#سرگذشت_پاییز
#به_جرم_دختر_بودن
#پارت_هشتاد_دو
اسم من پاییزه…..الان که دارم سرگذشتمو تعریف میکنم وارد ۲۸سالگی شدم……….
نمیدونستم به درخواست نوید چی بگم برای همین جوابی ننوشتم…..دوباره پیام اومد که نوشته بود:باور کن کاری ندارم و نمیخواهم بترسونمت….یه کار مهمی دارم باید باهات حرف بزنم…..با مشورت عمو و وکیل محل قرار رو خودم انتخاب کردم و عمو هم همراه اومد تا دورادور مراقبم باشه…..وقتی وارد کافه ی مورد نظر شدم دنبال میز خالی میگشتم که نوید رو دیدم…..نوید با دیدنم بلند شد و دستی بهم تکون داد……رفتم سر میز و نشستم…نوید بعد از سفارش قهوه و کیک دستشو گذاشت زیر چونه اش و زل زد به من و کلی به خاطر کاراش عذرخواهی کرد وگفت:خواستم ببینمت و ازت بخواهم یه فرصت دیگه بهم بده…..تصمیم گرفتم زیر نظر هر دکتری که تو بگی خودمو درمون کنم و زندگی ارومی داشته باشم البته اگه تو کمکم کنی و کنارم باشی….سرمو انداختم پایین و محکم و قاطع گفتم:نه….من نمیتونم…..نوید گفت:پاییز…!!!میدونی چرا من مریض شدم….؟؟؟میدونی چرا یه روانی شدم و حاضر نیستم با خانمها رابطه بگیرم حتی همسرم؟؟؟
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_مهناز
#کابوس
#پارت_هشتاد_دو
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران
ساکت همسایه رونگاهش کردم که همسایه دیگه گفت:راست میگه….تو که شوهرتو دو دستی تقدیم اون خانمه کردی چرا ازش جدا نمیشی؟؟؟؟جوابشونو ندادم و حرف رو عوض کردم اما ته دلم به خودم گفتم:طلاق بگیرم کجا برم؟؟؟
طلاق بگیرم که مادرجون صاحب این خونه و بچه هام بشه و مثل مجید بارشون بیاره؟؟؟خودم بودم که تونستم سارای عزیزمو نجات بدم اگه نبودم معلوم نبود چه اتفاقی براش میفتاد؟؟؟؟طلاق بگیرم و برم چشم تو چشم عمو فرشاد بشم و زنعمو هم کلی حرف بارم کنه؟؟؟؟
اصلا طلاق بگیرم از کجا درامد داشته باشم؟؟؟؟؟مخصوصا که بیمارم و توانایی کار توی اجتماع رو ندارم…….طلاق بگیرم که بهانه ی سوء استفاده برای محمود و امثال اون بشم؟؟؟؟امیر و سارا به من نیاز داشتند و من به اونا…..
پس موندم و با مشکلات ساختم…..آپارتمانی که زمان تولد بچه ها ثبت نام کرده بودیم و قسمتی از درامد مجید به اونجا هزینه میشد رو بهمون تحویل دادند و در کمال تعجب مجید بنام من کرد……
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#پارت_هشتاد_دو
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر
افسانه مادرم یک هفته پیشم موندن و تو این مدت حرفی ازگذشته نزدیم فقط افسانه چندبارازنیماپرسیدکه گفتم ازش خبر ندارم گفت اون عاشقت بوداگرازدواج نکرده باشه مطمئنم بازم میخوادت،منم به مسخره بچه هارونشون میدادم میگفتم اره بااین دوتابچه حتماقبولم میکنه وتوحرفهام ادرس مغازه ی نیماروازم گرفت..موقع رفتن مامانم گفت حالاکه افسانه بخشیدت باباتم میبخشت من باهاش حرف میزنم انشالله که بازم دورهم جمع میشیم..ازاینکه همه چی داشت به خوبی خوشی تموم میشدخیلی خوشحال بودم خداروشکرمیکردم..اماسه روزبعدازرفتن مامانم وافسانه زنگزدن یه شماره ای بهم شروع شدتاجواب میدادم قطع میکرد.چندباری بهش زنگزدم شایدبفهمم کیه اماردتماس میزد..گذشت یه شب همون شماره پیام دادگفت خوبی عشقم..نوشتم شما؟درجوابم گفت ای بی معرفت چطورعاشقت روفراموش کردی
شک نیماروکردم امابازم گفتم نکنه اشتباه گرفته...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_عباس
#فراز_و_نشیب_زندگی
#پارت_هشتاد_دو
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور
ازکارکردن سوداچهارماه میگذشت یه شب که شیفت بودم..یه شب که شیفت بودم یکی ازهمکارهام گفت عباس چنددقیقه ای میخوام باهات حرفبزنم گفتم جانم بگوگفت سوداخانم روشمامعرفی کردیدگفتم بله چطور؟؟گفت راستش روبخوای میخوام راجع بهش یه کم پرس وجوکنم..ازحرفش حسابی جاخوردم گفتم برای چی؟گفت حقیقتش ازش خوشم امده میخوام برم خواستگاریش..باحرفش یه حال بدی بهم دست دادکه دوستداشتم بزنم توگوشش ناخوداگاه تن صدام یه کم بالارفت بایه لحن بدی گفتم اینجامحیط کارجای عشق عاشقی نیست
رضابنده خداکه ازبرخوردم ناراحت شده بودگفت عباس جان من که نمیخوام خلاف شرع کنم میخوام برم خواستگاریش توچراناراحت میشی اصلاولش کن فرداباخودش صحبت میکنم..
داشتم منفجرمیشدم خدامیدونه اون شب روچه جوری به صبح رسوندم..نزدیک ساعت۷به سوداپیام دادم امروزنمیخوادبیای سرکار..چون خودم نبودم نمیخواستم بارضاهم تنهاباشه!(رضا اون شب جای یکی ازبچه هاوایستاده بودفرداهم روزکاریه خودش بود)انقدرخسته عصبی بودم که قبل ساعت۸ازداروخونه زدم بیرون...
ادامه پارت بعدی👎
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_مهسا
#دست_زمونه
#پارت_هشتاد_دو
اسمم مهساست متولد61 هستم
درفصل بهاربعداز4 تاپسربه دنیاآمدم.
درد دستم امانم روبریده بود..هرلحظه ورم دستم بیشترمیشدهرچی یخ میذاشتم فایده نداشت..رفتم خونه ی بابام ولی اخرشب برگشتم خونه که قرص بردارم دیدم علیرضابیخیال رومبل لم داده گفت چیه میخوای طلاق بگیری بروبگیر..گفتم حتمامنتظربودم توبهم بگی زدی دستم روناقص کردی پروهم هستی..گفت بدتراین بایدبه سرت میاوردم..از لج علیرضافرداصبحش رفتم پزشک قانونی نامه گرفتم ازش شکایت کردم..بابام هرچی گفت مهساکوتاه بیاگفتم نه بایدبراش پرونده تشکیل بدم این پرو..انگشتم رونمیتونستم خم کنم وقتی ازش عکس گرفتم دکترگفت این انگشتت ازکارافتاده وتااخرعمرت همینجوره دیگه نمیتونی خمش کنی..چقدر گریه کردم..شب وروز علیرضارونفرین میکردم ده روزبود خونه ی بابام بودم ولی یه بارهم مادرعلیرضانگ نزدحالم روبپرسه..گذشت تایه شب علیرضابایه جعبه شیرینی امددنبالم گفت میبرمت..دکتر هرکاری لازم باشه برات انجام میدم وبازمن روخرکردبرگشتیم سرخونه زندگیم..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_سحر
#عذاب_وجدان
#پارت_هشتاد_دو
من سحرمتولدیکی از شهرهاهستم و امسال وارد ۲۸سالگی میشم…..
از ترس اینکه نخواهد بیاد خونمون ،گفتم:تنهایی رفته بودم دکتر..مامان بزرگ خونه است…پیام عصبی گفت:کمتر دروغ بگو سحر..تو که میگفتی مادربزرگت اصلا نمیتونه تنها بمونه…زود گفتم:تنها نیست….خاله پیششه تا من برگردم…پیام گفت:باشه..وقتی رسیدی برام یه لوکیشن دیگه بفرست تا مطمئن بشم که خونه ایی..باشه؟نفس راحتی کشیدم و گفتم باشه غافل از اینکه با این کلک داشت آدرس خونه رو ازم میگرفت…از اسنپ تا پیاده شدم باهاش تصویری تماس گرفتم و گفتم:رسیدم..ببین اینم در حیاط..گفت:من از کجا بدونم در حیاط خونه ی مامان بزرگته؟لوکیشن بفرست…گفتم:با اون متوجه میشی؟گفت:اره..اگه موقعیت همیشگی باشه متوجه میشم که خونه ایی…نادونی کردم و فرستادم چون فکر نمیکردم قصد بدی داشته باشه..همیشه ی خدا مودب و با کلاس و مهربون بود.تماس رو قطع کردم و رفتم داخل خونه و مشغول سرکشی به غذا شدم..حدودا ۴۵دقیقه بعد زنگ خونه زده شد…..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_رعنا
#تاوان_سادگی
#پارت_هشتاد_دو
اسمم رعناست ازاستان همدان
گاهی متوجه نگاهای ادمهای که من رونمیشناختن میشدم که درگوشی ازبغل دستیه خودشون میپرسیدن این دخترکیه
یه جورای اگرغریبه واردجمعشون میشدمشخص بود.خیلی زودهمه فهمیدن من برادرزاده ی عمه افاق هستم..اون چندروزختم هم گذشت وزندگی به روال عادیه خودش برگشته بودو منم کلاسعید روفراموش کرده بودم..بیشتر اوقاتم رو با رویا میگذروندم..گذشت تانزدیک چهلم پدررویا شدوبازفامیلهای درجه یکشون امدن..مراسم سرخاک برگزارمیشدوبعدش خونه شام میدادن باعمه افاق رفتیم سرخاک،نمیدونم چرا ناخوداگاه چشم چرخوندم،شایدسعیدروببینم..وهمینجورکه نگاه میکردم عمه اروم زدبه پهلوم گفت سرت رو بنداز پایین دخترزشته،ازترس عمه سرم انداختم پایین بیخیال شدم..بعدازتموم شدن مراسم برای فاتحه رفتم نزدیک قبرپدررویا نشستم شروع کردم فاتحه خوندن که یکی روبه روم نشست دستش گذاشت روقبر،،سرم روکه بلندکردم دیدم سعید..سرش پایین بود.میدونستم تواون جمعیت اگرم بخوادنمیتونه نگاهم کنه..فاتحه روخوندم بلندشدم..همزمان بامن اونم ازسرمزاربلندشد....
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_مونس
#عاقبت_بخیر
#پارت_هشتاد_دو
اسمم مونسه دختری از ایران
بیخبری ازامین برام دردبزرگی بودوروزبه روزافسرده ترمیشدم..یک هفته ازاین ماجرا گذشت جای زخمهای من بهترشده بودویه کم روبه راه شده بودم،لیلامثل به مادرمهربون کنارم بود..یه شب که عباس ازسرکارامدبایاالله وارداتاق شد علی همراهش بود..لیلا به استقبال علی رفت بهش خوش امدگفت..علی یه نگاه به من کرداروم سلام کردم،جوابم رودادگفت بهتری،عباس گفت مونس علی امده دیدنت..علی گفت خداروشکرمونس بداخلاق حالش خوبه لیلاخندیدگفت وا مادر دخترم به این خانمی کجاش بداخلاقه..علی گفت چندباربهش تذکردادم اون بچه قرتی به دردت نمیخوره باهاش دمخورنشوگوش نداد..ازکوره دررفتم گفتم نمیدونستم بایدازشمابرای زندگیم اجازه بگیرم..علی اخمهاش روتوهم کردگفت اون بچه ترسو دمش روگذاشته روکولش فعلا فرارکرده کارخونه ام نمیاد..اگرم بیادمن دیگه راش نمیدم،باحرفهای علی انگار تودلم رخت میشستن همش میگفتم بس امین کجاست تکلیف من چیه یعنی رفته پشت سرشم نمیخوادنگاه کنه....
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir