شش سال پیش آمدیم همین خانهای که الان هستیم.
نمیخواستیم خانه و دیوارها را شلوغ کنیم.
دکور را کردیم کتابخانه و برای دیوارمان هم شال و کلاه کردیم و رفتیم پاساژ فیروزه کنار حرم.
گفتیم چند قاب میخریم از آدمهایی که دوستشان داریم.
که برایمان عزیزند،
برایمان آرماناند،
برایمان موتور حرکتاند.
دیدنشان نور مینشاند به دلمان.
عطر میپاشد تو فضای خانهمان.
شهید تهرانی مقدم و شهید باکری و شهید دیالمه و شهید مغنیه را وکیلالرعایا انتخاب کرد،
بقیه را من برداشتم.
هر کدامشان را یک جور خاصی دوست داشتم.
شهید آوینی اهل قلم و دوربین بود.
خاکهای نرم کوشکِ شهید برونسی اولین کتاب شهیدی بود که خوانده بودم،
شهید بابایی را با شهاب حسینی میشناختم ، بازیگر محبوبم که گره خورده به اسم شهید و سریالش را دیده بودم،
شهید سیاهکالی زندگی عاشقانهاش با فرزانه و …
سه تا قاب بود که رویش اتفاق نظر داشتیم. درواقع چهارشخصیت .
امام، رهبر، حاجقاسم، سیدحسن
قاب امام را پیدا نکردیم.
قاب آقا را از همه بزرگتر گرفتیم، قاب حاج قاسم و سید حسن از قاب اقا کوچکتر بودند و از قاب بقیه شهدا بزرگتر
بزرگ و کوچکی آدمها فقط دست خداست . میدانم.
اما ما با حساب دودوتاچارتای کوچک دنیاییمان، برای قابها سایز انتخاب کردیم.
شب که بچهها خوابیدند نشستیم و روی زمین مدل به مدل چیدیم تا به یک توافقی برسیم برای چیدمانش.
میخ و چکش را برداشتیم و همان شبانه کوبیدمشان سینه دیوار.
شش سال پیش سه نفر، روی دیوارمان زنده بودند، توی این دنیا نفس میکشیدند، بودنشان دلمان را گرم میکرد. سه نفری که قابشان از بقیه بزرگتر بود،
امروز نگاهم روی قابها سر خورد و اشکها روی گونههام.
نمیدانم چند بار زیر لب کفتم:
سر خم می سلامت
سر خم می سلامت
#سید_حسن_نصراللّٰه
#حاج_قاسمِ
#سر_خم_می_سلامت
قهتاب