eitaa logo
انرژی مثبت😍
5هزار دنبال‌کننده
13.6هزار عکس
4.2هزار ویدیو
5 فایل
به نام خدا تبلیغات نه ازنظرمارد میشود ونه تاییدمیشود😍 تعرف تبلیغات قیمت مناسب 👎 https://eitaa.com/joinchat/866648400C9a1ea12469 ایدی👎 @massomeostadi لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/438763812C2474888f1e
مشاهده در ایتا
دانلود
از اینکه همسر من ،عشق من،،منو که بخاطرم کلی با خانواده اش جنگید،فراموش کرده بود و قربون صدقه ی یکی دیگه میرفت علاوه بر قلبم ،روحم هم درد گرفت….. هر بار برای من کادو میگرفت ولی از وقتی دستش به دهنش رسیده بود منو بچه ها رو فراموش شده بودیم و به غریبه ها فکر میکرد….. گوشی رو گذاشتم سر جاش تا متوجه نشه امااصلا ار‌وم و قرار نداشتم و دلم میخواست یه جایی پیدا کنم و تا دلم میخواست فریاد بکشم……………. سرد و دور شدن ابوالفضل از من رفته رفته بیشتر و بیشتر شد،طوری که یه بار خیلی جدی گفت:زهرا!!….تمام حق و حقوقتو میدم تو طلاق بگیر….. متعجب گفتم:ابوالفضل ..!!….اصلا میفهمی چی داری میگی؟؟؟بچه ها چی میشه؟؟ گفت:من دیگه نمیخوامت….نمیتونم بهت نگاه کنم و تحملت کنم….بچه هارو هم ببر….. هیچ حرفی به ابوالفضل نگفتم تا بیشتر تحقیق کنم و ببینم ایه همه سردی از کجا نشات میگیره…………!؟ خیلی تلاش کردم و پرس و جو و تعقیب و گریز و غیره تا بالاخره متوجه شدم که ابوالفضل رو جادو میکنند…..فهمیدم که دیگه رفاقت پسرخاله اش عادل هم تموم شده و چسبیده به همون خانم که عکسهاشو فرستاده بودبراش…… طبق شنیده هام و تحقیقاتم متوجه شدم عادل این‌ خانم(سمیرا) رو براش جور کرده …..پسرعمو و خانمشو بودند که پای همسرم نشسته بودند ……اونا باعث شدند تا کلا دور منو خط کشید و همه کسی اش شد سمیرا…………. سمیرا یه خانمی بود که دوبار ازدواج و طلاق گرفته بود و در کل کارش صیغه شدن و تیغ زدن مردای امثال ابوالفضل بود…….. از طرفی تازه متوجه شدم که چرا ابوالفضل از من میخواهد که طلاق بگیرم؟؟؟ یه بار چتهای ابوالفضل رو خوندم و دیدم به سمیرا نوشته: من مجردم……میتونم بیام خواستگاریت..؟؟؟؟؟دلم میخواهد فقط برای خودم باشی….. سمیرا نوشته بود:چرا که نه…..!!!…کی از شما بهتر…..اما من دو تا ازدواج ناموفق داشته ام ،،فقط خواستم در جریان باشی….. ابوالفضل نوشته بود:مشکلی نداره…..کی بریم برات حلقه بخرم ؟؟؟ سمیرا هم وقتشو تعیین کرده و باهم رفته بودند…… ابوالفضل بعداز خرید حلقه و به احتمال زیاد صیغه دیگه کلا من و بچه هارو گذاشت کنار…..اصلا به بچه ها توجه نمیکرد و طوری وانمود میکرد که انگار پدر نیست و بچه نداره و در حقیقت به خودش تلقین میکرد که مجرد و تازه داماده…. بیشتر وقتها پیش سمیرا بود و اگه هم میومد خونه همش با گوشی یا باهاش حرف میزد یا پیامک میداد…..انگار تنهاست و ما‌ وجود نداریم…….. یه روز که حسابی هوایی شده بود(به احتمال زیاد سمیرا چیز خورش کرده بود)توی روی من ایستاد و گفت:تو هنوز اینجایی؟؟؟؟چرا نمیری؟؟؟من نمیخوامت…..بچه هاتم بردار و برو…..نمیخوام ببینمت……😭😭😭😭😭 اگه شما جای من بودی چیکار میکردید…..؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟غرورمو با حرفهاش لگدمال کرد….دلم میخواست زمین باز بشه و فرو برم توی زمین و پیش بچه هام این حرفهارو نزنه…..یا دو تا بال در بیارم و برم توی آسمونا و دیگه توی این دنیا نباشم و این همه تحقیر نشم…….…….. واقعا دیگه کاری از دستم برنمیومد و به طلاق و جدایی فکر میکردم ،چون هر بار از خونه ی پسرعموش میومد این طرف تا منو میدید با دستاش جلوی چشمهاشو میگرفت و میگفت:اه…..هنوز اینجایی..؟؟؟برو دیگه….دلم ازت سیاه شده…..خواهش میکنم برو……. ادامه در پارت بعدی 👇
عصبی گفتم:به من چه؟؟؟ببره بده تعمیراتی…… رضا گفت:من به اقا سالار گفتم که ببره تعمیراتی اما گفت که هم وقت نداره و هم عجله داره…..حالا بخاطر من انجام بده دیگه….زیاد زمان نمیبره ک………. بخاطر رضا یه کم اروم شدم و شلوار رو از دستش گرفتم و گفتم:فقط بخاطر تو….. اون زمان من ۲۸ساله بودم،….میدونستم که سالار از روی عمد شلوارشو به رضا داده تا من تعمیر کنم آخه حدود ۵سالی بود که منو میخواست و به هر بهانه ایی سعی میکرد بهم نزدیک بشه ولی من بخاطر سن بالا و‌ داشتن دو تا بچه ی بزرگ بهش اهمیت نمیدادم…… والا پسرش ۲۰سالش بود و یه دختر هم داشت….اونطوری که شنیده بودم زنش بخاطر اینکه سالار معتاد بود طلاق گرفته بود ولی بعدها سالار گفت بهش خیانت کرده برای همین طلاق داده….…… با توجه به شرایط سالار اصلا و ‌ابدا دوست نداشتم در موردش حتی فکر کنم….. اما تا شلوار رو گرفتم دستم و مشغول کوتاه کردنش شدم حس و حالم نسبت به سالار کلا برگشت…..خدایا من چم شده بود؟؟؟….منی که حتی وقتی توی کوچه و خیابون سالار بهم نگاه میکرد عقم میگرفت الان نسبت به شلوارش هم حس خاصی داشتم….. اون لحظه مثل کسی بودم که انگار یه جادوگر یا کسی که منو هیپنوتیزم کرده باشند،چشم بسته بسمت اونا میرفتم….. چند دقیقه بعد به خودم اومدم و سرمو به طرفین تکون دادم تا اگه خواب هستم ،بیدار بشم ولی حسم فرقی نکرد و با خودم گفتم:شمارمو براش بفرستم ….آخه انگار صد ساله میشناسمش…نه اینکار رو نکنم……نمیخوامش…..ازش بدم میاد……… مغز و عقلم این حرفهارو میزد ولی دست و پام کار خودشو میکرد….مثل یه ربات بودم که یکی از راه دور کنترلم میکرد….علیرغم میل باطنیم رفتم یه برگه برداشتم و شماره امو نوشتم و بعد گذاشتم توی جیب شلوارش…… با همون حال شلوار رو دادم به رضا تا بده به صاحبش سالار….. رضا شلوار رو گرفت و رفت…..تا ازم دور شد انگار تازه از خواب بیدار شده باشم، به خودم گفت:وای…..این چه کاری بود که کردم…..؟؟؟کاش شماره رو نمیزاشتم داخل جیبش…. اون روز رو تا شب با استرس و نگرانی سر کردم و بالاخره شب سالار زنگ زد…..دوباره همون حس خوشایند اومد سراغم و باهاش تلفنی صحبت کردم…. با اون تماس باهم آشنا شدیم،، درسته که پشت تلفن حرف میزدیم اما وقتی میدیدمش ازش متنفر میشدم…..انگار اصلا فکر و ذهن و حرکاتم دست خودم نبود…… رفته رفته تعداد تماسهامو زیاد شد و به دلم نشست….چند وقت که گذشت سالار ازم خواست تا باهم قرار حضوری داشته باشیم….. قبول کردم و همدیگر رو دیدیم ….سالار از زندگی و همسر سابق و بچه هاش برام حرف زد و بهم گفت:واقعیتش ..پنج سالی هست که خاطرتو میخواهم اما از هر راهی وارد میشدم تو بهم محل نمیدادی …… گفتم:راستش شرایط تو اصلا به من نمیخوره ،،،باور کن اگه الان هم باهات دوست هستم اصلا دلیلشو نمیدونم و دست خودم نیست…. سالار خندید وگفت :حتما مهره ی ماری که خریدم اثر گذاشته….. متعجب گفتم:مهره ی مار…؟؟؟؟مگه مهره ی مار داری….؟؟؟ سالار با لبخند گفت:نه….این یه اصطلاحه…..معمولا برای ایجاد محبت و غیره مهره ی مار میگیرند…. تیز نگاهش کردم و گفتم:یعنی تو هم خریدی؟؟؟؟؟؟؟؟ سالار گفت:نه،….من اصلا به سحر و دعا اعتقاد نداشتم ولی الان صددرصد اعتقاد پیدا کردم………….. گفتم:اونوقت چی شد که یهو اعتقاد پیدا کردی…؟؟؟؟؟ گفت:همین که تونستم دلتو بدست بیارم…دعا معجزه میکنه…..(منظورش سحر و جادو بود اما من عقلم نرسید و فکر کردم به درگاه خدا دعا کرده)…….. با خنده گفتم:حالا که دعات مستجاب میشه برای منم دعا کن…… سالار خندید و گفت:حتما ….. ادامه پارت بعدی👎
وحید برای اینکه دلمو بدست بیاره صبح خودش منو با ماشین شاسی بلندش برد مرکز باروری اما تا جلوی درش ساختمون و  داخل نیومد …تا از ماشین پیاده شدم  دیدم  گوشیشو گرفت دستشو با لبخند شروع به پیامک بازی کرد……. هر حرکت وحید دلمو بیشتر میشکوندی بغض رفتم داخل و انتقال انجام شد ،…..بعدش  وحید منو برد شهرستان خونه ی مامان برای استراحت…. در حال استراحت بودم اما روح و جسمم خسته  و فکرم پیش وحید و دختری که قرار بود باهاش ازدواج کنه بود…… ده روزی گذشت و چند روز قبل از آزمایش وحید به گوشی زنگ زد و گفت:میتونی بیای بیرون ؟میخواهم ببینمت…………… گفتم:من در حال استراحتم،،،خب بیا داخل تا همدیگر رو ببینیم…. وحید گفت:نه….دلم میخواهد یه دور بزنیم….نگران نباش هیچی نمیشه….داخل ماشینی دیگه….تازه اگه جنین گرفته باشه تا حالا گرفته…. قبول کردم و با احتیاط رفتم و نشستم توی ماشین….. وحید خیلی خوشرو و مهربون شده بود….تا حرکت کرد گفت:ساره…!!!صورتت چی شده؟؟جوش زده؟؟؟؟ گفتم:نه،…هیچی نیست…. وحید چهره اشو نگران کرد و گفت:توی آینه نگاه کن….. نگران افتابگیر ماشین رو دادم پایین تا توی اینه صورتمو ببینم که یهو کلی گل رز پرپر شده ریخت روی سر و صورتم…..خیلی رومانتیک بود و خوشحال شدم و خندیدم….. فکر کنم همونجا منو جادو کردند تا وقتی وحید در مورد فرشته(زن دومش)حرف میزنه زبونم بسته باشه…… بعدش منو برد دور زدیم و کلی گردش و تفریح و غیره تا بالاخره وحید گفت:راستش من فرشته رو صیغه کردم….. میدونستم که کارایی که داره میکنه آرامش قبل از طوفانه،….دوباره گریه و زاری کردم اما وحید دلداریم داد و گفت:ببین من چقدر دوستت دارم که بعد از اینکه صیغه کردم اونو ول کردم و اومد پیش تو…..تو عشق اول و آخر منی ساره…. وحید گفت و گفت تا تونست ارومم کنه حتی اون شب رو پیش من موند و رابطه هم داشتیم…..بعد از اون شب بیشتر وقتها وحید میومد پیشم و از فرشته و کارهایی که کردند برام تعریف میکرد….. مثلا یه شب گفت:ساره…!!!…میدونی مادر فرشته اصلا راضی به این وصلت نبود؟؟؟ با اخم گفتم:من از کجا باید بدونم؟؟؟ وحید گفت:ارررره…..مادرش همش میگفت نباید زن دوم بشی….نباید روی اوار زندگی یکی نفر دیگه، خونه بسازی….. گفتم:حق گفته….. وحید گفت:واقعیتش ..!!بیچاره فرشته پدرنداره ،،،دلم براش سوخت و صیغه اش کردم….الان هم باید یه خونه برای اجاره پیدا کنم و براش یه سری وسایل بخرم……. گفتم:مگه جهیزیه نمیاره؟؟؟تو که گفتی باکره است…. وحید گفت:میگم پدر نداره….کی بهش جهاز بده…..من میخرم ولی میخواهم کارکرده و دست دوم بخرم…… اصلا نمیدونم به من چی شده بود که حتی توان مخالفت هم نداشتم….. خلاصه وحید دنبال عشق و حال و نو نوا شدن و نازکش فرشته  بود و منم دنبال بچه دار شدن و آزمایش….. نمیدونم چرا اون روزا اصلا توی حال خودم نبودم…..الان که بهش فکر میکنم  احتمال صددرصد میدم که یه نفر منو طلسم یا جادو کرده بود و برام زبان بند گرفته بود……این بسته شدن زبونم در حدی بود که پیش خودم رویاپردازی میکردم و میگفتم:حالا که من بچه دار نشدم، بچه ی فرشته رو خودم بزرگ میکنم(در این حد متوجه ی اطرافم نبود)…… هیچ امیدی به انتقال جنین و بارداریم نداشتم و  چون وحید خیلی بهم محبت میکرد به امید بچه دار شدن اونا بودم….. روز آزمایش رسید و دوباره وحید اومد دنبالم و منو برد برای آزمایش…… شاید باورتون نشه ولی درست توی نقطه ی پایان امید بودم که جواب آزمایش مثبت شد….. ادامه پارت بعدی👎
مامان یه کم دلداریم داد و گفت:نگران نباش….خیلی زود خوب میشه……حالا برو حموم و یه دوش بگیر….. آهی از نهادم دادم بیرون و رفتم داخل حموم….زیر دوش آب بودم که صدای زنگ موبایل  مامان بلند شد…… از هر چی صدای زنگ بود میترسیدم و بدنم شروع به لرزیدن میکرد…..سریع خودمو آبکشی کردم و آب رو بستم ….حس کردم مامان اروم صحبت میکنه…….بعدش فهمیدم که گوشی رو قطع کرده و به بابا زنگ زده و توضیح میده…………. استرسم بیشتر شد و حوله ی تن پوش رو برداشتم  تا از حموم برم بیرون که شنیدم مامان به بابا گفت:زود بیا که خونه خراب شدیم…… بالافاصله  صدای گریه اش بلند شد و ادامه داد:من‌چطوری به ملینا بگم….؟؟؟بخدا دیوونه میشه……نمیتونم بگم……آخه چی بگم …..؟؟؟بگم شوهرش مرده..!!؟؟؟بگم حسام رفت…!!؟؟؟؟؟؟ دیگه هیچی نشنیدم……مثل یه ادمی برق گرفته،خشکم زده بود و جمله ی حسام مرده توی مغزم اکو میشد…… نه میتونستم نفس بکشم و نه قلبم میزد…..انگار منم با حسام یه لحظه ی خیلی کوتاه در حد هزارم ثانیه مردم…… وقتی به خودم اومدم سریع اطرافمو نگاه کردم و یه تیغ دیدم……با عجله و بدون فکر تیغ رو برداشتم و محکم کشیدم روی رگ دستم…… خون فواره زد ولی هیچی برام مهم نبود…..خون رو که دیدم گفتم:اقا حسام،،،گفته بودم که هیچ وقت ولت نمیکنم….تو بی وفایی کردی و رفتی اما من بهت وفادار میمونم و میام پیشت….. اون لحظه هیچی برام مهم نبود….میدونستم که واقعا زندگی برام بدون حسام جهنمه پس بهتره این زندگی رو خاتمه بدم….. کم‌کم تمام کف حموم داشت پراز خون میشد و من حس سبکی میکردم……نمیدونم چقدر گذشت که از حال رفتم…. وقتی چشمهامو باز کردم توی بیمارستان بودم…..از اینکه اونجا بودم خیلی ناراحت شدم چون فهمیدم که زنده ام……تا توان داشتم جیغ کشیدم…..جیغی که شاید تارهای صوتیمو پاره میکرد ولی دست خودم نبود……فقط جیغ میزدم و جیغ…..مثل دیوونه ها خودمو میزدم و جیغ میکشیدم…… پرستار اومد و گفت:اروم باش خانم….اینجا کلی مریض داریم….. با صدای بلند و گریه های سوزناک گفتم:دستمو باز کن،،میخواهم برم پیش شوهرم….. پرستار گفت:شوهرت کیه؟؟؟الان کجاست؟؟؟؟؟؟؟؟؟ با این حرفش یاد حرف مامان افتادم که گفته بود حسام مرده……. با بغضی که داشت خفه ام میکرد گفتم:شوهرم دیگه نیست….هیچ جا نیست…..رفته……برای همیشه رفته…..من میخواستم برم پیشش……چرا نجاتم دادید؟؟؟؟ در همون حال مامان و محسن با لباس مشکی وارد اتاق شدند…..تا لباسهاشونو دیدم صددرصد مطمئن شدم که حرفشون جدی بوده…. پشت سر مامان اینا دایی امید هم اومد داخل،…..من تصور کردم دایی اومده تسلیت بگه و از کارها و حرفهای قبلیش ابراز پشیمونی کنه ،، شاید باور نکنید ولی اومد کنارم و گفت:خاک بر سرت ملینا…!!…بخاطر پنج روز خودتو بیوه کردی…………… دایی که این حرف رو زد یاد شبی افتادم که منو حسام کنار هم خوابیده بودیم که یهو حسام پشتشو به من کرد و خواست بخوابه……خیلی بهم برخورد و گفتم:حسام..!!…این چه کاریه؟؟؟منو تو الان رسما و قانونا زن و شوهریم…..یعنی اینقدر چندشت میشه که پشتتو به من میکنی و میخوابی؟؟؟ حسام برگشت و با مهربونی نوازشم کرد و صورتمو بوسید و گفت:نه عزیزم….میترسم نتونم در مقابل این همه زیبایی و طنازی تو تحمل کنم،،…. گفتم:خب همدیکر رو بغل کنیم و بخوابیم…………… حسام گفت:نه….میترسم…..نمیخواهم قبل از عروسی هیچ اتفاقی بینمون بیفته ….میخواهم اگه خدایی نکرده به من اتفاقی افتاد آبروت نره و باکره بمونی…..ملینا جان…!!!….نمیخواهم بهت آسیبی بزنم ،….هر وقت عروسی کردیم خیالم راحت میشه….. ادامه پارت بعدی👎