#سرگذشت_شیرین
#بگذار_برگردم_پدر
#پارت_پنجاه_هفت
من شیرین هستم،،،متولد ۱۳۵۴ تهران…..
رضا منو مثل یه اسیر اورده توی اینخونه ،حداقل بدونم چیکاره ام!؟وقتی رضا اومد بعداز خوردن غذا رفت توی اتاق ،،سریع چایی براش ریختم و رفتم پیشش تا با عفت تنها نباشه…عفت که دید من نشستم با اخم و دلخوری بلند شد و رفت بیرون…بعد از رفتن عفت،،رضا کلی باهام شوخی کرد و سربسرم گذاشت و در نهایت منو کشید سمت خودش ،خواست بخوابه که گفتم:رضا!!!گفت:جانم…گفتم:میشه یه کم حرف بزنیم؟گفت:خوابم میاد…بعدا حرف میزنیم…گفتم:فقط میخواهم بدونم چرا منو عقد نمیکنی؟؟رضا گفت:باز شروع شد..گفتم:آخه بلاتکلیفم ،هر کاری هم دلت میخواهد میکنی..این بود که میگفتی خوشبختت میکنم؟کو پس؟؟اونجا بابا و داداشام کتک میزدند و اینجا تو….زندگیم بدتر شده…رضا از کوره در رفت و گفت:تو فکر کردی کی هستی هرزه خانم؟؟؟من یه نیم اشاره کردم دنبالم راه افتادی این سر دنیا اومدی،،من صد تا مثل تورو و شاید بهتر از تو رو دوروبرم دارم ،تورو میخواهم چیکار کنم؟؟؟؟بهتره خفه خون بگیری و بتمرگی……..
ادامه داستان👎