eitaa logo
انرژی مثبت😍
4.4هزار دنبال‌کننده
17.2هزار عکس
4.6هزار ویدیو
7 فایل
به نام خدا تبلیغات نه ازنظرمارد میشود ونه تاییدمیشود😍 تعرف تبلیغات قیمت مناسب 👎 https://eitaa.com/joinchat/866648400C9a1ea12469 ایدی👎 @massomeostadi لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/438763812C2474888f1e
مشاهده در ایتا
دانلود
اسمم رعناست ازاستان همدان متولد۱۳۶۸هستم.. تویه خانواده ۸نفره بزرگ شدم که دوتاخواهردارم وسه تابرادر..پدرم شغلش ازاد بود وکنارمغازه ی خواربارفروشی معامله ملک وزمین هم انجام میداد..مادرم یه زن خانه داربود..من دخترباهوش وزرنگی بودم..وبخاطر قدبلند وهیکل درشتی که داشتم همه فکرمیکردن ازخواهرهای دیگه ام بزرگترهستم وازهمون سوم راهنمایی خواستگار زیاد داشتم..ولی توخانواده ما رسم نبود دختر کوچیکتر رو شوهر بدن ودخترهای بزرگتر بمونن وهروقت برای من خواستگارمیومد سیماوشیرین بدشون میومدمیگفتن تومقصری که ماخواستگارنداریم!!وسرهمین موضوع میونه خوبی بامن نداشتن..دوسالی گذشت ومن سال دوم دبیرستان بودم که خواهربزرگم سیماباپسرخاله ام ازدواج کرد..خونه ی مایه حیاط بزرگ ویلایی بودکه باتوافق شوهرخاله ام وبابام قرار شد عروسی رو تو خونه ما برگزار کنن.‌.یادمه تاریخ عروسیه سیما دو روز بعد از اخرین امتحان من بود..ومن اون روز با کلی التماس تونستم رضایت مادرم رو بگیرم که بذاره برم ارایشگاه یه کم به خودم برسم... ادامه در پارت بعدی 👇 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
اسمم مونسه دختری از ایران ازوقتی یادمیادصبح زودبایدبه اجبارمادرم بیدار میشدم تمام کارهای خونه انجام میدادم انقدرکوچیک بودم که وزن جارو برام سنگین بود نفسم بندمی اومد.سه تاخواهربرادرداشتم ومن بچه اخری خانوادبودم پدرم توشش ماهگی من بخاطرسرطان مرده بود..ما توخونه ای که دولت بهمون دادبودزندگی میکردیم یه حیاط بزرگ بودباچندتااتاق که توهراتاق یه خانواده زندگی میکردوهمشون تو شهرداری کارمیکردن..پدر منم توشهرداری کارمیکردواوضاع مالی خوبی داشته مادرمن یه زن قدبلندباچشمهای ابی و موهای بلوندداشت که همیشه بایه لچک موهاش رومیبست اون روزهانگاه های زنهای همسایه که با نفرت به ماومادرم نگاه میکردن رونمیفهمیدم..تا اینکه یه روزخانم واحدی که بامامانم رابطه خوبی داشت امدخونمون به مامانم گفت مریم جان توخیلی جوانی وزیبازنهای اینجا ناراحتن تو بیوه هستی وممکنه زیرپای شوهراشون بشینی دست خودشون نیست دیدخوبی ندارن بهترزودتر شوهرکنی.. مامانم خودش روجمع جورکردگفت کی میادمن رو با چهار تا بچه بگیره..... ادامه در پارت بعدی 👇 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسم هوراست تویه خانواده ی نسبتاشلوغ به دنیاامدم که دخترچهارم خانواده بودم دوتاخواهریه برادربزرگترازخودم داشتم یه خواهر برادر کوچکتر از خودم داشتم،پدرم یه کارگرساده ساختمان بودمادرمم خانه دار،به سختی زندگی رومیگذروندیم اوضاع مالی خوبی نداشتیم پدرم تمام تلاشش رومیکردکه شکم ماروسیرکنه اماخب درامدش خیلی زیادنبود..من ازهمون بچگی خیلی کمبودهاروتوزندگیم تجربه کردم..همیشه درحسرت یه لباس یاکفش نوبودم امابرام نمیخریدن چون پول نداشتن مجبوربودم لباسهای کهنه ی خواهرام روبپوشم که گاهی چندسایزبهم بزرگ بودن..درکل دوران کودکی سختی داشتیم تاکم کم بزرگ شدم،،بچه ی درس خونی بودم همیشه جز شاگرد زرنگهای مدرسه بودم وتنهادلخوشیم جایزه ای بودکه مدیریامعلم مدرسه بهم میدادن..البته اینم بگم خونه ی مانزدیک مادربزرگم بود..اوضاع پدربزرگم بدنبودامامادرم همیشه پیششون ابروداری میکردازمشکلات زندگیش چیززیادی بهشون نمیگفت،،من باخاله کوچیکم تفاوت سنی زیادی نداشتم..خاله ام دوسال ازمن بزرگتربود... ادامه در پارت بعدی 👇 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
اسمم حمیدوفرزندسوم خانواده هستم یه خواهر از خودم کوچیک تردارم،ودوتابرادرازخودم بزرگتر،ماتوی یه شهرکوچیک جنوبی زندگی میکردیم پدرم مغازه داربودومادرم یه زن مهربون خانه دار..ازمادرم چیز زیادی به یادندارم چون تمام خاطراتم بامادرم برمیگرده به زمان کودکیم که۴سال بیشترنداشتم،من مادرم رورسرزایمان خواهرکوچیکم ازدست دادم وسرپرستیه ماروعمه ام برعهده گرفت، عمه من یه زن۴۲ساله بودکه خیلی مهربون ودلسوزبود..سنی نداشت ولی انقدرسختی کشیده بودکه پیرترازسنش نشون میداد.. عمه ام دیرازدواج کرده بودوخودش دوتادخترداشت که ازمن بزرگتربودن،ما بعد از مرگ مادرم دوسالی پیش عمه ام توی روستازندگی میکردیم که جزبهترین سالهای زندگیمون بود.بعداز دوسال بابام امد دنبالمون به عمه ام گفت نگران بچه هانباش یکی قراربیادخونه وکارهای بچه هاروانجام بده وبه امورات خونه برسه..عمه ام بااینکه زیادراضی نبودولی دیگه توان نگهداری ازماروهم نداشت رضایت دادماباپدرم برگردیم..وقتی برگشتیم خونه متوجه شدیم کسی که کارهای خونه روانجام میده یه خانمیه که خودش یه دختر۱۳داره واسمش بانوست.... ادامه در پارت بعدی 👇 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسمم یاسمن دختری جنوبی باپوستی سبزه که برخلاف پوستم چشمهای خیلی قشنگی داشتم به رنگ دریا، هرجامیرفتم ازرنگ چشمام تعریف میکردن..من تویه خانواده تقریبا پرجمعیت به دنیاامدم که دوتاخواهروسه تابردار داشتم،یکی ازخواهرم ازدواج کرده بودوساکن شیرازبودونجمه دوسال ازمن بزرگتربودرشته ی پزشکی میخوند.برادرهامم ازمن بزرگتربودن وتحصیلات عالیه داشتن بشیربرادربزرگم باخانمش المان زندگی میکردولی صابرومصطفی تقریبا تومحله ی ما خونه داشتن بهمون نزدیک بودن صابر دامپزشک بودومصطفی داروسازی خونده بود داروخونه داشت وهردوتاشون زندگی مستقلی داشتن..خداروشکر خانواده ی من از نظر مالی شرایط خوبی داشتن،من مادرم رو وقتی ۹سالم بود از دست داده بودم وپدرم برام هم مادربود هرپدر خیلی بهش وابسته بودم ودوستش داشتم ولی انگار زندگی بامن سرجنگ داشت ومتاسفانه وقتی دیپلمم روگرفتم پدرم روهم براثرسرطان ریه ازدست دادم.. ادامه در پارت بعدی 👇 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسمم لیلاست..‌ میخوام داستان زندگی پر فراز و نشیبمو براتون بگم، تو یه خانواده پنج نفره به دنیا اومدم، من بچه آخر و به قولی ته تغاری بودم، قبل من دوتا داداشام بودن که هم شیر بودن و فقط یک سال باهم تفاوت سنی داشتن ..منم ۲۳ سالم بود، از سن ۱۸ سالگی بخاطر بر و رویی که داشتم خواستگارای زیادی برام میومد ولی هرکدومو به یه دلیلی رد میکردم... بابامم مخالف ازدواج من بود میگفت سنت کمه بهتره بشینی درستو بخونی..یه جورایی روشن فکر بود اما من واقعا به درس خوندن علاقه نداشتم و همیشه خدا نمره هام افتضاح میشد... نه اینکه باهوش نباشما.. کلا درس نمیخوندم، به زور خودمو به ده میرسوندم...از درس و مدرسه متنفر بودم... بیشتر دلم میخواست ازدواج کنم ولی اون کیس مناسبم پیدا نمیشد که تمام معیارهای منو داشته باشه..بعد از اینکه دیپلم گرفتم دیگه درسمو ادامه ندادم و نشستم ور دل مامانم... بعد یه مدت زن داییم منو برای داداشش که از قضا دکتر عمومی بود خواستگاری کرد..من همون اول بهشون گفتم من بی سواد چه به دکتر..اما زن داییم گفت داداشش فقط خوشگلی و پاکی براش مهمه و دوست نداره زنش درس بخونه میخواد خونه دار باشه.... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسمم مریمه ... چند روزی بود صبحها که بیدار میشدم حالم خوب نبود تهوع و سرگیجه داشتم،، خیلی بی حال بودم شک کردم نکنه باردار باشم زنگ زدم به رامین ولی گوشیش خاموش بود..زنگ زدم به رویا دوستم گفتم بیا بامن بریم ازمایشگاه،با تعجب گفت مریم یعنی بارداری خاک برسرت مامانت بفهمه میکشتت،باهاش دم پاساژی که همیشه میرفتم خرید قرار گذاشتم..مادرم معلم مدرسه بود یه ادم خیلی مذهبی وخشک که اصلا باهاش راحت نبودم،وهیچ وقت نمیتونستم باهاش درد دل کنم..منتظرشدم بره مدرسه همین که رفت سریع اماده شدم رفتم سمت جایی که با رویا قرار گذاشته بودم.تقریبا باهم رسیدیم رویاتامنو دیدگفت مریم چکارکردی توکه دوماه دیگه عروسیته بااون خانواده شوهرحساس، بااون مادرسخت گیرمیدونی اگربفهمن چه اتفاقی میفته..گفتم فعلا بریم ازامایش بدیم تا ببینم چه خاکی باید توی سرم بکنم ،رفتم ازمایشگاه اینقدرالتماس کردم که بعدازیکساعت جواب روبهم دادن گفت مبارکه گفتم مثبته..دخترچشماشوریزکردگفت بله بعدباتیکه گفت دوستداشتی منفی باشه،خب حواست رو جمع میکردی که الان کاسه چه کنم چه کنم دست نگیری... ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم... در یک خانواده پرجمعیت به دنیا آمدم سه تا داداش و چهار تا خواهر داشتم.پدرم آجیل فروش بود  وضع مالیمون خیلی خوب بود هیچ کمبودی در زندگی نداشتیم بعد از من دو تا خواهر و دو تا برادر دیگه هم بود..کار مادرم خیلی زیاد بود..من و بقیه ی خواهرام بهش کمک میکردیم برادرامم  به بابام کمک می کردن.پدرم صبح هامیرفت مغازه وبعدازظهرها هم داداشام میرفتن.پدرم کلامی توخونه حرف نمیزد ،برای من جای تعجب داشت که چرا پدرم اصلا حرف نمیزنه و نمیخنده و مادرم هیچ اعتراضی نمی کنه.زندگی ما خلاصه شده بود تو این که ساعت هفت صبح بیدار بشیم تمام کارهای خونه رو تا ساعت نه صبح انجام بدیم و  صبحانه ی مفصلی آماده کنیم و بعد هم به همراه برادر و پدرم بشینیم و صبحانه بخوریم اگر کسی می‌گفت من الان میل ندارم دیگه سفره ی  صبحانه بسته می شد و تا ناهار گرسنه میموند. چه میل داشتیم چه نداشتیم  باید سر وقت سر سفره حاضر می شدیم اگر هم یک نفر نمی‌خورد بقیه سهم اونو می خوردن.‌هیچ وقت یادم نمیره یه بار از مادرم به خاطر اینکه چارقدی که دوست داشتم برام نخریده بودقهرکردم وسرسفره ی ناهار وشام نرفتم اصلا هیچ کس به من نگفت بیا ناهار و شام بخور اون روز اون قدر گرسنم بود که  وقتی همه خوابیدن یواشکی رفتم به سمت آشپزخونه که ته حیاط بود و چون نمی خواستم کسی بیدار بشه چراغها را روشن نکرده بودم داشتم از ترس میمردم ولی اونقدر گرسنم بود که باید حتما یه چیزی پیدا می کردم و می خوردم.. ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
اسمم ریحانه است..تک فرزند و متولد سال ۷۳ هستم... از اینکه سرگذشتمو تعریف میکنم هدفم فقط اینکه دخترهای سرزمینم اشتباه منو تکرار نکنند..نمیگم عبرت بگیرند بلکه تکرار نکنید..دختر با اصل و نسبی هستم از تبار ترک ،خانواده و قوم و خوبش بسیار دوست داشتنی و مهربانی داشتم که تمام دورهمیها با هم و توی سختیها پشت هم بودیم..از اونجایی که من بچه و نوه ی اول بودم توی محور توجه قرار داشتم وهمه عاشقانه بهم محبت میکردند..تا پنج سالگی همه چی عالی و خوب بود..وقتی پنج سالم شد بخاطر شرایط کاری بابا و همچنین پیشنهاد کاری مناسب تر برای مامان مجبور شدیم به یکی از شهرهای که مرکز تکنولوژی هست نقل مکان کنیم..شهری پراز دود و آلودگی روحی و جسمی،شهری که امکانات رفاهیش آرزوی مردم شهر ما بود..وقتی اسباب کشی کردیم و ساکن شدیم مامان و بابا خیلی زود استخدام و مشغول به کار شدند حتی زودتر از اونی که تصورشو میکردیم..حقوق و دستمزدشون به مراتب بیشتر از قبل بود و همین خوشحالی اونارو دو چندان کرد..هر دو پله های ترقی رو عالی میدیدند و تلاش بیشتری میکردند.... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده 😍😊 @Energyplus_ir
من ترلان هستم یه دختر آذری سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم. دختری زیبا با چشمانی سبز و موهایی طلایی.،دختری که مثل همه‌ی دخترهای آذری حجب و حیا تو خونش جریان داره،جاییکه مردسالاری و زور گفتن به زنها بیداد میکنه.،مادرم ۱۰ سال از آقام کوچکتر بود، با اینکه آقام به زور مادرم رو فراریش داده بود ولی انگاری دوستش نداشت و همیشه به دنبال بهانه‌ای بود که مادر مظلومم رو به باد کتک بگیره و این برای من یعنی نهایت درد..قبل از اینکه من به دنیا بیام مادرم هر بار حامله میشد بعد از نه ماه و تحمل درد زایمان،بچه‌هاش مُرده بدنیا میموندند،مُردن بچه‌ تو شکم مادر، تو خاندان ما موروثی بوده و حتی مادربزرگم هم بیشتر بچه‌هاش مرده به دنیا میومدند..قدیمی ها میگفتند زنی که دعا داشته باشه، تا آخر عمرش اجاقش کوره و بچه‌هاش میمرن،ولی انگاری خدا مادرم رو دوست داشته و حرف قدیمی‌ها درست از آب در نمیاد و سالها بعد و با نذرونیاز و بعد از مُردن دو تا پسر و دو تا دختر من به دنیا میام و میشم نور چشم آنام..یکسال بعد از بدنیا اومدن من گلبهار بدنیا میاد،ولی بازم بخت با آنا یار نبوده و گلبهار قبل از چله‌اش از دنیا میره..خیلی زود آنا دختر دار میشه و شناسنامه‌ گلبهار رو میدن به بچه‌ی نو رسیده... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسمم الهام متولدیه روزپاییزی هستم تویه خانواده۶نفره به دنیاامدم ،که۲تابرادریه خواهردارم..بچه اخرخانواده هستم بخاطر همین مورد توجه همه بودم مادرم خانه دار بود تمام وقتش روصرف رسیدگی به مامیکرد،پدرم یه مرد شریف بودکه کارگاه شیرینی پزی داشت تو شغلش سرشناس بود..اوضاع مالی خوبی داشتیم تو رفاه کامل بزرگ شدم دوران کودکی نوجوانی خوبی داشتم..سال سوم راهنمایی باایسان اشنا شدم،دختر شیطونی بود که هرروزبه یه بهانه دفتربود .مدیر معاون ازدستش حسابی شاکی بودن..اماچون درسش خوب بود همیشه میبخشیدنش،خونه ما و آیسان تو یه کوچه بود.بیشتر اوقات باهم میرفتیم مدرسه..سال تحصیلی که تموم شدباهم رفتیم باشگاه چندتاکلاس هنری ثبت نام کردیم بیشتراوقات باهم بودیم،ایسان ۴ تا برادر داشت یه خواهر،برادر بزرگش ازدواج کرده بود۳تاکوچه پایینترازمازندگی میکردگاهی که ازکلاس برمیگشتیم میرفتیم خونه برادرش ...زنداداشش خیلی مهربون بودبا روی باز ازمون پذیرایی میکرد..اشنایی من پروین زنداداش ایسان ازهمینجاشروع شد.پروین به دخترجوان خوشگل بودکه اختلاف سنیش باماکلا۴سال بود.... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎ داستانهای_آموزنده 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسمم گلابه سوگلی پدر و مادرم بودم.. باصدای گریه ی نداهراسون ازخواب بیدارشدم گرسنه اش بودبیتابی میکرد همنجوری که سعی میکردم ساکتش کنم دنبال شیشه شیرش بودم..به هرسختی بودشیرخشکش اماده کردم وقتی سیرشدانگشتم گرفت خوابیدتونورکم چراغ خواب زول زدم بهش یهوبغضم ترکید دلم برای مادرم تنگ شده بودتوسن بدی بی مادرشده بودم این وسط مسئولیت خواهریکسالم بامن بود..بذاریدازخودم شروع کنم تابیشترباهام اشنابشید..اسمم گلاب سوگلی پدرمادرم بودم،انقدردوستم داشتن که هرچی میخواستم برام فراهم میکردن تا۱۱سالگی که مادرم برای دومین بارحامله بشه زندگی خوبی داشتیم پدرم عاشق مادرم بودوثمره این عشق منو خواهرم ندابودیم..بااینکه توروستازندگی میکردیم ولی زندگی مرفه ای داشتیم پدرم صاحب زمین وباغهای زیادی بودکه ازپدربزرگم بهش ارث رسیده بودوسرهمین ارث باعموهام اختلاف داشتن،مادرم تاماه پنجم بارداری حالش خوب بودولی ازماه پنجم به بعدیهوفشارخون بالاپیداکرد..وهمین فشارخون موقع زایمان کاردستش دادباعث شدچندساعت بعداززایمان فوت کنه... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده 😍😊 @Energyplus_ir