#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️
#شراره #قسمت118
شاپور دستهاشو پشت گردنم انداخت. منو کشید تو آغوشش . _:اگه زنم بره منم میرم ...فخری غرید .._:چی داری میگی شاپور. یعنی تو واقعا زن گرفتی ؟ پس تکلیف مریم و بچش چی میشه. جواب عموتو چی میگی ؟ _:من با مریم کاری ندارم از جون آدمیزااد تا شیر مرغ تو خونه براش فراهم کردم میتونه بمونه و زندگیشو کنه اگه خودش خواست هم میتونه جدا بشه من اجبااارش نمیکنم. چون اصلا برام مهم نیست ! _:الان قضیه تو و مریم نیستید. الان پای یه بچه بی گناه وسطه !! شاپور پوز خندی زد. _:مادر ساده من. تو هنوز این مارمولک رو نشناختی. کدوم بچه. چه کشکی. چه آشی.
_:وا بسم الله چی میگی مادر ؟ اون لحظه نگاهم به صورت مریم بود به وضوح ترررس رو تو چشمهاش دیدم
شاپور دستمو تو دستش گرفت و گفت
_:من سه ماهه با این زن که همسر اول بنده هستن هممممخوابی کامل نداشتم که بخواد حامله هم بشه ..حالا این دروع رو چرا گفت ..الله اعلم ..فخری رفت سمت مریم بهت زده گفت. _:آررره مریم تو درو..غ گفتی حامله ای ؟؟ مریم با گریه سرشو بلند کرد و ...
ادامه پارت بعدی👎