#سرگذشت_پاییز
#به_جرم_دختر_بودن
#پارت_نود
اسم من پاییزه…..الان که دارم سرگذشتمو تعریف میکنم وارد ۲۸سالگی شدم……….
(در عرض این چند سال خواستگارای زیادی داشتم اما چون اکثرشو از نظر موقعیت شغلی و مالی به من نمیخوردند جواب رد داده بودم)….دختر عمو گفت:اره…پیدا شده….امیر پسر یکی از دوستای باباست….میشه گفت بابای امیر شریک بابای منه…..بنده خدا امیر بخاطر خانواده اش با یه دختر خرپول ازدواج کرد اما زندگیشون به بن بست رسید و از هم جدا شدند……به امیر گفتم الان بیاد پیشت تا حرف بزنید….تا من بگم این چکاریه که کردی دخترعمو بلند شد و بجاش امیر نشست….از اینکه مستقیم بهش نگاه کنم خجالت میکشیدم اما امیر کلی باهام حرف زد و در نهایت ازم خواستگاری کرد….نیم ساعتی گذشته بود که عمو (اون شب مست بود )اومد پیش ما و گفت:چیه مثل پیرزن و پیر مرد نشستید ؟؟پاشید یه کم برقصید….اینو گفت و خندید و رفت….با این حرف عمو امیر ازم دعوت کرد برای رقصیدن و دستشو بطرفم گرفت…....چون چراغها خاموش بود و فقط رقص نور فضا رو روشن کرده بود با اکراه و خجالت دستمو دادم دستش و مشغول رقصیدن شدیم…..خیلی معذب بودم چون اولین باری بود که با یه مرد میرقصیدم..،،
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#پارت_نود
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر
شماره ی خواهر کوچیکه حامد رو خیلی شانسی گرفتم که خوشبختانه درست بود و خودش جواب داد.تاصدام رو شنید گفت چی میخوای،گفتم چرااینکارروبامن میکنید چرا بچه ها رو دزدیدی..باحرفم عصبانی شدگفت گمشوزنیکه فلان فلان شده برادرم روبه خاک سیاه نشوندی کشتیش پروهم هستی توصلاحیت بزرگ کردن بچه هارونداری پدرم میخوادنوه هاش پیش خودش باشن توام گورت گم کن..گفتم ازراه قانونی بچه هاروازتون میگیرم..گفت هرغلطی دلت میخوادبکن انقدرپرونده ات سیاه هست که کسی ازت حمایت نمیکنه..هواتاریک شده بوددیگه موندنم اونجافایده نداشت رفتم سمت خونه ی پدرم گفتم فرداصبح برم دنبال شکایت..بعدازچندسال دوری برگشته بودم به محله ی که کلی ازش خاطره داشتم وقتی زنگ زدم،مامانم..سریع،درروبازکردفکرمیکردتازه رسیدم..داشتم براش تعریف میکردم که برادرکوچیکم بابام امدن..بابام تامن رودیدگفت کی به تواجازه داده پاتوبذاری توخونه ی من گمشوبیرون..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_عباس
#فراز_و_نشیب_زندگی
#پارت_نود
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور
دایی عموهام دورم روگرفته بودن باهام همدردی میکردن سعی میکردن ارومم کنن ولی من داشتم میسوختم باورش برام سخت بوداخه پدرم هیچش نبودحتی یه سرماخوردگیه کوچیکم نداشت..بعدازچنددقیقه مادرم باگریه امدپیشم میگفت عباس بابات همیشه چشمش به دربودتاتوبیای حیف که اجل امانش ندادونتونست تنهاپسرش روبرای باراخرببینه..نمیتونم حال اون لحظه ام روبراتون توصیف کنم هنوزم که یادم میاد اشک چشمام بی اختیارمیریزه..پدرم تمام زندگیش روبرای خوشبختی من گذاشته بودوهرجامشکلی داشتم پشتم بودحمایتم میکرددراخرهم بدون اینکه شاهدخوشبختی من باشه ونوه اش روببینه چشماش روبرای همیشه بست تنهامون گذاشت...عذاب وجدانی دارم که تاوقتی نفس میکشم گریبان گیرمه وهروقت سرمزارپدرم میرم باتمام وجودم ازش میخوام من روببخشه..
خلاصه خیلی حالم بدبودباورم نمیشدپدرم روازدست داده باشم انقدربهم ریخته بودم که حواسم به گوشیم نبودنزدیک ظهرکه گوشیم روچک کردم دیدم سوداچندبارزنگ زده وپیام گذاشته نگرانتم چراخبری ازت نیست...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_سحر
#عذاب_وجدان
#پارت_نود
من سحرمتولدیکی از شهرهاهستم و امسال وارد ۲۸سالگی میشم…..
درست دو ماه بعد از اون اتفاق یه روز برام نامه دادگاه اومد و همراه دایی و خاله رفتیم اونجا توی دادگاه وقتی علت احضار را پرسیدم آقای مامور امنیت گفت تابان معروف به پیام دستگیر شده و به کارهایی که کرده اعتراف و همه را به گردن گرفته طبق بررسیها و اعترافات مشخص شده کتابان زمان اغتشاشات یکی از بسیجیها را به شهادت رسونده و جرمش قطع و تجاوز به عنف هست و دادگاهی میشه با این حرفها واقعاً از سایه خودم هم میترسیدم آخه قبل از اعتراف پیام هیچ وجه باور نمیکردم که حرفاش راست باشه و تصور میکردم داره بلوف میاد اما با تایید دادگاه تازه متوجه شدم که سال از عمرمو با چه آشغالی سپری کردم پیام رو فرستادند زندان جرم پیام به خاطر قطع و تعرض به من اعدام بود اما هنوز خانوادهاش و وکیلش با اعتراض و تجدید نظر و غیره حکم رو عقب میانداختند الان ۲۸ سالمه و مجردم هنوز از گوشی و اجتماع گریزانم هنوز هم عذاب وجدان ساناز و آرش با منه در حال حاضر پیش مادربزرگ زندگی میکنم و برای دوست و آشنا و همسایهها پیاز و سبزی و غیره سرخ میکنم و یه منبع درآمد دارم....
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_رعنا
#تاوان_سادگی
#پارت_نود
اسمم رعناست ازاستان همدان
خلاصه بعدازیک دوهفته من موفق شدم تویکی ازشهرهای اطراف روستابرای کلاس کنکورثبت نام کنم وباکمک مالی عمه برای خودم لباس ووسایلی که احتیاج داشتم روبخرم وخیلی زودمشغول به درس خوندن شدم..ازاخرین دیدارمن وسعید یک ماه گذشته بودوهرازگاهی رویاازش بهم خبرمیداد..یه روزجمعه که توخونه مشغول تست زنی بودم رویا امد پیشم
گفت دفترکتاب روجمع کن پا شو یه کم به خودت برس که ساعت دوازده دیشب سعیدباعموم امدن وهنوزخواب هستن،گفتم بهت خبربدم یه کم به خودت برسی..نمیدونم چرابرای اولین باربعدازمدتهادوست داشتم به خودم برسم وارایش کنم..گفتم رویامن هیچ لوازم ارایشی ندارم..فقط یه کرم دست وصورت ساده هست که عمه برای ترکهای دست پاش ازش استفاده میکنه،رویا چند قلم لوازم برام آورد..شایدهیچ وقت فکرش رونمیکردم بعدازداشتن اون همه لوازم ارایش رنگارنگ خونه خودمون،الان بخاطراین چندقلم لوازش ارایش انقدرخوشحال بشم...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_مونس
#عاقبت_بخیر
#پارت_نود
اسمم مونسه دختری از ایران
اخر هفته که شدلیلا گفت میخوایم بریم خونه مادرعلی غزل خانم وتوهم بایدبامابیای هیچ تمایلی به رفتن نداشتم ولی بخاطرتمام خوبیهای لیلانتونستم روحرفش حرفی بزنم وگفتم باشه،صبح جمعه یه بلوزشلوارکرم رنگ پوشیدم..موهامم بافتم بالیلا وعلی زنش راهی روستاشدیم...عباس باپولی که اقای منصوری بهش کادو داده بودیه فلوکس خریده بودوهمه باماشین عباس رفتیم..فاصله روستا تا کرج یک ساعتی بودوبادیدنش یادشمال افتادم پرازدرخت بودسرسبزواب هوای خنکی داشت وقتی به خونه غزل خانم رسیدیم یه حیاط بزرگ بودکه پرازمرغ وخروس بودوگوشه حیاط هم چندتاگاو وتعدادزیادی گوسفندبود..باورم نمیشد علی بااون سروضع کلاسی که میذاشت بچه همچین جای باشه،وارد حیاط که شدیم سه تازن که دامنهای بلندپوشیده بودن وصورتشون ازافتاب سوخته بودویکیشونم یه بچه به کولش بسته بودباتعجب نگاه من میکردن لیلا اروم دم گوشم گفت مونس کاش بلوزشلوارنمیپوشیدی
اولین نفری که به استقبالمون امدعلی بودبایه تشیرت شلوارورزشی سفید...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir