📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 مخارج مهمانی را ولی عصر(عج) داد
چند نفر از شیعیان بحرین با هم قرار گذاشتند هر یک به نوبت دیگران را مهمانی کنند. بر این قرار عمل کردند تا نوبت به مردی تنگدست رسید. چون برای مهمانی دوستان خود وسیله ای در اختیار نداشت بسیار اندوهگین شد و از افسردگی از شهر خارج شده روی به صحرا آورد تا شاید کمی اندوهش برطرف شود.
در این بین شخصی پیش او آمد، گفت در شهر به فلان تاجر بگو محمدبن الحسن می گوید آن دوازده اشرفی را که برای ما نذر کرده بودی بده. پول را از او می گیری و صرف مهمانی خود می کنی.
آن مرد پیش تاجر رفت و پیغام را رساند. تاجر گفت این حرف را به تو محمد ابن الحسن شخصا گفت. جواب داد آری. پرسید او را شناختی. پاسخ داد نه. گفت او صاحب الزمان (عج) بود. من این مبلغ را برای آن جناب نذر کرده بودم.
سپس مرد بحرینی را بسیار احترام کرد و وجه را پرداخت. خواهش کرد که چون آن بزرگوار نذر مرا پذیرفته نصف از این اشرفیها را به من بده معادل آن از پولهای دیگر می دهم تا به عنوان تبرک داشته باشم. بحرینی بدین وسیله از عهده مهمانی دوستان خود برآمد.
📗 #نجم_الثاقب، ص 306
✍ علامه حاج حسین طبرسى نوری
@emamzadeh_sarab
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 بندگی خدا
«ابو نصر سامانی» وزیر سلطان طغرل بود، او عادت داشت، پس از نماز صبح بر سر سجاده می نشست اَوْراد و اَذْکار و دعا می خواند تا اینکه آفتاب طلوع کند، آنگاه به خدمت سلطان می رفت.
یک روز صبح که آفتاب طلوع نکرده بود، سلطان کسانی را به دنبال وزیر فرستاد و به او گفت: برای امر مهمی وزیر را بگوئید بیاید.
فرستادگان آمدند و او را بحضور شاه خواندند. وزیر چون ادعیه و اَوْرادَش تمام نشده بود، بفرمان شاه التفات نکرده، و به دعا و مناجات ادامه نمود. آنان به حضور سلطان آمده و او را از عدم توجه وزیر آگاه کردند.
وزیر چون اَوْرادَش تمام شد، به خدمت سلطان آمد، شاه با نهایت خشم و غضب گفت: چه شده که به گفته ما اعتنا نمی کنی، و چرا وقتی فرمان ما به تو رسید به تأخیر انداختی؟!
وزیر گفت: «شاها من بنده خدا هستم و چاکر شما، تا از بندگی خدا فارغ نشوم به چاکری نتوانم پرداخت». این کلمه در سلطان چنان اثر کرد که گریان شده و وزیر را تحسین کرد و گفت: «بندگی خدا را بر چاکری ما مقدّم دار تا به برکت آن سلطنت ما پابرجا باشد.»
📗 #داستانهای_سوره_حمد
✍ علی میرخلف زاده
@emamzadeh_sarab
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈ملاقات عيسى عليه السلام با سه گروه عابد
روزی عیسی(ع) در مسیر راه خود، با سه نفر ملاقات کرد ودید بدنی ضعیف دارند و رنگشان پریده است. پرسید: «چرا چنین شده اید؟» گفتند: ترس از خدا وآتش دوزخ ما را به چنین حالی افکنده است. عیسی(ع) فرمود:«بر خدا سزاوار شد که به خائف درگاهش، امان بدهد و او را از عذاب دوزخ حفظ کند.»
سپس از آنجا گذشت و درمسیر راه به سه نفر دیگری برخورد کردکه حال ورنگشان، پریشانتر وپژمرده تر از سه نفر اول بود. پرسید: «چرا چنین شده اید؟» گفتند: «اشتیاق به بهشت مارا به این صورت در آورده است.» عیسی(ع) فرمود: «به خدا سزاوار است، به آنچه امید دارید شما را عطا فرماید.»
سپس از آنجا گذشت وبا سه نفر دیگر روبه رو شد. دید حال آنها از دو دستۀ قبل پریشانتر و فرورفته تر است ودر صورت آنها نشانه های نور دیده می شود، پرسید: «چرا چنین شده اید؟» گفتند: «ما خدا را دوست داریم، عشق به خدا ما را چنین نموده است.» عیسی(ع) دوبار فرمود:«اَنتُمُ المُقَرَّبُونَ؛ مقرّبان درگاه خدا شما هستید.»
📗 #مجموعۀ_ورّام، ج1، ص224
✍ ورام بن ابی فراس حلی
@emamzadeh_sarab
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 پاداشی هفتاد برابر حج
یسع پسر حمزه می گوید: من در مدینه محضر امام رضا علیه السلام بودم با حضرت صحبت می کردم عده زیادی حضور داشتند که از مسائل دینی حلال و حرام را می پرسیدند.
در این وقت مرد بلند قد و گندمگون از اهالی خراسان وارد شد، سلام گفت و عرض کرد:
یابن رسول الله! من از دوستداران شما و از ارادتمندان خانواده شما هستم. از سفر حج بر می گردم پول خود را گم کرده ام، اینک تقاضا دارم مرا کمکی فرمایید تا به وطن خود برسم، چون در شهر خود ثروتمندم به من صدقه نمی رسد، آنجا که رسیدم آن مبلغ را از طرف شما صدقه می دهم.
حضرت فرمود: خداوند تو را رحمت کند، بنشین! آنگاه با مردم مشغول صحبت شد تا همه رفتند. من، سلیمان جعفری، خیثمه و آن مرد ماندیم.
امام رضا علیه السلام فرمود: اجازه می دهید وارد اندرون شوم؟ سلیمان عرض کرد: بفرمایید.
حضرت به اطاق دیگر رفت، پس از لحظه ای درب را باز کرد و پشت در ایستاد آنگاه دست مبارکش را از بالای در بیرون آورد و فرمود: خراسانی کجاست؟ عرض کرد: در خدمتم! فرمود: این دویست دینار را بگیر، نیازمندی هایت را تا وطن بر طرف ساز و از اطراف من نیز صدقه نده. هم اکنون از این جا برو، نه من تو را می بینم و نه تو مرا!
خراسانی که رفت، حضرت از پشت در بیرون آمد. سلیمان عرض کرد: فدایت شوم خیلی به او لطف کردید و مورد عنایت قرار دادید، چرا پشت در پنهان شدید و خود را به او نشان ندادید. فرمود: ترسیدم ذلت خواری را در چهره اش ببینم، و اجر و ثوابم کم گردد.
مگر نشنیده ای پیامبر خدا فرموده است:
«أَلْمُسْتَتِرُ بِالْحَسَنَةِ يَعْدِلُ سَبْعينَ حَجَّةًٍ، وَ الْمُذيعُ بِالسَّيِّئَةِ مَخْذُولٌ، وَالْمُسْتَتِرُ بِالسَّيِّئَةِ مَغْفُورٌ لَهُ»: کسی که کار نیک را پنهانی انجام دهد پاداشش برابری با هفتاد حج دارد، و آشکار ساختن گناه و خطا موجب خوارى و پستى مى گردد و پوشاندن و آشکار نکردن خطا و گناه موجب آمرزش آن خواهد بود.
📗 #بحارالانوار، ج 49، ص 101
✍ مرحوم علامه محمد باقر مجلسى
@emamzadeh_sarab