#سرگذشت_سحر
#عذاب_وجدان
#پارت_هفتاد_نه
من سحرمتولدیکی از شهرهاهستم و امسال وارد ۲۸سالگی میشم…..
مامان بزرگ گفت:خب الان زنگ بزن تا هم یه کم حرف بزنم و هم بگم که فردا بیاد اینجا…گفتم:باشه الان زنگ میزنم..قبل از اینکه شماره ی خاله رو بگیرم به پیام ،،پیامک زدم و نوشتم:مامان بزرگ و دایی بیداره..اخر وقت توی تلگرام بهت پیام میدم…نوشت:باشه..منتظرم..بعد از ارسال پیامک، به خاله زنگ زدم و از دلتنگیهای مامان بزرگ گفتم و در نهایت گوشی رو دادم به مادرش تا حرف بزنه..از حرفهاشون متوج شدم که فردا خاله با زن دایی قرار داره و میخواهد بره خونشون،،مامان بزرگ گفت:خب دو تایی بیایید..خاله گفت:نه آش نذری میخواهد بپزه ،میخواهم برم کمکش….مامان بزرگ گفت:چطوره منو سحر هم بیاییم اونجا….خیلی حوصله ام سر رفته…خاله گفت:باشه یه اسنپ بگیرید و بیایید…مامان بزرگ خوشحال گوشی رو قطع کرد و رو به من گفت:بالاخره با هزار ترفند خودمو انداختم توی جمعشون…گفتم:من بدون دعوت نمیتونم جایی برم ،خجالت میکشم اما تورو با اسنپ میبرم و با همون ماشین برمیگردم…..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_سحر
#عذاب_وجدان
#پارت_هشتاد
من سحرمتولدیکی از شهرهاهستم و امسال وارد ۲۸سالگی میشم…..
مامان بزرگ که روحیه گرفته بود گفت:برم برای فردا از کمد یه دست لباس در بیارم…خندیدم و گفتم:باشه..انشالله همیشه به گردش…موقع خواب پیام داخل تلگرام یه پست فرستاد و بعدش مشغول چت شدیم…راستش در طول چت پیام،چند بار سوال کرد که برای اون پیشنهاد هنوز فکری نکردی(دیدار حضوری)..با این حال که میدونستم مامان بزرگ فردا خونه نیست گفتم:نه..حالا هر وقت موقعیتش پیش اومد خبر میکنم…تمام سعیم این بود که این قرار رو کلا فراموش کنه اما پیام محکم و قاطع همش تاکید میکرد که زودتر این قرار رو ردیف کنم…خلاصه شب خوابیدیم و صبح بعد از صبحونه یه اسنپ گرفتم و با مامان بزرگ بسمت خونه ی زن دایی اینا رفتیم..زن دایی وقتی دید منم هستم خیلی تعارف کرد که حتما برم داخل و بمونم ولی چون غذا روی اجاق گاز گذاشته بودم مجبور شدم برگردم که ای کاش برنمیگشتم..بین مسیر برگشت ،پیام زنگ زد..از اونجایی که داخل ماشین بودم و راحت میتونستم صحبت کنم تماس رو برقرار کردم و گفتم:جانم پیام…!!!
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_سحر
#عذاب_وجدان
#پارت_هشتاد_یک
من سحرمتولدیکی از شهرهاهستم و امسال وارد ۲۸سالگی میشم…..
پیام گفت:میتونی صحبت کنی؟یه موضوعی رو میخواهم باهات در میون بزارم.با شنیدن موضوع مهم متعجب و با اشتیاق گفتم:ارررره.اتفاقا توی ماشینم و دارم برمیگردم خونه.(یهو از دهنم در رفت…)پیام گفت:مگه کجا بودی؟؟زود به خودم اومدم و گفتم:مامان بزرگ رو برده بودم دکتر.نیم ساعت دیگه خونه ام..انگار پیام متوجه شد که دارم دروغ میگم و مامان بزرگ با من نیست،.اولش بهم شک کرد و به تصور اینکه دارم بهش خیانت میکنم گفت:فکر نمیکردم تو هم اهل این کارا باشی؟!با تعجب گفتم:چه کارایی؟گفت:همین دیگه.منو بپیچونی و با یکی دیگه میپری…با اخم گفتم:مراقب حرف زدنت باش…دکتر بودیم و الان هم داخل اسنپ هستم…پیام گفت:اگه راست میگی یه لوکیشن بفرست ببینم گفتم:داخل ماشینم…گفت:تو بفرست کاریت نباشه..واقعا ازش میترسیدم ،،،،…مثل این بود که توی گلوم گیر کرده و نه میتونستم قورتش بدم و نه بالا بیارم…براش لوکیشن فرستادم…تا دید گفت:اره توی خیابونی..اما فکر نکنم مامان بزرگت پیشت باشه…..راستش بگو…..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_سحر
#عذاب_وجدان
#پارت_هشتاد_دو
من سحرمتولدیکی از شهرهاهستم و امسال وارد ۲۸سالگی میشم…..
از ترس اینکه نخواهد بیاد خونمون ،گفتم:تنهایی رفته بودم دکتر..مامان بزرگ خونه است…پیام عصبی گفت:کمتر دروغ بگو سحر..تو که میگفتی مادربزرگت اصلا نمیتونه تنها بمونه…زود گفتم:تنها نیست….خاله پیششه تا من برگردم…پیام گفت:باشه..وقتی رسیدی برام یه لوکیشن دیگه بفرست تا مطمئن بشم که خونه ایی..باشه؟نفس راحتی کشیدم و گفتم باشه غافل از اینکه با این کلک داشت آدرس خونه رو ازم میگرفت…از اسنپ تا پیاده شدم باهاش تصویری تماس گرفتم و گفتم:رسیدم..ببین اینم در حیاط..گفت:من از کجا بدونم در حیاط خونه ی مامان بزرگته؟لوکیشن بفرست…گفتم:با اون متوجه میشی؟گفت:اره..اگه موقعیت همیشگی باشه متوجه میشم که خونه ایی…نادونی کردم و فرستادم چون فکر نمیکردم قصد بدی داشته باشه..همیشه ی خدا مودب و با کلاس و مهربون بود.تماس رو قطع کردم و رفتم داخل خونه و مشغول سرکشی به غذا شدم..حدودا ۴۵دقیقه بعد زنگ خونه زده شد…..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_سحر
#عذاب_وجدان
#پارت_هشتاد_سه
من سحرمتولدیکی از شهرهاهستم و امسال وارد ۲۸سالگی میشم…..
حدودا ۴۵دقیقه بعد زنگ خونه زده شد…یه لحظه استرس بهم دست داد و با خودم گفتم:یعنی کیه؟؟؟؟شاید مامور قبض اب و برقه…با این خیال رفتم داخل حیاط و پشت در گفتم:کیه؟؟صدای یه اقایی اومد که گفت:مامور اب…با خیال راحت در رو باز کردم و با دیدن پیام میخکوب شدم…پیام بدون کلامی منو محکم هل داد عقب و اومد داخل و در حیاط رو بست…نه میتونستم داد و هوار کنم و نه از خودم دفاع…چهره ی پیام اخمو و عصبی بنظر میرسید.طوری که اکه چاقو بهش میزدی ، خونش بالا نمیومد…پیام در حالیکه منو میکشید داخل خونه اروم بین دندوناش گفت:پس گفتی خاله ات و مادربزرگت خونه اند…پیش همونا ابروت رو میبرم..من از کسی ترس و واهمه ندارم…از وحشت زبونم بند اومده بود و فقط اشک میریختم و توان حرف زدن نداشتم…پیام با وحشی گری گفت:لیاقت شماها فقط اینکه با وحشیانه ترین حالت ممکن.(حرف خیلی زشتی زد)(کلماتشو عوض کردم ….جملات و کلماتش بقدری شرم اور بود که حتی نمیتونم بیان کنم)
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_سحر
#عذاب_وجدان
#پارت_هشتاد_چهار
من سحرمتولدیکی از شهرهاهستم و امسال وارد ۲۸سالگی میشم…..
جملات و کلماتش بقدری شرم اور بود که حتی نمیتونم بیان کنم)با لکنت گفتم:پیام..مگه من چیکارت کردم،؟با صدای بلند غرید:مگه میتونستی کاری بکنی؟؟همه ی دخترا التماس میکنند یه لحظه با من باشند اونوقت تو پیشنهادمنو رد کردی؟غلط کردی..گفتم:تورو خدا ولم کن باشه قبول میکنم…پیام قهقهه ایی زد و گفت:نفهمیدی چی گفتم؟؟؟؟؟میگم اون پیشنهاد نقشه بود تا بهت برسم و حقتو بزارم کف دستت…گفتم:آخه چرا؟من که گناهی مرتکب نشدم.گفت:نشدی!!؟همین که همراه ما ومردم نبودی و از این رژیم طرفداری کردی باید بلایی سرت بیارم که تا دنیا دنیاست بدونید که ما میتونیم.چشمهام از حدقه زد بیرون..پیام چی میگفت؟؟یعنی در این حد مغزش شستشو داده شده بود..اون فکر میکرد خون منو و امثال من براش حلاله؟؟پیام گفت:وقتی میگم این شال لعنتی رو سر نکن نباید میکردی..میتونم همین الان بکشمت ،درست مثل اون مرتیکه ی بسیجی مثل مجسمه خشکم زده بود و توی خودم جمع شده بودم و باور نمیکردم که پیام قاتل باشه و کسی رو کشته باشه……
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_سحر
#عذاب_وجدان
#پارت_هشتاد_شش
من سحرمتولدیکی از شهرهاهستم و امسال وارد ۲۸سالگی میشم…..
اطرافمو نگاه کردم و دیدم توی بخش اورژانس بیمارستان هستم…تنها ترس و نگرانیم باردارشدنم بود…میدونم که باور نمیکنید..میدونم میخواهید بگید همچین اتفاقی ممکن نیست بیفته…میدونم میخواهید بگید که نمیشه یه طرفه به قاضی رفت و باید حرفهای پیام رو هم شنید…میدونم اگه باور هم کنید منو مقصر اصلی خواهید دونست..ارررره اول و اخر تقصیر خودمه…حتما با خودتون میگید چرا باید تعریف کنم و آبروی خودمو ببرم ؟چون سرگذشت من توی کانالهای خبری بارها و بارها خلاصه وار و در همین حد تعرض پسر به دختری در خانه ی مادربزرگ تکرار وپخش شده و اگر سرچ و جستجو کنید متوجه میشید که عین واقعیته…بگذریم.بعد از اینکه از بیمارستان برگشتم خونه ،داییها رفتند ولی خاله پیشم موند تا ازم مراقبت کنه..یه کم که حالم بهتر شد خاله ازم پرسید:سحرجان….فردا داییهات میخواهند برند شکایت کنند،،میتونی تعریف کنی که چه اتفاقی برات افتاد؟؟کار کیه؟میشناسی؟؟؟
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_سحر
#عذاب_وجدان
#پارت_هشتاد_هفت
من سحرمتولدیکی از شهرهاهستم و امسال وارد ۲۸سالگی میشم…..
به مامان بزرگ نگاه کردم..از وقتی بهوش اومده بودم مامان بزرگ رو مدام در حال گریه میدیدم…مامان بزرگ که منتظر شنیدن حرفهای من بوداشکشو پاک کرد و نگاهشو به دهنم دوخت..گفتم:مامان بزرگ.!به مامان حرفی زدید؟؟خاله سریع گفت:نه هنوز…اما فکر کنم برای شکایت و پیگیری لازم باشه که پدر و مادرت بدونند،آهی کشیدم و شروع به گریه کردم…بعد از اینکه حسابی گریه کردم ،خاله گفت:سحرجان!!بگو..تعریف کن که بعد از اینکهاز خانه ی ما برگشتیم اتفاقی افتاد؟؟با حس پشیمانی شدید،شروع وبرای خاله تعریف کردم،اما برای اینکه یکم خودم رو تبرئه کنم،بعضی از قسمت هاشو نگفتمت صددرصدمنو مقصر ندانند.خاله و مادر بزرگمتعجب فقط نگاهم میکردند...وقتی حرفام تموم شد،مامان بزرگ گفت،آخه چرا با پسر نامحرم و غریبه حرف زدی..گفتم خواستگارم بود.. و میخواست با من ازدواج کنه; ولی چون توی گروهها خیلی فحاشی میکرد و خط و نشون میکشید. پیشنهادشو رد کردم و اونم از لجش اینطوری تلافی کرد..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_سحر
#عذاب_وجدان
#پارت_هشتاد_هشت
من سحرمتولدیکی از شهرهاهستم و امسال وارد ۲۸سالگی میشم…..
خاله و مامان بزرگ تا تونستن منو ماخذه کردند. میدونستم که تمام حرفام یک ساعت دیگه کف دست مامان اما دیگه چیزی برام مهم نبود.. فردا صبح با سر و صدای سلام و احوالپرسی از خواب بیدار شدم و دیدم مامان و بابا هستند.رفتم زیر پتو ولی به یک دقیقه نکشید که بابا عصبانی هجوم آورد سمت من و با پاش پتو رو از روم کنار زد و با همون پاش محکم کوبید توی صورتم، از یه طرف ضربه پای بابا محکم و سنگین بود و از طرف دیگه کلی ضعیف شده بودم برای همین ضربه بابا تاثیرش را گذاشت.. علاوه بر اینکه بینیم شکست بیحال و لمس همونجا ولو شدم. بیهوش نشده بودم و حرفهای بقیه را میشنیدم مامان میگفت ول کن دیگه کشتیش اون یکی رو به کشتن دادی، میخوای اینم ازم بگیری ولش کن.. خاله و مامان بزرگ هم ماخذش میکردند همین حرفها باعث شد بابا بیخیالم بشه و غرولندکنان یه گوشه بنشینه.. خاله وقتی دید بینیم خون میاد به دایی زنگ زد و منو بردن بیمارستان و بینیام را به وسیلهای آتل گرفتند...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_سحر
#عذاب_وجدان
#پارت_هشتاد_نه
من سحرمتولدیکی از شهرهاهستم و امسال وارد ۲۸سالگی میشم…..
چند روز گذشت و یه روز صبح یکی از داییها اومد و با من و مامان و بابا رفتیم برای شکایت اون روز به مامور کلانتری هرچی در مورد پیام میدونستم گفتم و اکانت و شمارههاش رو هم در اختیارشون گذاشتم..برامون پرونده تشکیل دادن و با یک نامه منو فرستادند پزشکی قانونی با توضیحات دایی اونجا اقدامات لازم جهت جلوگیری از بارداری انجام شد و برگشتیم خوبه بعدش بابا اصرار داشت منو با خودش ببره شهرمون اما داییها و خاله اجازه ندادند و گفتند اولاً ممکنه دوباره دادگاه و کلانتری احضارش کنه دوما اونجا هم شهری هست که دوست و آشنا همدیگر را میشناسند و ممکنه همه جا پخش بشه و آبروت بره،با این دلایل بابا قبول کرد و بعد از کلی خط و نشون کشیدن برای من ،با مامان برگشتند شهرمون..حال ظاهری و فیزیکی بدنم خوب شده بود ولی از نظر روحی وروانی داغون بودم.نه روی ماندن در تهران رو داشتم و روی برگشتن به شهرمون رو...کلا گوشیم رو خاموش کردم وبا خانه داری و رسیدن به مامان بزرگ سرگرم بودم تا عذاب وجدان ساناز و آرش رو راحت تر یدک بکشم.
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_سحر
#عذاب_وجدان
#پارت_نود
من سحرمتولدیکی از شهرهاهستم و امسال وارد ۲۸سالگی میشم…..
درست دو ماه بعد از اون اتفاق یه روز برام نامه دادگاه اومد و همراه دایی و خاله رفتیم اونجا توی دادگاه وقتی علت احضار را پرسیدم آقای مامور امنیت گفت تابان معروف به پیام دستگیر شده و به کارهایی که کرده اعتراف و همه را به گردن گرفته طبق بررسیها و اعترافات مشخص شده کتابان زمان اغتشاشات یکی از بسیجیها را به شهادت رسونده و جرمش قطع و تجاوز به عنف هست و دادگاهی میشه با این حرفها واقعاً از سایه خودم هم میترسیدم آخه قبل از اعتراف پیام هیچ وجه باور نمیکردم که حرفاش راست باشه و تصور میکردم داره بلوف میاد اما با تایید دادگاه تازه متوجه شدم که سال از عمرمو با چه آشغالی سپری کردم پیام رو فرستادند زندان جرم پیام به خاطر قطع و تعرض به من اعدام بود اما هنوز خانوادهاش و وکیلش با اعتراض و تجدید نظر و غیره حکم رو عقب میانداختند الان ۲۸ سالمه و مجردم هنوز از گوشی و اجتماع گریزانم هنوز هم عذاب وجدان ساناز و آرش با منه در حال حاضر پیش مادربزرگ زندگی میکنم و برای دوست و آشنا و همسایهها پیاز و سبزی و غیره سرخ میکنم و یه منبع درآمد دارم....
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_سحر
#عذاب_وجدان
#پارت_آخر
من سحرمتولدیکی از شهرهاهستم و امسال وارد ۲۸سالگی میشم…..
هر بار که عذاب وجدان خواهرم سراغم میاد برای ساناز و اون بسیجی شهید فاتحه میفرستم و از پول خودم خیرات میکنم امیدوارم روزی بخشیده بشم و از عذابم کم بشه چند وقتی هست که دلم میخواهد از طریق زن داداش آرش را پیدا کنم و ازش طلب بخشش کنم خاله هر بار منصرفم میکنه و میگه بهتره به هیچ وجه وارد زندگیش نشی شاید با دیدن تو آرامشش به هم بخوره کاش اون زمان که ساناز زنده بود باهاش دوست و رفیق میشدم و کمکش میکردم تا با کسرا ازدواج کنه نه اینکه خاطر یک لحظه حسادت جونشو به خطر بندازم و از زندگی محرومش کنم در انتها میخواهم بگم من خیلی گناهکارم برام دعا کنید.
سحر خانوم سرگذشت خودشو برای یکی از دوستاش که عضو کانال هستند تعریف کرده و اون خانم هم برای من بازگو کرده، دوست سحرخانم نظرات رو میخونن و به سحر خانوم انتقال میدن هدف سحر خانوم از سرگذشت پر از عذابش این است که خانوادهها و دختر پسرهای جوان مراقب فضای مجازی و رابطههاشون باشن تا به همچین مشکلی برخورد نکنند...
پایان❤️
برای فرداان شاالله تایم صبح داستان جدید ممنونم ازحمایتتون
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir