.
شنبه تون پر از خیــــــر و بـــرکت و شــــادی
خدایا شکرت که هوامونو داری🤲🌺
🌼✨قلبتان مملو از عشق
⚪️✨زندگیتان سرشار از نیکی
🌼✨دلــتـون مـثـل دریــا
⚪️✨وسـیـع و بـخـشـنـده
🌼✨و قلبتون مثل آسمان آبی
⚪️✨پــهـنــاور و مــهــربــان
🌼✨روزتـون پـرخـیـر و بـرکـت
#صبح_بخیر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نیایش صبحگاهی 🌸🍃
🌸خدایا
دراین اولین هفته ی زیبای بهـاری🌸 🍃
دستی به زندگی همه عزيزانم بکش
🌸الهی
کانون
خانواده دوستانم گرم باشه
🌸🍃ازصداقت
🌸🍃پاکی
🌸🍃درستی
🌸🍃محبت وصمیمیت
آمیـن...🙏
#نیایش_صبحگاهی
طلا باش
تا اگر روزگار آبت کرد ،
روز به روز
طرحهای زیباتری از تو ساخته شود
سنگ نباش
تا اگر زمانی خردت کرد
لگدکوب هر رهگذری بشوی...
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
ﻧﺎ ﺍﻣﯿﺪ مباش
ﺩﺳﺘﺎﻥ ﺧﺪﺍ ﭘﺮﺍﺳﺖ ﺍﺯﻣﻌﺠﺰﻩ
ﻫﻤﺎﻥ ﺧﺪﺍﯼ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﺮ ﺳﺮ
ﺁﻓﺮﯾﺪﮔﺎﻧﺶ ﺩﺳﺖ ﻧﻮﺍﺯﺵ می کشد
ﻭﻟﺒﺨﻨﺪ ﺭﺍ ﺑﺮ ﻟﺒﺸﺎﻥ مینشاﻧﺪ.
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
🌺قسمت10
🌺سرگذشت زندگی لیموشیرین
خدافظی کردمو به راهم ادامه دادم .. رفتم تا اشکامو نبینه تا یه بار دیگه له شدنمو نبینه ...
چند ماه گذشت ُ من آرش رو دورادور اطراف خونمون میدیدم بارها اومد درخونمون که فایده نداشت انگار بدون اینکه خودم بخوام سنگ شده بودم.
میگفت همه چیز داره درست میشه میگفت مامان باباش راضی شدن چون خودش راضی ِ.. خلاصه کلی اومد ُ رفت ُ بی فایده !
نمیخوام مابقی تحقیرا و توهینایی که بهمون شد رو بگم فقط اینکه همه ی اون رفتارا باعث شدعشقم بهش به صورت انتقام ازش تبدیل بشه
آرش میگفت چه من بخوام چه نخوام ول کن نیست ُسفت پام وایساده
مدتی بود مامانم کتف درد داشت ُ قرار بود یه روز با هم بریم دکتر .. رفتم دم هتلی که مامان کار میکرد منتظر موندم .. آقای چارشونه ی چاقی از بغلم رد شد.. کلی پرسنل هتل جلوش دولا و راست میشدن
مامان اومد ُمامانم همون رفتار رو با اون آقاهه داشت ... رفتم پیش مامان ُمتوجه شدم پسر صاحب هتله ... لبخندی زد ُ رو به مامان گفت : دخترتونه؟! و بعد با لبخندی ازمون جدا شد.
مامان میگفت : تک پسر آقای فلانی صاحب هتله .. اسمش مجید ِ. پسر زرنگیه و همه کار ای باباش بر عهده ی اینه
منتظر تاکسی بودیم که مجید از پارکینگ هتل اومد بیرون ُجلو پامون ایستاد ُخواست تا یه جایی برسونتمون..
ادامه پارت بعدی 👎
ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﺍﺯ ﻧﻘﻄﻪ ﺿﻌﻒ ﻫﺎﺗﻮﻥ با ﮐﺴﯽ ﺣﺮﻑ نزنید
ﺁﺩﻣﻬﺎ ﺳﻨﮕﺪﻝ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺍﻭﻧﯽ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺗﺼﻮﺭ ﻣﯽﮐﻨﯿﺪ ...
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
سياستمداران اگر با هم توافق كنند دارائي مان را میدزدند و اگر به اختلاف برسند جانمان را ...
🕴 کارل مارکس
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
اگه خواستی تکیه بدی
نه به “چهره ها“اعتماد کن
نه به “زبون ها”
به دوتا چیز؛ اما میشه تکیه کرد
“یکی”مرام و مردونگی
“دومی“ایمان و خداباوری”
بامرام؛ نمک میشناسه
و باایمان ظلم نمیکنه!
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
دیروزها را گشتیم به دنبال امروزها
امروزها را می گردیم به دنبال فرداها
ولی همه آنچه را که باید ببینیم، امروز است!
همین ساعت ها
همین دقیقه ها
همین ثانیه ها!
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
☘
خوش شانس
اونایی هستن که تو
این دنیای پر از آدمای تقلبی
رفیق وفادار و واقعی دارن....
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
چرا راه دور میروی!
خوشبختی از گوشه لبانت آغاز می شود
کافیست بخندی
تا دنیا به رویت بخندد.
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
🌺قسمت11
🌺سرگذشت زندگی لیموشیرین
مجید نگه داشته بود ُسمج شد ما رو به مقصد برسونه .. هر چی ما تعارف تیکه پاره میکردیم که مزاحمتون نمیشیم اون بیشتر اصرار میکرد !
سوار شدیم .. تو مسیر کلی زبون میریخت ُرو به مامان میگفت بهتون نمیاد همچین دختر با متانتی داشته باشید
دیگه روش باز شده بود ُاز خودم سوال میپرسید. فکر نمیکرد لیسانسه باشم سریع گفت از اتفاق ما دنبال یه همکار خانوم واسه حسابداری و کارای کامپیوتری هتل میخواییم اگه مایل باشید میتونید باهامون همکاری کنید :))))
خب من مدتها بود بعد از فارغ التحصیل شدنم دنبال کار بودم اما لامصب هر جا میرفتی یا پارتی میخواستن یا چک و سفته ... اونجاهایی هم که در ِپیت بود ُ چک و سفته نمیخواستن ازت یه چیز دیگه ای میخواستن ُ با یه برخورد باهاشون تا عمق ِپستیشون پی میبردی !
راستش اولش کلی ذوق کردم اما یه فکری زد تو ذوقم !!! مادر من اونجا نظافت چی باشه من حسابدارش ؟! مامانم نه ورداشت نه گذاشت گفت خدا خیرتون بده دخترم دنبال کار بود کجا بهتر از اینجا دیده ُشناخته شده ! مجید گفت اگه دختر خانومتون مایل بودن فردا بیان با پدرم صحبت بکنن ُ ایشالا مشغول به کار شن
اونشب کلی مامان پیله َم شده بود که فردا میره سرکار منم دنبالش برم ُ این فرصت ُ از دست ندم . نمیخواستم به روش بیارم من واسه چی میگم نه .. میترسیدم فکر کنه میخوام تحقیرش بکنم
شب کلی فکر کردم . دروغ چرا...! بیشتر داشتم به آرش فکر میکردم ! اینکه الان داره چیکار میکنه ؟ اونم مثه من که به فکرشم به فکرمه ؟؟؟ نکنه خونوادش زودی مصمم بشن زنش بدن !! وااای داغون میشم اگه یه روزی اونو کنار ِیکی دیگه ببینم ...
صبح با صدای مامان پاشدم . اصرار داشت باهاش برم :((( گفتم آخه مادر من تو اونجا کار میکنی بسه بذار من میرم یه جا دیگه
مامان میگفت اتفاقاْ بهتر هم من خیالم راحتره هم میدونم یه جا امن کار میکنی .. بالاخره با مامان راهی شدیم سمت هتل گوشیم رو روشن کردم چون همه چیز رو تموم شده حساب میکردم :( یه عالمه sms از آرش داشتم که : .. چی شد اینجوری شدی .. نذار یقین پیدا کنم که حرفایِ مامانم راست بوده ... چرا یه دفه اینقدر بی احساس شدی و..... از این حرفا دیگه.
رفتیم بابای مجید پشت میز نشسته بود سلام دادیم ُمامان منو معرفی کرد . بابای مجیدم یه جورایی به نظرم خودشیفته اومد ! راسیتش ازش خوشم نیومد! به مامان گفت خانوم فلانی کارتون ؟! مامان ِساده ی من گفت دنبال نیرو بودید دخترم اومده واسه استخدام !! از بالای عینکش که رو بینیش بود نگاهی به من انداخت و رو به مامان گفت کی گفته ما نیرو میخواییم ؟ مامان گفت پسرتون
بابای مجید گفت مخواستیم اما حالا دیگه نیازی نداریم !!! دست از پا درازتر برگشتیم که با مجید روبه رو شدیم . سلام ُاحوال پرسی ُگفت چی شد .. جریان ُ گفتیم ُ گفت همین جا منتظر بمونید من بر میگردم .
یعد از چند دقیقه مجید اومد بیرون ُبهمون گفت بریم داخل دفتر ! باباش عذرخواهی کرد ُگفت چون همه کارا رو به پسرش سپرده درست در جریان کارا نیست ُ میتونم با مجید هماهنگ کنم اگه اوکی داد مشغول به کار شم
ادامه پارت بعدی 👎