‌ -ببین خودت بیا نگاه کن! نوشته، اگه همه صداش کنن میاد کمک... +اینا فقط تو کتاب‌هاست... هیچ کس نیومده! -مگه صداش کرده بودید؟ _ ۹ @Emamkhobiha🌹
📌 میراث مادر ☀️ هوا حسابی گرم بود. عرق از سر و رویش می‌چکید. عابری ناشناس متلکی نثارش کرد و گفت: یه وقت زیرِ پتو دم نکشی کلاغ سیاه! خم به ابرو نیاورد. استوار به راهش ادامه داد. دوست داشت میراث مادر را حفظ کند تا لایق لبخند رضایت فرزندش، مهدی فاطمه شود. ؛ ۱۰ @Emamkhobiha🌹
📌 مهر مهدوی... 🍲 بیا دیگه دیر شد؛ نمی‌خوایم به مردم صبحونه بدیم که! این مامان ما هم دلش خوشه‌ها! کار هر ساله‌ش شده غذا دادن به یه مشت فقیر بیچاره، اونم تو این اوضاع بی‌پولی. همش تقصیر توئه‌ها! روشن کن بریم. 🛣 این دفعه بریم محلهٔ قدیم عمو جعفر؛ من اونجا به کارم می‌رسم، تو هم اینا رو پخش کن. بیا منو سوار کن. یکی از این غذاها رو من برمی‌دارم. همین‌جا منو پیاده کن با ابراهیم قرار گذاشتم. حالا تا این بیاد زیر پای ما علف سبز شده. 🌿 یه صدایی شنیدم. از لای شمشادها نگاه کردم دیدم داره غذا رو با خوشحالی می‌خوره. ظرف غذایی که تمومش کرده بود، گذاشت و رفت. روی ظرف نوشته بود: «این غذا از طرف امام زمان است التماس دعا» 🍛 نمی‌دونم چرا؟! ولی مو به تنم سیخ شد. یه لحظه به خودم گفتم نذری دادنم کار باحالیه انگار... اینم از ماشین. ابراهیم، خدا بگم چیکارت کنه! این‌قدر نیومدی که نذری‌ها رو پخش کرد. 🚗 توی ماشین بوی جوهر میومد. دستشم ماژیکی شده بود. خیلی وقته که دیگه سر از کارش درنمیارم. کاشکی از اون ظرف غذا یک عکس می‌گرفتم. 📖 @Emamkhobiha🌹
📌 جوهرش دل باشد متن غوغا می‌کند! ☀️ صبح زود با اشتیاق از خواب بیدار شد. متن زیبایی نوشت. آخر از چند روز پیش برای روز تولد محبوبش برنامه‌ریزی کرده بود. کلّی متن زیبا خوانده بود تا بهترین متن را تقدیمش کند. تمام خیابان‌ها را گشته بود تا بهترین کیک، هدیه و گل را برای او بخرد. 🌙 آخرِ شب، خسته و مانده پای رایانه‌اش نشست و نگاهی به گروه انداخت. باید تا آخر ماه چند متن برای امام زمان می‌نوشت. خمیازه‌ای کشید و با خستگی چند خطی نوشت و در گروه ارسال کرد! چقدر متن امشب با متن صبح زود تفاوت داشت! 📖 _ ۱ @Emamkhobiha🌹
📌 نذر سلامتی امام زمان... 🧕 خانومه به پسرش گفت: «بیرون منتظر بمون تا من خرید کنم و زود برگردم.» بعد اومد داخل مغازه و کوچکترین نایلون رو برداشت. شروع کرد به برداشتن گوجه‌فرنگی، همه رو خودش جدا می‌کرد؛ البته برعکس بقیه مردم، فقط ضرب دیده‌هاش رو برمی‌داشت. 👦 وقتی نایلون رو پُر کرد و اومد جلو تا حساب کنه، پسرش چادرش رو کشید: - مامان میوه می‌خری؟ خانومه آروم بهش گفت: امروز نه مامان‌. برو بیرون منتظر بمون. - خودت گفتی فردا می‌خرم. پسره خیلی اصرار کرد. اما مامانش دستش رو گرفت و برد بیرونِ مغازه. 🍇 همین که داشت می‌رفت بیرون، فروشنده یک نایلون برداشت و پُرِ میوه کرد، گذاشت کنار خرید خانومه. خانومه با شرمندگی گفت: «ممنون، اما بد عادت میشه.» 🔆 فروشنده هم گفت: «یعنی می‌خواین نذر سلامتی امام زمان رو رد ‌کنین؟» 📝 @Emamkhobiha🌹
📌 دفتر بسیج 🚪 سال‌ها بود جلوی دفتر بسیج می‌نشست و زل می‌زد به در. می‌گفت، اگر بیاید حتما این طرف‌ها پیدایش می‌شود. آخر دیده بود اینجا زیاد اسمش را می‌آورند. 🌷 روز بسیج دانش‌آموزی گرامی باد. @Emamkhobiha🌹
📌 اگر بیاید گره از کار بشر باز می‌شود... 🌙 شب‌ها به زورِ قرص، خوابش می‌برد. هر روز، قیمت مسکن، خودرو، سکه و طلا، میوه و تره‌بار و... ذهنش را به خود مشغول می‌کند. حواسش به همهٔ عددها و بالا و پایین شدنشان هست! 📆 اما از عددی که دارد به دوازده قرن نزدیک می‌شود و مسافری که هنوز نیامده، غفلت کرده است. چرا غفلت کرده است؟ چون هنوز باور ندارد که اگر بیاید گره از کار بشر باز می‌شود. _ ۵ @Emamkhobiha🌹
📌 بند پوتین‌هایش را محکم بست... 🥾 بند پوتین‌هایش را محکم بست. گفت: رسم سربازی اینه که حواست به یتیمای شیعه باشه… اولین خاکریز از بقّالی محله شروع می‌شد؛ تمام حقوق این ماه و پس‌اندازش را داد و برایشان گوشت و خوار و بار خرید. صدای بچه‌های قد و نیم‌قد تهِ کوچه می‌آمد. زیر لب گفت: برای یاری‌ات آماده‌ام… _ 7 @Emamkhobiha🌹
📌 هندوانۀ شب یلدا 🍉 دست‌فروش: هندوانه، هندوانۀ شب یلدا؛ بدو‌بدو آخرشه. _ بابا! یلدا بی‌هندوانه ‌هم می‌شه؟ + چرا نشه؟ اصل شب یلدا به دور هم بودنشه. - یعنی اونایی که تنهان یلدا ندارن؟ حتی با هندوانه؟! + چطور مگه؟ - آخه مامان اون روز تو جمکران گریه می‌کرد و می‌گفت: «آقاجون! شرمنده‌ایم که این‌قدر یلدای غیبتت طولانی شده، شرمنده که تنهایید.» بابا یلدای انتظار رو هم جشن می‌گیرن؟ 📖 @Emamkhobiha🌹
🖼 ؛ 📌 آماده جشن... 🔸 روز تولد چی می‌خوای به امام زمانت هدیه بدی؟ - چیزی که خوشحالش کنه. پس به عشق مولا، دور گناه رو خط می‌کشم… 🔹 What gift do you want to get for Your Imam on his birthday? Something that makes him happy, like stop committing sins... 📆 ۷ روز مانده تا میلاد امام زمان @Emamkhobiha🌹
📌 مهر مهدوی... 🍲 بیا دیگه دیر شد؛ نمی‌خوایم به مردم صبحونه بدیم که! این مامان ما هم دلش خوشه‌ها! کار هر ساله‌ش شده غذا دادن به یه مشت فقیر بیچاره، اونم تو این اوضاع بی‌پولی. همش تقصیر توئه‌ها! روشن کن بریم. 🛣 این دفعه بریم محلهٔ قدیم عمو جعفر؛ من اونجا به کارم می‌رسم، تو هم اینا رو پخش کن. بیا منو سوار کن. یکی از این غذاها رو من برمی‌دارم. همین‌جا منو پیاده کن با ابراهیم قرار گذاشتم. حالا تا این بیاد زیر پای ما علف سبز شده. 🌿 یه صدایی شنیدم. از لای شمشادها نگاه کردم دیدم داره غذا رو با خوشحالی می‌خوره. ظرف غذایی که تمومش کرده بود، گذاشت و رفت. روی ظرف نوشته بود: «این غذا از طرف امام زمان است التماس دعا» 🍛 نمی‌دونم چرا؟! ولی مو به تنم سیخ شد. یه لحظه به خودم گفتم نذری دادنم کار باحالیه انگار... اینم از ماشین. ابراهیم، خدا بگم چیکارت کنه! این‌قدر نیومدی که نذری‌ها رو پخش کرد. 🚗 توی ماشین بوی جوهر میومد. دستشم ماژیکی شده بود. خیلی وقته که دیگه سر از کارش درنمیارم. کاشکی از اون ظرف غذا یک عکس می‌گرفتم. 📖 @Emamkhobiha🌹
📌 جوهرش دل باشد متن غوغا می‌کند! ☀️ صبح زود با اشتیاق از خواب بیدار شد. متن زیبایی نوشت. آخر از چند روز پیش برای روز تولد محبوبش برنامه‌ریزی کرده بود. کلّی متن زیبا خوانده بود تا بهترین متن را تقدیمش کند. تمام خیابان‌ها را گشته بود تا بهترین کیک، هدیه و گل را برای او بخرد. 🌙 آخرِ شب، خسته و مانده پای رایانه‌اش نشست و نگاهی به گروه انداخت. باید تا آخر ماه چند متن برای امام زمان می‌نوشت. خمیازه‌ای کشید و با خستگی چند خطی نوشت و در گروه ارسال کرد! چقدر متن امشب با متن صبح زود تفاوت داشت! 📖 _ ۱ @Emamkhobiha🌹
📌 اگر بیاید گره از کار بشر باز می‌شود... 🌙 شب‌ها به زورِ قرص، خوابش می‌برد. هر روز، قیمت مسکن، خودرو، سکه و طلا، میوه و تره‌بار و... ذهنش را به خود مشغول می‌کند. حواسش به همهٔ عددها و بالا و پایین شدنشان هست! 📆 اما از عددی که دارد به دوازده قرن نزدیک می‌شود و مسافری که هنوز نیامده، غفلت کرده است. چرا غفلت کرده است؟ چون هنوز باور ندارد که اگر بیاید گره از کار بشر باز می‌شود. @Emamkhobiha🌹
📌 مهر مهدوی... 🍲 بیا دیگه دیر شد؛ نمی‌خوایم به مردم صبحونه بدیم که! این مامان ما هم دلش خوشه‌ها! کار هر ساله‌ش شده غذا دادن به یه مشت فقیر بیچاره، اونم تو این اوضاع بی‌پولی. همش تقصیر توئه‌ها! روشن کن بریم. 🛣 این دفعه بریم محلهٔ قدیم عمو جعفر؛ من اونجا به کارم می‌رسم، تو هم اینا رو پخش کن. بیا منو سوار کن. یکی از این غذاها رو من برمی‌دارم. همین‌جا منو پیاده کن با ابراهیم قرار گذاشتم. حالا تا این بیاد زیر پای ما علف سبز شده. 🌿 یه صدایی شنیدم. از لای شمشادها نگاه کردم دیدم داره غذا رو با خوشحالی می‌خوره. ظرف غذایی که تمومش کرده بود، گذاشت و رفت. روی ظرف نوشته بود: «این غذا از طرف امام زمان است التماس دعا» 🍛 نمی‌دونم چرا؟! ولی مو به تنم سیخ شد. یه لحظه به خودم گفتم نذری دادنم کار باحالیه انگار... اینم از ماشین. ابراهیم، خدا بگم چیکارت کنه! این‌قدر نیومدی که نذری‌ها رو پخش کرد. 🚗 توی ماشین بوی جوهر میومد. دستشم ماژیکی شده بود. خیلی وقته که دیگه سر از کارش درنمیارم. کاشکی از اون ظرف غذا یک عکس می‌گرفتم. 📖 @Emamkhobiha🌹
📌 نذر سلامتی امام زمان... 🧕 خانومه به پسرش گفت: «بیرون منتظر بمون تا من خرید کنم و زود برگردم.» بعد اومد داخل مغازه و کوچکترین نایلون رو برداشت. شروع کرد به برداشتن گوجه‌فرنگی، همه رو خودش جدا می‌کرد؛ البته برعکس بقیه مردم، فقط ضرب دیده‌هاش رو برمی‌داشت. 👦 وقتی نایلون رو پُر کرد و اومد جلو تا حساب کنه، پسرش چادرش رو کشید: - مامان میوه می‌خری؟ خانومه آروم بهش گفت: امروز نه مامان‌. برو بیرون منتظر بمون. - خودت گفتی فردا می‌خرم. پسره خیلی اصرار کرد. اما مامانش دستش رو گرفت و برد بیرونِ مغازه. 🍇 همین که داشت می‌رفت بیرون، فروشنده یک نایلون برداشت و پُرِ میوه کرد، گذاشت کنار خرید خانومه. خانومه با شرمندگی گفت: «ممنون، اما بد عادت میشه.» 🔆 فروشنده هم گفت: «یعنی می‌خواین نذر سلامتی امام زمان رو رد ‌کنین؟» 📝 @Emamkhobiha🌹
📌 اگر بیاید گره از کار بشر باز می‌شود... 🌙 شب‌ها به زورِ قرص، خوابش می‌برد. هر روز، قیمت مسکن، خودرو، سکه و طلا، میوه و تره‌بار و... ذهنش را به خود مشغول می‌کند. حواسش به همهٔ عددها و بالا و پایین شدنشان هست! 📆 اما از عددی که دارد به دوازده قرن نزدیک می‌شود و مسافری که هنوز نیامده، غفلت کرده است. چرا غفلت کرده است؟ چون هنوز باور ندارد که اگر بیاید گره از کار بشر باز می‌شود. @Emamkhobiha🌹