eitaa logo
انرژی مثبت😍
5هزار دنبال‌کننده
13.6هزار عکس
4.2هزار ویدیو
5 فایل
به نام خدا تبلیغات نه ازنظرمارد میشود ونه تاییدمیشود😍 تعرف تبلیغات قیمت مناسب 👎 https://eitaa.com/joinchat/866648400C9a1ea12469 ایدی👎 @massomeostadi لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/438763812C2474888f1e
مشاهده در ایتا
دانلود
من رفتم بالا تا وسایل رو جمع کنم که سالار پیش جاریم و دختراش و خواهرش که داشتند سبزی پاک میکردند نشست تا چایی بخوره…… داشتم اروم اروم کار میکردم که صدای نازی رو شنیدم…..گوشامو تیز کردم و شنیدم نازی به سالار گفت:عمو تو با زنت شب خوابیدی و‌کارشو تموم کردی ،اونوقت خجالت نکشیدید اومدید جلوی چشم بابام راحت و بی عار میگردید؟؟؟ وای وای…..با شنیدن این حرف ،اونم از یه الف بچه واقعا ناراحت شدم ،…خیلی خیلی از قضاوت بیجاش و حرفهای بی ادبش حالم بد شد……… سریع خودمو رسوندم بهش و با اخم و تشر و خیلی محکم و قاطع گفتم:عموت که اینجاست،،،منم حاضر و زنده…..بگو مامانت منو ببره آزمایش و تست ….همین الان……(محکمتر)بریم تا ثابت کنم که من باکره ام……از هیچ کسی هم نمیترسم چون از خودم مطمئنم،……تا امروز هیچی نگفتم اما حواستو جمع و دهنتو جمع و جور کن وگرنه خودم اینکار رو انجام میدم….. نازی کم نیاورد و کلی حرفهای بی ادبانه تر بهم زد که واقعا شرمم میشه اینجا بیان کنم…..هیچ کسی هم جلوه دارش نبود…..شاید هم از روی عمد دعوا نمیکردند تا حرف دل اونارو بزنه……. خلاصه وسایل رو‌ بار ماشین زدند و سوار شدیم تا بریم خونه ی جدید……تا نشستیم توی ماشین سالار زنگ زد و یه ماشین فرستاد تا بچه هاشو بیارند….. شوکه شدم…..هنوز منو سالار برای یک روز هم تنها نشده بودیم و دلم میخواست توی خونه ی خودم حداقل چند ماه تنها باشیم و بعدش بچه هاشو بیاره اما سالار فرصت نداد پام به خونه ام برسه……….. همزمان همه باهم رسیدیم هم ماشین وسایل و هم بچه هاش…..وسایل رو‌ از ماشین پایین اوردند بردیم داخل خونه و‌ریختند یه گوشه….. نمیدونم چرا همش نگران بودم درهارو چک میکردم تا حتما قفل بشه…..هر کدوم هم خراب بود به برادرشوهرم گفتم و درستش کرد………… بالاخره شام خوردیم و همه رفتند و ما هم خوابیدیم…..از فردای اون روز دردسرای جدید و واقعا سخت و طاقت فرسای من شروع شد………….. درسته که وسایل رو با کمک چند نفر اورده بودیم ولی چیدن ‌و جابجایش همش مونده بود…..صبح سالار رفت سرکار و منو با بچه های ۱۱ساله(دخترش کیمیا)و ۶ساله (پسرش کوروش)تنها گذاشت……….. من کار میکردم و بچه ها هم برای خودشون شلوغ کاری میکردند……پرده هاروزدم و اتاق رو‌مرتب کردم و‌ وسایل آشپزخونه رو سرجاش چیدم ،،،خسته ‌و کوفته داشتم فرشهارو پهن میکردم که کوروش رفت جلوی پنجره و بعدش به من گفت:مامان…!!…نمیدونم کی به شیشه سنگ ریزه پرت میکنه…………. از حرف یه پسر بچه ی شش ساله خشکم زد…..یه کم اطراف رو‌نگاه کردم و دیدم خبری نیست و بعدش به کوروش گفتم: نه….کسی سنگ ریزه نزده…..الان من داشتم پرده میزدم پس چرا من صدایی نشنیدم…؟؟؟ زود کیمیا خطاب به کوروش گفت:مگه بابابزرگ نگفت این خانم مثل مامانمون نیست….به پنجره ی اون سنگ نیاریم و براش دوست پیدا نکنیم….؟!………بابابزرگ گفت که این خانم مثل مامانتون بی حیا و بی شرف نیست….. یه کم چشمهام ریز کردم و رفتم توی فکر….. کیمیا چی میگفت؟؟منظورش چیه؟؟…. هر چی فکر کردم متوجه نشدم ،،نخواستم ازش هم در مورد حرفش سوالی بپرسم ……اون روز از حرف بچه ها بیخیال گذشتم…… دو ماهی از ازدواج منو سالار گذشت و یه کم جا افتادم…… بچه ها هر وقت من از خونه تکون میخوردم دنبالم بودند حتی اگه دستشویی میرفتم یا زباله هارو میبردم دم در …..یا با همسایه ایی حرف میزدم….مثل یه نگهبان ،سایه به سایه ام بودند…… یادمه مهر ماه بود که منو سالار بدون اینکه برام عروسی بگیرند رفتیم خونه ی خودمون…..یکسال تمام اجازه ندادند خانواده امو ببینم و بقدری اذیت کردند که قبول کردم بدون هیچ مراسمی بریم زیر یه سقف……حالا این به کنار بچه هاشو هم از روز اول اورد پیشمون….. کیمیا حدود ۲۰روزی توی روستا، مدرسه رفته بود ولی چون محل زندگیش عوض شد ،سالار به من گفت که حتما ببرمش مدرسه ثبت نامش کنم……….. ادامه پارت بعدی👎
تمام کارای تقاضای طلاق و مهریه رو وکیلم به خوبی پیش میبرد که وحید با تماسهای مکرر  بالاخره دلمو بدست اورد و گفت:بیا بریم پیش مشاور…..هر چی اون گفت قبول….. چیکار کنم که از بچگی فقط وحید رو دیده بودم و نمیتونستم ازش دل بکنم…..با حرفهاش خام شدم و رفتیم پیش مشاور….. چند جلسه مشاوره شدیم و در نهایت وحید برای اینکه من راضی به برگشت بشم نصف مغازه ی(….)رو بصورت قولنامه ایی بنام کرد و بالاخره برگشتم….😔 برگشتم و زندگی مثل روال قبل سپری شد….تقریبا یک سال و هشت ماه توی تک اتاق مادرشوهرم اینا زندگی کردم تا بالاخره وحید داخل یه ساختمان دو واحد مجزا اجاره کرد تا حواسش به هر دوتامون باشه….. درسته که با فرشته توی یه ساختمون ساکن میشدم اما خیلی بهتر از یه اتاق اونم کنار مادرشوهرم اینا بود….. اسباب کشی کردیم و مستقر شدیم….اوایل خوب بود و به کار همدیگه ، دخالت نمیکردیم،، وحید هم یه شب بالا پیش من بود و یه شب پایین پیش فرشته،….ولی رفته رفته بی قانونیهای وحید شروع و باعث اختلاف و حسادت ما شد….. مثلا یه روز که نوبت فرشته بود متوجه شدم که وحید کلا خونه است و زمانش که تموم میشه دیرتر میاد بالا و همین باعث ناراحتی من شد و گفتم:چطور تا میرسی بالا میگی کار دارم و میری بیرون اما نوبت فرشته تمام تایمتو کنارشی؟؟؟؟؟؟؟؟ وحید گفت:خب شانس تو کار دارم…..راستی صبح زود بیدار کن که یه معامله هست باید زود بهش برسم….. گفتم:همه ی کارا و معامله ها رو نگه میداری نوبت من؟؟؟خب عقب مینداختی…. البته برعکس این بی قانونی هم پیش میومد و باعث ناراحتی فرشته میشد….بیشتر وقتها من کوتاه میومد تا مشکل حادی پیش نیاد…. یه بار که سر همین موضوع کوتاه اومدم و گفتم:اشکالی نداره برو به کارت برسه….. وحید گفت:عزیزم..!!!….تو چقدر خوبی……درست برعکس فرشته که  یه آدم روانیه و همیشه تا عصبانیم نکنه ،ول کن نبست….. گفتم:حتما ناراحتش میکنی خب…. وحید گفت:نه باباااا…..کلا روانیه….مثلا یه هفته اصلا خونه رو نظافت نمیکنه و غذا نمیپزه و توی تاریکی میشینه و آهنگ گوش میکنه بعدش یه هفته روحیه اش خوب میشه و به کاراش میرسه….. گفتم:واقعاااا…؟؟؟ گفت:اررررره ….دیوونه است…..بعضی وقتها میرم پایین میبینم نشسته و گریه میکنه و میگه تو منو دوست نداری…….. گفتم:چی بگم والا….خودت کردی….. وحید آهی کشید و رفت….. گذشت و یه روز که وحید بالا بود و میخواستیم باهم بریم بیرون یهو فرشته از راه پله بلند وحید رو صدا کرد و گفت:وحید،…!!!….یه دقیقه بیا کارت دارم………. وحید رفت پایین…..نمیدونم با چه ترفندی نگهش داشت و مانع بیرون رفتن ما شد….. از طرفی به رفت و امد من هم حسودی میکرد راستش خونه ی من خانواده ی خودم و خانواده ی وحید زیاد رفت و امد میکردند ولی اون مهمون نداشت برای همین حسادت میکرد….. متوجه شده بودم که زیاد اجتماعی نیست و اگه کسی میرفت خونشون همش سر خودشو توی آشپزخونه گرم میکرد و مهمونا تنها میموندند…..در کل خونگرم نبود،…حتی شنیده بودم که بجای رسیدگی به مهمونا و پذیرایی از اونا مدام میرفت اتاقش و ارایش صورتشو تمدید میکرد…… بقدری حسادت میکرد که هر وقت وحید شب پیش من بود صبح بزور باهاش رابطه برقرار میکرد….. خلاصه میکنم که بیشتر وقتها  تا  نوبت من میشد به بهانه ایی صداش میکرد و باهاش وارد سانسور میشد تا توانی برای من نداشته باشه…. همه ی این ترفندها و بحث و دعواهای فرشته رو میدونستم اما بخاطر حفظ ابرو پیش همسایه ها حرفی نمیزدم و کوتاه میومدم تا سر و صدا نشه………… ادامه پارت بعدی👎