eitaa logo
انرژی مثبت😍
4.4هزار دنبال‌کننده
17.2هزار عکس
4.6هزار ویدیو
7 فایل
به نام خدا تبلیغات نه ازنظرمارد میشود ونه تاییدمیشود😍 تعرف تبلیغات قیمت مناسب 👎 https://eitaa.com/joinchat/866648400C9a1ea12469 ایدی👎 @massomeostadi لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/438763812C2474888f1e
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر تنها کسی که تو خانواده این موضوع رو میفهمه محسن برادر بزرگترم بوده اونم زمان دانشجویش توسط یکی ازپسرهای فامیل که هم دانشگاهیش بوده اما اونم هیچ وقت به ماچیزی نگفت..هرچند بعدازاون اتفاق افسانه ازطریق محسن میفهمه روزگارمادربیچارم روسیاه میکنه ولی مادرم بخاطراشتباه من همه چی روتحمل میکرده حرفی نمیزده .باشنیدن این واقعیت ازخودم بیشتربدم امدافتادم روپاهای مادرم باگریه گفتم ترخدامن روببخش میدونم اشتباه کردم وشمابخاطرمن خیلی سختی کشیدید..مادرم گفت افسون من خیلی وقته توروبخشیدم والانم باازدواج برادرت دیگه نگرانی ندارم..چون همه رفتن سرخونه زندگیه خودشون میخوام به جبران این چندسال دوری کنارت بمونم ازت مراقبت کنم که توام زودخوب بشی بتونی ازبچه هات مراقبت کنی..خلاصه مادرم اون روزرفت یه مقدارازوسایلش رواوردکنارمن زندگیش روشروع کرد..دکترازرونددرمانم راضی بودوگفت غده ازبین رفته مشکلی نداری خیلی خوشحال بودم هرهفته میرفتم دیدن بچه هابه امیددیدنشون زنده بودم.. ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور هرکاری به صلاح انجام بده..من خودم خوب میدونستم با وجود دو تا بچه کوچیک خیلی سخته نگهداری ازیه ادم مریض وزمین گیر..ولی بزرگواریه سودادرحق من خیلی زیادبوداعتراضی نکرد..چند ماه میشد مادرم روندیده بودم وقتی روتخت اسایشگاه یه پیرزن لاغرکه توهم مچاله شده بودروبه عنوان مادرم بهم معرفی کردن باورم نمیشد...واقعا نمیتونستم جلوی اشکام روبگیرم بهش نزدیک شدم صداش زدم رنگش پریده زردشده بودبه زورچشماش روبازکردزول زدبهم.. شایدفکرمیکردخواب میبینه اماوقتی چندبارصداش زدم دستش روگذاشت رودستم اشک ازگوشه ی چشماش سرازیرشدهیچی نمیگفت سرش روبوسیدم گفتم امدم ببرمت خونه گفت دخترام ازدستم خسته شدن زن توام بعدازدوروزخسته میشه،بذار همینجا بمونم من عمرم خودم روکردم..حرفهاش اتیشم میزد گفتم زنمم خسته شدخودم نوکرت هستم.‌.خلاصه کارهاش روانجام دادم به سوداخبردادم که مادرم رو باخودم میارم خونه..خلاصه کارهاش روانجام دادم به سوداخبردادم که مادرم رو باخودم میارم خونه.. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎ 😍😊 @Energyplus_ir
اسمم رعناست ازاستان همدان واگرمجبوربشم خودم میام باعمه افاق صحبت میکنم..گفتم سعیدعمه وقتی بفهمه مادرت راضی نیست محاله قبول کنه..چاره ای نداریم جزاینکه صبرکنیم تامادرت راضی بشه ومن برگردم خونمون..اون روزکنارسعیدحسابی به من خوش گذشت..دم غروب برگشتم خونه..وتااخرشب منتظربودم سعیدبهم پیام بده که رسیدم.تا یک شب منتظرموندم ولی ازش خبری نشد..دلم شورمیزدکه نکنه براش اتفاقی افتاده باشه..ساعت یک شب بهش پیام دادم عزیزم رسیدی چرا بهم خبرندادی..ولی بازم سعیدجواب نداد..تا صبح نتونستم ازدلشوره بخوابم.نزدیک ۸صبح بودکه سعیدبهم پیام دادوبعدازکلی عذرخواهی کردن گفت وقتی رسیدم..انقدرخسته بودم که خوابم برده همین که سالم رسیده بودبرام کافی بود ازترس عمه گوشی روپشت کمدتوی اتاق میزدم شارژ..گوشیم روزدم شارژورفتم دنبال کارهام..نزدیک ظهروقتی گوشیم رونگاه کردم بالای پانزده تاتماس ازدست رفته ازیه شماره ناشناس داشتم..کسی شماره موبایل من رو غیر رویا و سعید و خواهرم نداشت.تو فکربودم که کی میتونه باشه دوباره همون شماره زنگ زد... ادامه در پارت بعدی 👇 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
اسمم مونسه دختری از ایران به جاریم گفتم اخه من بلد نیستم..باعصبانیت امدسمتم مچ دستم روگرفت کشوندم سمت اتاقک کوچکی که ازدودتنورسیاه شده بود..گفت خوب نگاه کن یکبارانجام میدم بعدخودت بایدبپزی..اخه مگه میشدبایه باردیدن یادگرفت..یدونه نون پخت بعدکار روسپردبه منو رفت..هرکارمیکردم مثل زینب نمیتونستم نون بپزم تمام دستم سوخت خمیرهانمیچسبیدمیرخت توتنور خلاصه هرکاری کردم نشدکه نشد..بلندشدم گفتم ولش کن تاازاتاقک امدم بیرون زینب پشت سرم رفت دیدچه خراب کاری کردم..وسط حیاط بودم که یکی ازپشت موهام روکشید تعادلم روازدست دادم افتادم زمین..بهم بازبون ترکی بدبیراه میگفت تاجای که میخوردم زدم..بقیه ام که میدیدن خودشون،رومشغول کارکرده بودن نیومدن کمکم..باتنی زخمی ودستی سوخته رفتم تواتاقم،زدم زیرگریه میگفتم اینجاچه جهنمی بود من امدم دلم به امدن علی خوش بودکه تمام بلاهای که سرم اوردن روبراشون تعریف کنم بگم ازاینجابریم..ازترسم بیرون نمیرفتم چشم انتظارعلی بودم،از فرط خستگی گوشه اتاق خوابم برده بود... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسمم لیلاست... نگار و مامانش در حالی که گریه میکردن پشت در اتاق عمل منتظر بودن، وقتی بهشون رسیدم نگار و بغل کردم و گفتم از ارتفاع بلندی افتاده؟سری تکون داد.. منم نگران شدم و گفتم آروم باش انشالله خوب میشه.. خودمم به این حرفم ایمان نداشتم..نگار میگفت نزدیک سه ساعته که باباش تو اتاق عمله و هنوز خبری نیاوردن و پرستارا میگن معلوم نیست کی عملش تموم میشه..نگار خیلی بی قراری میکرد، واقعا نمیدونستم چطور ارومش کنم..تا اینکه دکتری از اتاق عمل اومد بیرون....هممون سراسیمه رفتیم سمت دکتر و با چشمای منتظر نگاهش کردیم که گفت ما تموم تلاشمونو کردیم... ضربه بدی به سرش وارد شده فعلا تو کماست..با حرف دکتر هممون وا رفتیم، مادر نگار میزد تو سر و صورت خودش و میگفت بدبخت شدیم.. بی پشت و پناه شدیم..نگار که داشت با صدای بلند گریه میکرد، اصلا نمیدونستم چجور باید تو اون وضعیت ارومشون میکردم..! هیچ کلمه ای به ذهنم نمیرسید..دیگه اشک منم دراومده بود و داشتم پا به پاشون گریه میکردم..که پرستار اومد و گفت شلوغ کاری نکنید و موندنتون بی فایدس، برید خونتون..نگار و مادرش و به زور راضی کردم که بریم خونشون... ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم... خلاصه دو سه روز بعد پدرم اومد سراغم هرچند که می دونستم چی میخواد بگه ..گفت حشمت گفته من قبول می کنم بیام پیش شما زندگی کنم ولی هیچ پولی ندارم که بتونم اون جا حتی یه دونه اتاق بگیرم گفت من جهیزیه ای که برای تو تهیه کرده بودم تویکی ازاتاق های خونه ی سلطان هست.. یه اتاق هم میگیرم برین بشینین جهیزیه اتم بیاربچین زندگیتونو شروع کنید اینجاخودم حواسم بهتون هست خیلی خوشحال شدم گفتم آقا جون اگه من کنار شما باشم و سماور خانوم نباشه،حتما حتما خوشبخت میشم این سماور باعث بدبختی من بود آقاجون گفت پنجشنبه قراره حشمت بیاد حرف بزنیم دل تو دلم نبود که ببینم چی میشه راستشو نگم من خودم هنوز از حشمت خوشم میومد ...دوست داشتم که باهاش زندگی کنم آقا جونم بهش گفت من اینجا یه دونه خونه میگیرم براتون و تو هم باید بگردی دنبال یه کار خیلی خوب تا بتونه خرج زن و بچه اتو بدی از این طرف هم تا آخرالزمان حق نداری بری پیش مادرت و مادرتو ببینه خودت خواستی تنهایی میری و برمیگردی.. ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
من ترلان هستم یه دختر آذری سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم یه روز رفتم و به همسایه روبرویی خونه‌ی آقام اینا گفتم؛ اگه میشه برو در آقام اینارو بزن و اگه محمد اومد بهش بگو من کارش دارم..محمد خیلی زود اومد و بهش گفتم وسایلهات رو جمع کن بریم خونه‌ی ما..آوردمش خونمون و شروع کردم به حرف زدن باهاش و گفتم؛ ازدواج کن و از اون خونه برو داداش..‌محمد با ناراحتی گفت؛ ابجی من از اون خونه میخوام برم ولی ازدواج نمیکنم،با بغض گفتم؛ خواستگاری هر کی میگی برممحمد دوست نداشت ازدواج کنه و هر چقدر من اصرار میکردم، زیر بار نمیرفت ولی بالاخره با کلی گریه و خواهش قبول کرد که بریم خواستگاری..با پرس و جو یکی از فامیل های دور آنا رو پیدا کردیم که ازش خواستگاری کنیم ولی وقتی پیگیر شدم،دختره نه آورد و یه هفته بعد از اون، محمد برای همیشه از پیش ما رفت دلم واسه محمد میسوخت که به خاطر بی‌فکریه آقام اینجوری آواره شده بود محمد رفت تهران و با یکی از دوستاش مغازه‌ی فرش فروشی زده‌...حسین پیکان سبزش رو فروخت و با اون تونست بدهی‌ بهره‌ای حمید و قسمتی از بدهی‌های دیگه اش رو بده،حسین بیکار شده بود و پولهای بهره‌ای کمرمون رو شکسته بود و خانوم اینو میدونست.یه روز خانوم اومد خونمون و در حالیکه یه پاکت گذاشته بود جلوی حسین گفت؛ طلاهای منو بگیر و برو ماشین بگیر برا خودت، بلکه بتونی باهاش کار کنی و پول دربیاری. ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسمم گلابه سوگلی پدر و مادرم بودم.. موقع جمع کردن ظرفهای شام انقدر درد داشتم که دوستداشتم جیغ بزنم ولی تمام تلاشم میکردم کسی متوجه لنگ زدنم نشه و به محض رسیدن به اشپزخونه جورابم در آوردم دیدم پوست شصت پام کامل کنده شده،رفتم تو اتاقم پام پانسمان کردم برگشتم ولی باید اینکار مرتضی روجبران میکردم..بعد از شام من باسینی چای وارد اتاق شدم نیما سریع پاشد سینی ازم گرفت منم خداخواسته پذیرایی چای سپردم بهش رومبل نشستم مرتضی از منونیما چشم بر نمیداشت نگاهش اذیتم میکردولی محلش نمیدادم نیما به همه چای تعارف کرد ولی به مرتضی که رسیدسینی گذاشت جلوش وای خیلی از بی محلی نیما خوشم آمد و در نگاه پر از خشم مرتضی یه لبخند مسخره تحویلش دادم اون شب بابای نیما گفت حالا که همه هستن بهتره تاریخ عروسی معلوم کنیم بابام یه نگاهی به محسن شوهر ندا کرد گفت این دو تا جوان خیلی وقته تو نوبتن البته ما مقصر نیستیم منتظریم اقا محسن خونش تکمیل کنه محسن گفت فقط کابینش مونده اونم یک ماه دیگه تمومه بابای نیما گفت ۵ ما هم ما میذاریم روش شما ۶ ماه دیگه.... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده 😍😊 @Energyplus_ir