eitaa logo
انرژی مثبت😍
4.4هزار دنبال‌کننده
17.2هزار عکس
4.6هزار ویدیو
7 فایل
به نام خدا تبلیغات نه ازنظرمارد میشود ونه تاییدمیشود😍 تعرف تبلیغات قیمت مناسب 👎 https://eitaa.com/joinchat/866648400C9a1ea12469 ایدی👎 @massomeostadi لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/438763812C2474888f1e
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر سه ماه ازامدن مادرم گذشته بودتواین مدت فقط مجیدمیومددیدنم پدرم یکبارم سراغی ازمون نگرفت..تواوج دورانی که احساس میکردم دیگه خوب شدم بازدلدردوحالت تهوع امدسراغم وقتی رفتم دکتراسکن ازمایش دادم گفت بیماریت بازبرگشته..هرچند به من چیز زیادی نگفت اماتوحرفهای مادرم باخاله ام متوجه شدم سرطان به کلیه وکبدمم زده زیاد زنده نمیمونم..تقدیر سرنوشت منم اینجوری رقم خورده بودبایدتسلیم خواست خدامیشدم.خودم بااین موضوع کنارامده بودم امامادرم براش خیلی سخت بودذره ذره اب میشدجلوی من خودش خوشحال نشون میدادمیگفت خیلی زودخوب میشی اماخیلی وقتهاشاهدگریه هاش بودم به روی خودم نمیاوردم..روزبه روز حالم بدترمیشددیگه توان راه رفتن نداشتم چندهفته ای میشدبچه هام روندیده بودم دلتنگشون بودم ازنجمه خواستم ببرم دیدنشون وقتی رسیدیم توماشین منتظرموندم مادرحامدبچه هاروبه نجمه نمیدادداشتن باهم جروبحث میکردن.باهزار بدبختی بود خودم از ماشین پیاده شدم... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎ 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور سودا بامهربونی امداستقبالش گوشه ی پذیرایی براش جاپهن کرده بود...ازنگاهای مادرم خوب میفهمیدم بابت کارهاش ازسوداخجالت میکشه اما حرفی نمیزد.یکی دوهفته ای میشدکه مادرم رواورده بودم خونه ی وبه غیرازداییم کسی خبرنداشت خواهرام فکرمیکردن اسایشگاه نمیدونم رسیدگی خوب سودا بود یا وجود بچه هام کنارمادرم که ظرف یکی دوهفته ازنظرروحی خیلی خوب شده بود....اماازیکجانشینی خسته شده بودهمیشه میگفت اگرقراره سالهااینجوری زنده بمونم دعاکنیدخداازم راضی بشه بمیرم من طاقت اینجوری زندگی کردن روندارم...رابطه ی مادرم باسوداوبچه هاخیلی خوب بودوبابت هرکاری که سودابراش انجام میدادبارهاتشکرمیکرد...این وسط من بادوسه تادکترصحبت کردم قرارشدجلسات فیزیوتراپی مادرم روشروع کنیم ویه سری ورزش دادکه توخونه براش انجام بدیم...سودا واقعاخسته میشدگاهی میدیدم ازفرط خستگی بامسکن میخوابه یه روزبهش گفتم میخوام برای مادرم پرستاربگیرم تاتوکمتراذیت بشی گفت نه مادرت ناراحت میشه فکرمیکنه من ازش خسته شدم خدابزرگه بهم قوت میده... ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
اسمم رعناست ازاستان همدان باترس تماس رووصل کردم ولی حرفی نزدم..چندثانیه ای سکوت برقراربودکه یه خانم گفت الو الو..نمیتونستم حدس بزنم کیه گفتم شایداشتباه گرفته،اروم گفتم بفرمایید..خانم گفت شمارعناهستی..نمیتونستم دیگه قطع کنم گفتم بله بفرمایید.گفت ببین دخترجان من مادرسعیدهستم بازبون خوش دارم بهت میگم اززندگیه پسرمن پات روبکش بیرون برو یکی روپیداکن که هم سطح خودت باشه سعیدلقمه دهن تونیست ومنم محاله بهش اجازه بدم همچین کاری روبکنه..فکرنکن خیلی زرنگی ونفهمیدم دیروزهم این همه راه روبرای دیدن توامده وبرگشته تواحمق فکرنمیکنی ممکنه تومسیراتفاقی براش بیفته..مامان سعیدیه کله حرف میزدوهرچی ازدهنش درامدبهم گفت انگارلال شده بودم نمیتونستم هیچ جوابی بهش بدم..قبل اینکه قطع کنه گفت امیدوارم درک وشعورت برسه چی دارم بهت میگم ونخوای باخودشیرین بازی سعیدروبرعلیه ماتحریک کنی که بد میبینی وگوشی روقطع کرد.چند دقیقه ای توشوک بودم..باورم نمیشداینقدربدبخت شده باشم که یکی به خودش اجازه بده باهام اینجوری صحبت کنه..بغض داشت خفه ام میکرد... ادامه در پارت بعدی 👇 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
اسمم مونسه دختری از ایران ازفرط خستگی گوشه اتاق خوابم برده بود نمیدونم چندساعت خوابیده بودم که باصدای کوبیده شدن دراتاق ازجا پریدم،علی روبالاسرم باصورتی عصبانی وچشمهای که ازخشم پربوددیدم من رونگاه میکرد..امدسمتم پیش خودم گفتم حتمامن روتواین حالت دیده ازدست خانواده اش عصبانیه الان میخواد ازمن دلجویی کنه..درکمال ناباوری یکی خوابندتوگوشم گفت توپیش خودت چی فکرکردی که به پدرم بی احترامی کردی فکرمیکنی هرغلطی دلت میخواد میتونی انجام بدی اصلااجازه حرف زدن بهم نداد با کمربند افتاد به جونم نای جیغ زدنم نداشتم..وقتی خسته شدولم کردرفت دردقلبم بیشترازدردبدنم بودکی بایه تازه عروس سه روزه اینکار رومیکنه..اون شب فهمیدم من توان جنگیدن بااین جماعت روندارم واگربخوام اروم زندگی کنم باید دل تک تکشون روبه دست بیارم وهرکاری که میگن باید انجام بدم..نبود غزل هم کارروبرای من سخت ترکرده بود..علی بیش ازحدبه زنداداشهاش وابسته بودوچون همه فامیل بودن هوای هم روداشتن..دیگه فهمیده بودم بچه کوچیک توی اون خونه عزت احترام داره ولی من ندارم... ادامه در پارت بعدی 👇 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسمم لیلاست... وقتی رسیدیم دوباره شروع کردن گریه کردن نگار میگفت اگه بابام چیزیش بشه خودمو میکشم، ما بدون بابام نمیتونیم زندگی کنیم گفتم بجای گریه کردن بهتره فقط دعا کنیم نیمه های شب بود که بالاخره خوابیدن، منم تصمیم گرفتم برگردم خونه ام وقتی در خونه رو باز کردم از سکوت و تاریکی شب رعب افتاد به دلم و با دو خودمو به ماشین رسوندم، به محض سوار شدنم قفل درو زدم و با سرعت از اون منطقه دور شدم وقتی به خونه رسیدم موبایلمو که تو کیفم بود رو چک کردم کلی پیام ناشناس که همشو نخونده ولش کردم.‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌چندتا هم از حسام بود که ترجیح دادم جواب ندم که براش سوال نشه این وقت شب چرا بیدارم..اونقد خسته و بی رمق بودم که به ثانیه نکشید که خوابم برد صبح با صدای آلارم گوشیم از خواب بلند شدم، داشتم آماده میشدم که آیفون و زدن نگهبانی گفت یه آقایی دم در کارم داره..تعجب کردم گفتم حسام که آدرس اینجا رو نداره!! پس کیه که بالا هم نمیاد؟! تند تند آماده شدم و رفتم پایین، نگهبانی به ماشین خارجی که چند متر اونور تر پارک شده بود اشاره کرد..رفتم تقه ای به شیشه زدم که در سمت راننده باز شد و یه پسر جوونی که عینک آفتابی زده بود پیاده شد،گفتم شما با من کاری داشتین؟ ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم... حشمت تو آرامش کامل گفت شما هر چی بگی من قبول می کنم وقتی پروین برگرده...‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌آقا جونم به حشمت گفت شب همینجا بمون فردا با پروین برین دنبال خونه بعد برید روستاتون و وسایل پروین رو بیارین..حشمت گفت چرا وسایل رو بردین اونجا،آقام گفت قضیه اش مفصله به خود پروین توضیح میدم ...خیلی خوشحال بودم که رابطه ی بین آقام و حشمت خوب شده و آقا اجازه میده که حشمت شب اونجا بمونه..اون شب حشمت اومد تو اتاق من و پسرم هیچ حرفی با هم نزدیم یعنی حشمت دلش می‌خواست که باهام حرف بزنه ،ولی من خیلی دل شکسته تر از این حرف‌ها بودم که بشینم باهاش گپ وگفت کنم البته تو دلم خوشحال بودم که این اتفاق باعث شد من بیام شهرمون و از اون روستای لعنتی جدا بشم حشمت تا صبح رو رخت خوابش اینورو اونور میشد ونمیخوابید، منم همینطور خوابم نمی برد به اینکه کجا و چطور میخوایم خونه بگیریم فکرمیکردم...فردا صبح که شد چشمت خیلی زود بیدار شده بود و رفته بود کله پاچه خریده بود این کارش باعث شد که آقا جونم بیشتر از قبل ازش خوشش بیاد.. ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
من ترلان هستم یه دختر آذری سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم حسین که از همه‌جا درمانده شده بود به ناچار قبول کرد و با پول طلاها فقط تونست مینی‌بوس تصادفی رو درست کنه و با اون کار کنه.حسین ماشین رو از صافکاری گرفت و شروع کرد به کار کردن..اوایل زمستون بود و همچنان چاله چوله‌های زندگی ما پر نمیشدوبدهی‌هامون تمومی نداشت..روزهای سختی رو در کنار بچه‌ها میگذروندم و بیشتر وقتها حسین خونه نبود..سیامک همش از من میپرسید، مامان اگه بابا پول نداشته باشه امسال نمیرم عمل؟منم با ناراحتی میگفتم، چرا اینو می پرسی؟چشماش پر میشد و میگفت؛ آخه سرِ کلاس همش از معلم ها اجازه میگیرم و میرم دستشویی،همش حواسم به شلوارمه که خیس نشه ولی میشه و از بچه ها خجالت میکشم...هر سال اول مهر که میشد با معلم هاش حرف میزدم و شرایطش رو میگفتم و اینکه باید زود بره دستشویی، بعضی وقتها سر این موضوع با معلم ها بحثم میشد چون برای بعضی ها این مشکل قابل هضم نبود... حرف سیامک قلبم رو به درد آورده بود طفلکی نگران عملش بود در حقیقت اونم به تنگدستی ما پی برده بودوضع مالیمون هر روز بدتر میشد و دیگه زیاد با فامیل و آشنا رفت و آمد نداشتیم حسین ناراحت بود و میگفت، راست میگن که به وقت تنگدستی آشنا بیگانه میگردد و آه میکشید.. ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسمم گلابه سوگلی پدر و مادرم بودم.. خلاصه تاریخ عروسی منونیما شد ۶ ماه بعد ومنم باید تو این مدتجهیزیه ام روتهیه میکردم..مادر نیما برای افسانه دوتا پارچه خیلی خوشگل کادو آورده بود افسانه یکیش خودش برداشت یکیشم دادمهسا گفت گیپورش گرونه به خیاط خوب پیداکن برای عروسی بدوزیمش،مرتضی که متوجه شد و پارچه رو از مهسا گرفت انداختش جلوی منو گفت زن من احتیاج به صدقه این جوجه فوکولی نداره..داشتم منفجر میشدم کاش میتونستم دهنم باز کنم ذات کثیفش به همه نشون بدم..افسانه مرتضی رو دعوا کرد گفت نیما خانوادش ادمهای خوبی هستن این چه طرز حرف زدنه اصلا جفتش خودم میدوزم میپوشم توبرو برای زنت گرونترین لباس بخر،خدایش از دفاع افسانه حتی اگر برای خودشیرینی جلوی بابام بود خیلی خوشم آمد...اون شب با تمام اتفاقات خوب بدش گذشت ولی رفتار مرتضی برام شد بود عقده بایدیه جوری دمش قیچی میکردم چون میدونستم اگر هیچی نگم پرو تر میشه... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده 😍😊 @Energyplus_ir