#سرگذشت_توحید
#ناامیدی_ممنوع
#پارت_پنجاه_هفت
من توحید هستم…..متولد سال ۴۳یکی از روستاهای شمالی کشورمون…….
لعیا گفت:فقط یه چیزی هست که باید بدونید….گفتم:چی؟گفت:اون پسر هم یه پاشو بخاطر تصادف از دست داده و پاش مصنوعیه….. البته میدونم که در برابر معلولیت من چیزی نیست که به چشم بیاد چون نه ویلچریه و نه حتی عصا دستش میگیره اما لازم دونستم که شما هم در جریان باشید….
وقتی لعیا این حرف رو زد یه کم از نگرانیم کمتر شد و گفتم:باشه….هر جور که راحتی اگه دوست داری باهاش بیشتر آشنا بشی بگوبیاد خونه یا هر جا که دوست داری خودم میبرم…لعیا لبخند زد و برگشتیم خونه….به دو روز نرسید که همون پسر (محمد)با هماهنگی لعیا همراه پدر ومادرش اومدند خونمون برای خواستگاری شب خواستگاری هما حسابی به لعیا رسید و لباسهای مرتب براش پوشوند و من هم گذاشتمش داخل ویلچر تا راحت تر باش و پدر و مادر محمد هم در جریان وضعیتش باشند…خانواده محمد تا لعیارو دیدند حسابی خورد به ذوقشون…کاملا از رفتار و حرفهاشون متوجه شدیم،ولی محمد از من اجازه گرفت تا با لعیا تنهایی حرف بزنه…..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_مهناز
#کابوس
#پارت_پنجاه_هفت
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران
در نهایت با رضایت پدر نیره ،،به عقد موقت هم دراومدند….یعنی صیغه ی ۹۹ساله،….با مهریه ی ۵عدد سکه..،،،البته اینو هم بگم که نیره خودشو به هر دری زد تا عقد دائم بشه یا حداقل مهریه ی بالایی براش ببرند ولی نتونست موفق بشه……و اما من…..دیگه از جنس سنگ شده بودم…..پس زدنهای مجید دل منو نسبت به اون سفت و سخت کرد…..حس کسی رو داشتم که بین اون همه ادم تحقیر شده باشم…..
رفتم خونه ی بابا و اونجا گفتم که تصمیم به جدایی دارم اما هیچ کدوم حتی برادرام که از جون برام مایه میزاشتند راضی نشدند و گفتند:بهترین جا برای تو همون خونه ی شوهرته چون الان ما زن و بچه داریم و مطمئنا قبول نمیکنند تو هم بیایی و با ما زندگی کنی….بهتره بخاطر بچه هات تحمل کنی و همونجا بمونی……
ناامیدتر از همیشه برگشتم سرجای اولم و خداروشکر کردم که کسی از تصمیمم خبر نداشت،،،آخه اگه متوجه میشدند همینو هم سرکوفتم میکردند…..مجید هیچ خجالتی از دختر و پسر نوجوونش نداشت و هر جوری که دلش میخواست با زنش بود.....
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_رقیه
#سر_خور
#پارت_پنجاه_هفت
من رقیه هستم دختر دهه ی شصتی و یکی یه دونه یکی از روستاهای کشورمون
با صدای سرفه ایی از جا پریدم و دستمو روی قلبم گذاشتم..کمال بود که با اون هیکل رعنا و نظامیش ایستاده بود.از اینکه با صدای سرفه اش منو ترسونده بود خجالت کشید و گفت:یاالله..ته دلم گفتم:خسته نباشی،،چقدر زود گفتی یاللله..کمال میخواست برگرده که پشیمون شد و دوباره بطرف من چرخید و گفت:شرمنده.نمیخواستم بترسونمت…نفس عمیقی کشیدم و گفتم:دشمنت شرمنده.،کاری داشتی؟چیزی میخواستی،؟گفت:نه.حاج اقا(عاقد)اومده گفتند صدات کنم تا بیایی برای خطبه ی عقدلبخندی زدم و گفتم:چشم…دستامو بشورم بیام..کمال زود اومد شیر اب رو باز کرد ومن مشغول شستن دستم شدم…کمال گفت:خیلی بهتون میاد.سرمو انداختم پایین و گفتم:ممنونم…مادرتون زحمتشو کشیدن.اره خیلی خوشگله..کمال گفت:نه.صورتتو میگم،،خیلی خوشگلتر شدی.امیدوارم لیاقتتو داشته باشم..با این حرفش انرژی گرفتم و سرمو بالا اوردم اما همون لحظه روی سماور استیل سایه ی کسی رو دیدم..نباید میترسیدم..میدونستم همون اطرافه…
ادامه در پارت بعدی 👇
#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#پارت_پنجاه_هفت
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر
گفت بابات داداش بزرگت امدن شرکت تاجای که میخوردم زدنم ابروم روبردن جلوی همه سکه ی یه پولم کردن.اگرجلوشون رونمیگرفتن الان زنده نبودم..گفتم راجع به من چی گفتن؟گفت بابات گفته تودیگه براشون مردی واگرپیدات کنن زندت نمیذارن.گفتم حامدالان چی میشه؟گفت قراره جای مهریه خونه روبزنم به نام افسانه وتوافقی ازهم جدابشیم توفعلاتواون مسافرخونه بمون فقط برویه سیم کارت جدیدبخرکه باهات درتماس باشم وشماره سیم کارت جدیدخودشم بهم دادگفت کارداشتی به این خطم زنگ بزن به خطهای قدیمیم زنگ نزن این خطها رو بعد ازطلاق میسوزونم..خلاصه من سه هفته تنهامشهدبودم وهرشب باحامدحرف میزدم اونم قول یه زندگیه خوب روبهم میداد.هفته ی اول که کلاحبس بودم تواتاق اماهفته دوم رفتم خریدکنم که چشمم افتادبه گنبدطلایی امام رضاخیلی حالم بدشددلم گرفته بودرفتم سمت حرم اماهرکاری کردم نتونستم برم توخجالت میکشیدم بیرون حرم نشستم زارزارگریه کردم حس عجیبی داشتم وقتی گریه میکردم سبک میشدم..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_عباس
#فراز_و_نشیب_زندگی
#پارت_پنجاه_هفت
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور
اون شب نگین بادوست پسر نگار فرهاد باهم بودن بگوبخندمیکردن میرقصیدن اخرای مجلس من ازباغ زدم بیرون فقط خدامیدونه تاخونه چه جوری رانندگی کردم توراه به نگین زنگزدم جواب ندادبعدازپنج دقیقه پیام دادخونه ی نگارم زودمیام توکجای؟جواب دادم من تازه رسیدم زودبیا..جالبه وقتی نگین امدخونه ازاون ارایش سروضع هیچ خبری، نبود گفتم امروزچکارهاکردی گفت عروس داشتم بعدشم بانگاربودم دیگه نتونستم طاقت بیارم گفتم پارتی بودی یاخونه ی نگار؟ازحرفم جاخوردگفت چی میگی!یدونه خوابندم توگوشش گفتم خفه شوشروع کردجیغ زدن که وحشی چکارمیکنی فکرمیکنی نمیدونم با سودا درتماسی اون بهت دروغ میگه بدبخت..با این حرفش گوشیم رودراوردم عکس فیلمهای که ازش گرفته بودم روبهش نشون دادم گفتم این مدرک من خودم امشب تواون باغ بودم نگین که دستش روشده بودگفت یه مهمونی بوده کاری نکردم تواملی اینجورمهمونیانمیای من ازبچگی بااین جورمجلسهابزرگ شدم ازاین همه پروی نگین داشتم شاخ درمیاوردم دیگه نذاشتم ادامه بده شروع کردم به زدنش....
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_پریا
#آرامش_از_دست_رفته
#پارت_پنجاه_هفت
سلام اسم من پریاست۲۷سالمه
فرزندآخرخانواده هستم
این اقاکه اسمش رامین بودبیشترازدوماه سیریش من بودوهیچ جوره خسته نمیشدگذشت تایه روزوقتی تومطب مشغول کارم بودم یه خانم قدبلندباعینک دودی خیلی خوش لباس واردمطب شدگفت پریاخانم؟فکرکردم مریض نوبت میخوادگفتم بفرماییدگفت من مادررامینم(راننده ی آژانس)گفتم خوشبختم،امدنزدیکم نشست بعدازیه کم مقدمه چینی گفت پسرم ازشماخوشش امده چندوقته فقط اسم شماروی زبونشه امدم ازتون خواش کنم بهش فرصت بدید خودش رو به شماثابت کنه.یه مدت باهم درارتباط باشید اگر از رفتار واخلاق هم خوشتون امدبیایم خواستگاری اون لحظه واقعاجاخورده بودم یه کم خودم روجمع جورکردم.گفتم..ببخشیدامامن اصلاقصدازدواج ندارم ودوستندارم باپسرشماهم اشنابشم اون روزهرجوری بودمادررامین رودست به سرکردم رفت وفکرمیکردم این قضیه تموم شده..امامادررامین بازامدخانم خیلی خوش سرزبون بودکه من جلوش واقعاکم میاوردم ولی هم چنان روحرف خودم مونده بودم.....
ادامه در پارت بعدی 👎
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_مهسا
#دست_زمونه
#پارت_پنجاه_هفت
اسمم مهساست متولد61 هستم
درفصل بهاربعداز4 تاپسربه دنیاآمدم.
من جونمم برای مجیدمیدادم ولی دیرفهمیدم دوربریهاش چشم دیدن مارونداشتن..محسن سرش روانداخت پایین گفت نمیخواستم ازمن دلخورباشی نزدیک یکساله این حرف تودلم مونده بودوبایدبهت میگفتم ازصمیم قلب ارزومیکنم به زودی خوشبختی روتوزندگیت تجربه کنی..سال مجیدشدبرامون اعلامیه اوردن ولی بابام گفت هیچ کس حق نداره بره وقتی عموی مجیدهم زنگزدوگفت تشریف میارید..بابام خیلی رک گفت بعدازاین همه بلاکه سرمااوردیددلیلی نمیبینم تواین مراسم شرکت کنیم..عموی مجیدبه پدرم میگه میشه گوشی روبدیدبه مهسا..بابام اشاره کردگوشی روازش گرفتم بعدازاحوالپرسی گفت مهساجان میدونم این مدت خانواده ی مجیدخیلی اذیتت کردن..ولی توبرای حفظ ابروجلوی مردمم شده بیاتوخانمی کن..گفتم من نمیتونم روحرف پدرم حرف بزنم ازش عذرخواهی کردم گوشی قطع کردم..من توسال مجیدهم نتونستم شرکت کنم دوروزبعدازسالگردمجیدعدس پلو پختم بردم سرخاکش پخش کردم وهمون زمان اسمش روکتفم خالکوبی کردم...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_یکتا
#فرازونشیب_های_سخت_زندگی
#پارت_پنجاه_هفت
بابام چون تنهادخترش بودم خیلی بهم وابسته بود..خواستگار زیاد داشتم ولی هیچ کدوم روحتی توخونه ام راه نمیدادمیگفت اول درسش روبخونه بعدازدواج کنه وقتی دیدم اوضاع خونه روبه راه وارامش نسبی برقرارتصمیم گرفتم برم خوابگاه همون روزکه رسیدم تصمیم گرفتم برم دکتر زنان..ولی بازم میخواستم اینودکتربهم بگه پرس جوکردم ادرس یه دکترزنان روپیداکردم وقتی زنگ زدم منشی دکتربهم گفت نوبت ندارن تاچندروزکلی خواهش کردم گفت بین مریض بیابشین ولی معطل میشی گفتم اشکال نداره سریع اماده شدم رفتم وقتی رسیدم دیدم مطبش خیلی شلوغه وبایدچندساعتی منتظربمونم نمیدونم دقیقا چندساعت طول کشیدکه منشی صدام کرد گفت برو تودستام یخ کرده بود..استرس داشتم وقتی رفتم تواتاق دکترنگاه کردگفت مشکلتون چیه باکلی خجالت گفتم برای معاینه..خلاصه در کمال ناباوری دکتر گفت شما سالمی..خدایاچی میشنیدم باورم نمیشداشکام همینجوری میومدباتمام وجودم خداروشکرمیکردم باخودم گفتم این یه شروع دوباره است برای من ونورامیدتوی دلم روشن شده بودبرای اینده وزندگی بهتربعدازفهمیدن این موضوع روحیه ام کلی عوض شده بود اخلاقم بهترشدبودرشته تحصیلیم علوم ازمایشگاهی بودتصمیم گرفتم توی یه ازمایشگاه برای کاراموزی برم...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_بهنام
#تلنگر
#پارت_پنجاه_هفت
بهنام هستم متولد یکی از روستاهای ایران
ثریابه همراه ۲تادخترش امدن خونه ی ما
ثریاگرگ بوددرلباس بره،جلوی بابام خیلی بهم احترام میذاشت ولی وقتی بابام نبودهمه جوره اعصابم روخوردمیکرد..یه روزکه سرکوفت مادرم روبهم زدجوابش رودادم وهمین زبون درازی من باعث شدبیشترازقبل باهام سرلج بیفته زیرابم روپیش بابام بزنه..ثریاشده بودصاحب همه چی من حتی اجازه نداشتم بدون اجازش برم سریخچال،کمکم کاری کردکه ازاون خونه فراری شدم وچون خیلی تنهابودم بایکی ازدوستام که اسمش نیلوبود درد دل کردم..نیلوهم بامادرش مشکل داشت..بیشتر اوقات خونه مادربزرگش بود.یه روزکه حالم خیلی بدبودبهم گفت اهل پارتی مهمونیهای شبانه هستی،گفتم تاحالانرفتم گفت فرداشب تولدیکی ازدوستامه توام بیا،اولین پارتی شبانه روبانیلورفتم وهمون یکبارباعث شدبرای فرارازغم غصه هام بشم پایه ثابت اینجورمهمونیاویه شب که رفته بودم پارتی پلیس ریخت همه روگرفت وبابام فهمید.ثریاازاین فرصت استفاده کرد هزار جور تهمت ناجوربهم زد..به بابام گفت اینم مثل مادرش خرابه وانقدرگفت که تونست من روازچشم بابام بندازه...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_سحر
#عذاب_وجدان
#پارت_پنجاه_هفت
من سحرمتولدیکی از شهرهاهستم و امسال وارد ۲۸سالگی میشم…..
پیام خودشو کامل معرفی کرد و گفت:پیام ۲۸ساله ته..سحر میشه شما هم اصل بدید؟با خودم گفتم:ته یعنی چی؟؟ازش بپرسم حتما میگه این دختره چقدر از دنیا عقبه…نوشتم:منم سحر هستم ۲۱ساله که چند ماه دیگه میشم ۲۲….من متولدق....هستم..پیام گفت:چه خوب.پس بهم نزدیکیم..گفتم:شما هم ق... هستید؟؟گفت:نه..من تهرانم..اما به هر حال نزدیکم چون راهی نیست..تا دمامدمی صبح با پیام چت کردیم و بعدش پیام گفت:الان مامانم اینا بیدار میشند و دعوام میکنند،،بهتره بخوابیم….متعجب گفتم:مگه سرکار نمیری.؟استیکر خنده فرستاد و گفت:انگار بهت خیلی خوش گذشته..الان که هوا روشن بشه جمعه است و تهران همه جا تعطیله..اون روزها بقدری حالم بد بود که اصلا متوجه ی روزهای هفته نبودم..گفتم:اررره.حواسم نبود.شب بخیر…پیام خندید و نوشت:باید بگی صبح بخیر چون داره هوا روشن میشه..کلی خندیدم و با روحیه ایی که پیام از انرژی خودش به من تزریق کرده بود خوابیدم…..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_رعنا
#تاوان_سادگی
#پارت_پنجاه_هفت
اسمم رعناست ازاستان همدان
یادمامانم افتادم زدم زیرگریه گفتم: بخدا پدرم مریضه خواهرم روتازه ازدست دادم.مادرم چشم به راهمه بذارید من برم چی ازجون من میخواید..زنه که اسمش ملیحه بود گفت بایدبه جای نوریه یه محموله روبیاری..گفتم محموله چی،چراخودتون نمیرید..ملیحه گفت ما رو میشناسن ومثل توجوان وسرحال نیستیم..همون موقع نوریه وارد اتاق شد..با تمام عصانیتم سرش داد زدم من به شما اعتماد کردم خدابه زمین گرم بزنت..چرا این بلاروسرم اوردی..نوریه خیلی ریلکس گفت اولش سخته توام مثل ماعادت میکنی ..گفتم وسایلم روبده..خندیدگفت اون لباسها اینجابه دردت نمیخوره بهت لباس میدن..طلا و پولتم دست من نیست..گفتم گوشیم روبده، سرش روتکون دادگفت زیادخودت رواذیت نکن امشب استراحت کن فردابایدراه بیفتی..هرچی برام اوردن نخوردم..اخرشب من روبردن تویه اتاق شیش متری ویه پتو و بالشت بهم دادم درم قفل کردن..حالم اصلاخوب نبود انقدرگریه کرده بودم چشمام میسوخت،نزدیک صبح نوریه یه دست لباس یه مفدارپنیرکره محلی برام اوردگفت بخور
اینجابه کسی رحم نمیکنن نازکسی روهم نمیکشن..لباست عوض کن زودبیابیرون..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_مونس
#عاقبت_بخیر
#پارت_پنجاه_هفت
اسمم مونسه دختری از ایران
توذهنم همیشه فکرمیکردم خدیجه خیلی خوشگله که عباس عاشقش شده،باصدای دختربه خودم امدم که به عباس گفت خواهرت زیادی خوشگله برای کارکردن بین این همه کارگر،،مخصوصا اگرعلی سرپرستش باشه ازحرفهاش سردرنمیاوردم...بعدازحرف های خدیجه عباس اخمهاش روکردتوهم گفت این چه حرفیه میزنی عزیزم علی فامیله ومیدونه مونس خواهریکی یدونه منه تونگران نباش..بعد من روسپردبه خدیجه رفت دنبال کارش..خدیجه من روبادستگاه هاونحوه کارکردنشون اشناکردوبرخلاف تصوری که ازش داشتم خیلی دخترمهربونی بودوبادلسوزی همه چی روبهم یاد داد..علی هم چندباری امدتوسالن به کارگرهاسرکشی کردولی خداروشکرطرف من نمیومد..همون روزاول من کلی دوست پیداکردم بابچه ها اشناشدم.. ساعت کاری من از۷صبح بودتا۴ بعدظهر خلاصه روزهامیگذشت من سخت مشغول کاربودم هرچندگاهی ازسختی کارشبها نمیتونستم بخوام ولی بازم خوشحال بودم که میتونم خرج خودم رودربیارم ومحتاج کسی نباشم..تنهاچیزی که عذابم میدادبی خبری ازمادرم وزری بود...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir