#عشق_سوخته
#پارت_آخر
درسته خیلی سختی کشیدم اما توی این سختیها رشد کردم و یه دختر کاملا مستقل شدم….در حقیقت من یه مشاور تجربی هستم چون تمام مشکلات رو با پوست و گوشتم احساس کردم….
از روز اولی که اومد خونه ی پدرم ،بابا کارت یارانه اشو داد به من تا همیشه پول تو جیبی داشته باشم…
از نظر فضای مجازی تمام برنامه هارو دارم و صد در صد ازش درست استفاده میکنم….خیلی به پاکدامنی معتقدم و حتی الان که پیش همسرم نیستم باز بهش متعهد موندم و از دست رنج خودم (خیاطی)تقریبا به تمام نیازهای مالیم میرسم………….
وحید میترسه یه روز بهش خیانت کنم اما من با اطمینان بهش گفتم:نترس…من هیچ وقت اصالت و شخصیتمو بخاطر یه لحظه هوس از دست نمیدم…..هر وقت هم به خط آخر رسیدم تاازت جدا نشم هیچ کاری نمیکنم….
الان گاهی مخفیانه با وحید تلفنی و پیامکی حرف میزنم و همین باعث عذاب وجدانم میشه و حس گناه میکنم هر چند هنوز شوهرمه آخه فکر میکنم دارم به خانواده ام خیانت میکنم….
باباسید توی روستا یه مرد با ابهت و سرشناسی هست و کل روستا میدونند که قصد جدایی دارم و همشون حق رو به من دادند و میگند ارزش تو بیشتر از اون خانواده اش و هر چه زودتر جدا بشی بهتره….
الان چهار ماهه که وحید مواد و مشروب رو ترک کرده و حتی کلاسهای مشاوره هم شرکت میکنه و پاک پاکه…
یه ماه پیش وحید چند تا از اقوام و خانواده اشو فرستاد خونمون برای آشتی و بالاخره بابا سه تا شرط گذاشت تا راضی به آشتی من بشه…
اول اینکه تمام چکهای منو که دست مردم هست رو جمع کنه ،،دوم فرشته رو طلاق بده و سوم حق طلاق رو به من بده….ولی وحید قبول نکرد مخصوصا حق طلاق رو….
ده ماهه خونه ی بابا هستم بدون ریالی نفقه یا پول از طرف وحید….راستی بالاخره وحید اقرار کرد که با فرشته صیغه است نه عقد……
هدفم از بازگویی سرگذشتم این نیست که وحید رو بد و یا خودمو خوب جلوه بدم بلکه فقط فقط بخاطر این هست که از پدر و مادرا خواهش کنم بچه هارو به ازدواج زود تشویق نکنند…به دخترا خیلی محبت کنید تا دنبال محبت غریبه نباشند..درسته من از خانواده ام راضیم اما پدرم یه کم سختگیر بود و من باهاش راحت نبودم……..
من کوچکتر از این هستم که شمارو نصیحت کنم ولی هیچ وقت صد در صد خودتونو برای کسی نزارید و به خودتون ارزش قائل باشید….
ایمان داشته باشید که دنیا دار مکافات هست و چوب خدا صدا نداره…مثلا مادرشوهرم بخاطر دو میلیارد چکی که وحید نتونسته بود پاس کنه از خونه فراریه و فرشته هم از خونه اش بیرونش کرده(این یعنی کارما)….
بیشتر وقتها با خودم فکر میکنم و دلم نمیخواهد طلاق بگیرم چون خیلی حرفها پشت سر یه خانم مطلقه زده میشه….ولی دوباره با خودم میگم:اصلا حرف مردم برام مهم نیست..موقعی که من کتک میخوردم مردم کجا بودند؟؟وقتی قلبم تیکه تیکه میشد اونایی که قضاوت میکنند مرهم قلبم بودند که الان بخواهند حرف و حدیث در بیارند؟؟
این سرگذشت رو از آذر ماه شروع کردم برای مریم خانم به تعریف کردن تا امروز چون توان یادآوری اون روزهارو نداشتم و قلبم آتیش میکرفت برای همین تعریف کردنش ۶ماه طول کشید..
متن. پایین کپی صحبتهای پایانی ساره خانمه….👇👇👇👇
شوهرم خیلی خیلی پشیمونه و همش تقاضای برگشتنمو داره اما نه اونو طلاق میده نه حق طلاق میده وازطرفیم من میگم مگه من چی کم دارم که بخام با۲۹سال سنم حوو رو تحمل کنم و غم بی بچگی رو به دوش بکشم البته ۳ سال وخورده ایی که حوومم باردارنشده هنوز خدامیدونه آخرعاقبت من چی میشه اما باهمه این مشکلاتی که گذروندم یه دختر خیلی خیلی شاد و خوش صحبت وانرژی مثبت هستم ودیگران روخیلی امیدواری میدم البته گاهی که کسیو امیدواری میدم ته دلم باخودم میگم هه کجای کاری عزیز زندگیت به فنارفته بازاومدی به من امیدمیدی البته که زودرنج و عصبی هم هستم🙈 ...توگروه نظرات عضو هستم خوشحال میشم نظری ...پیشنهادی ...انتقادی داشته باشین تا شاید بتونم ازاین دوراهی نجات پیداکنم و راه درست رو انتخاب کنم درسته که ازاول داستان نظرات رومیخوندم وخیلی جاها قضاوت شدم اما دلگیرنشدم ازتون وجاداره بازم تاکیید کنم که من رضایت ندادم شوهرم هوو بیاره اون کاراشوکرده بود بعدم به من گفت اگه تا یکسال بچه دارنشد طلاقشو میدم والان که نزدیک ۳۰ دارم میشم واقعا دیگه به بچه فکرنمیکنم وگاهی بچه کوچیک میبینم حالم بدمیشه چون من به خاطر بچه زندگیمو ازدست دادم البته که هنوزازقسمت روزگاربیخبرم شاید صلاح من این بوده وجالبه پسرجاریم همیشه پیش همشون میگفت خدا نمیخاد نطفه سیداولادزهرا وباعموی همه کاره ی من ببنده نمیدونم بخدا الان فقط دوست دارم بهترین تصمیموبگیرم وبهترینها برام رقم بخوره چندشب پیش خیلی گرفته بودم وازمادرامام زمان خواستم که واسطه بشن پیش پسرشون وازخدابخان که بهم بفهمونن حرفامومیشنون میگفتم یه جوابی بهم بدین تا من احساس تنهایی نکنم وهمون شب خواب دیدم نرجس خاتون مادرامام زمان ۱۲ شاخه گل رزقرمز
پایان
#حسرت
#پارت_آخر
داغون و نیمه جون بودم که با حرف دایی داغون تر شدم……از خدا میخواهم حال اون روز منو حتی نصیب گرگ بیایون هم نکنه…..نصیب دشمن هم نکنه چون واقعا سخته ،حتی سخت تر از مردن………..
بیش از حد حالم بد بود،،حتی میتونم گریه هامو به هر نفسم تشبیه کنم یعنی هر دم و بازدمم همراه با اشک و گریه بود…..مدام با خودم میگفتم:حسام دیگه نفس نمیکشه….حسام رو دیگه نمیبینم………..حسام رفت…..بدون من رفت….
بقدری خودمو زدم که بخیه ی دستم همش باز شدو لباسهام پر از خون شد…..با هیچ حرف و هیچ کاری آروم نمیشدم…..
مادرشوهرم توی لحظه پیر شده بود…..واقعا اونجا دیدم که توی لحظه پیر شدن حقیقت داره…..مامان هم بقدری گریه کرده و خودشو زده بود که دماغ عملیش ورم و داغون شده بود….
توصیف اون روزها و لحظه ها از توانم خارجه…..حتی اگه توصیف هم کنم شاید کسی درک نکنه…..
برای اینکه یاداوری و اذیت نشم خلاصه وار میگم…..روز تشیع جنازه ماشین رو مثل ماشین عروس تزیین کردند اما دامادی داخلش نبود………..
حسام همیشه بهم میگفت که بعداز ازدواج بریم شهر بابام اینا زندگی کنیم،آخه اونجارو خیلی دوست دارم و از تهران زیاد خوشم نمیاد…..
باهاش موافق بودم اما بعد از فوتش به تنهایی رفت اونجا…..جسد بی جونشو با ماشین عروس بردیم شهر مورد علاقه ی پدریش……
حسام رفت زیر خروارها خاک و من هم تمام روح و وجودمو همونجا پیش حسام جا موند…..توی خونه ی ابدی حسام…..خونه ایی از جنس خاک و سنگ…..خونه ایی که نه در داشت و نه پنجره…….خونه ایی که به دور از مردم بود……………
منو حسام توی حسرت یه مسافرت دو نفره موندیم…..منو حسام توی حسرت تمام اون رویاهایی که هر شب باهم نقشه میکشیدیم موندیم…..حسام نتونست بشه اقای دکتر چون اجل بهش مهلت نداد تا فارغ التحصیل بشه….
امروز روز سالگرد فوت حسام عزیزمه(۲۲-۲-۲)……….
یکسال گذشته ولی هنوز هم من با هر نفس تا عمق وجودم میسوزم…..هنوز هم منتظر تماسشم…..هنوز توی محوطه دنبالشم…..هنوز….هنوز….و هنوزها……
نه اینکه فقط من عزادار باشم بلکه خانواده اش از من عزادارترند…..در کل یه ساختمون سیصد واحدی براش عزادارند….شاید یه محله براش عزاردارند………
راستش میخواهم بگم بعد از یک سال من هنوز حسام رو کنارم میبینم…..شاید باور نکنید و بگید توهم میزنم ولی من صدای قلبشو میشنوم…….درحقیقت من دارم با حسام زندگی میکنم……
شاید پیش خودتون بگید که زیادی بزرگش کردم و اغراق میکنم ولی حاضرم قسم بخورم که در هفته شاید ۳-۴بار خوابشو میبینم……
حسام توی خواب باهام حرف میزنه….هر بار که به خوابم میاد میگه:ملینا…!!!تو چته؟؟؟من که زنده ام…..حواست به پدر و مادرم باشه…..حتما برو پیششون و حالشونو بپرس…..
یه بار هم توی خواب بهم گفت:ملیناجان!…بریم برات جهیزیه بخریم….!؟چه رنگی دوست داری؟؟؟؟؟
گفتم:من سفید و طلایی….دوست دارم ست همش این رنگی باشه….
حسام گفت:نه…من آبی دوست دارم…..آبی آسمانی….💔
من با هر کلمه ی لین سرگذشت گریه و تعریف کردم…..با هر یادآوری قلبم شدیدا میزد و حسام رو کنارم حس میکردم……
میخواهم بگم بازگویی این سرگذشت به اندازه ی خود اتفاق برام سخت بود….
هدف از تعریف سرگذشتم فقط این بود که یاد حسام عزیزم رو زنده کنم….شاید درس عبرتی برای کسی نداشته باشه و یا جالب نباشه و باعث ناراحتی شما عزیزان بشه اما برای من مرهم دردمه….
لطفا اگه یک درصد برای حسام دلتو به درد اومد براش فاتحه بخونید…..
در نهایت از همه ی شما عزیزان میخواهم که قدر همدیگر رو بدنید که خیلی زود دیر میشه….اگه کسی رو دوست دارید بهش بگید و ازش دست نکشید و از دستش ندید تا حسرت به دل نمونید……..
پایان
#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#پارت_آخر
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر
افسون واقعاپشیمون بودواین روبارهاتونوشته هاش تکرارکرده بودوهمیشه به من میگفت اگرکسی رودیدی که میخوادراه من روبره بهش بگواشتباه من روتکرارنکنه که عاقبتی جزبدبختی نداره..دفترخاطرات افسون تاوقتی دست من امانته که دخترش بزرگ بشه امانت مادرش روبهش بدم..الان که این سرگذشت رومیخونیدچندسالیه افسون به رحمت خدارفته وبچه هاش پیش پدرمادرحامد زندگی میکنن ولی خانواده ی افسون باهاشون درتماس هستن ازحال بچه هابی خبرنیستن.افسانه صاحب یه فرزنددیگه شده(دختر)وزندگیه ارومی داره..ستاره عزیز همه ی مابایدازداستان افسون فقط درس بگیریم وبدونیم قضاوت فقط مخصوص ذات پاک خداست و بس،چون فقط اوست که اگاه به اشکارپنهان هرکس است.دوستان برای شادی روح افسون فاتحه بفرستیدمن اگرنخواستم بفهمیدنجمه راوی داستان بخاطراین بودکه بدونیدماحق قضاوت هیچ کس رو نداریم وفقط میتونیم از تجربیاتشون استفاده کنیم..
این روایت زندگی خیلی چیزهابرای یاد گرفتن داشت ومهمترینش این بودکه ازروی تصورات خودمون تواون لحظه کسی روقضاوت نکنیم چون هیچ کس نمیدونه فرداقرارچرخ گردون براش چی رقم بزنه..
پایان
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت
#آهای_دنیا
#سوری
#پارت_آخر🌺
نشستم و زنعمو گفت:خب بگو ….چی شده یهویی ؟؟؟
با ناراحتی در حالیکه با تمام وجود بغضمو میخوردم گفتم:نمیدونم چجوری بگم…..
گفت:بگو….راحت باش….مطمئن باش کمکت میکنم…..
سرمو انداختم پایین گفتم:میخواهم برگردم…..اونجا بچه ها خیلی اذیت میشند،،،…برای خودم مهم نیست ولی طاقت اذیت بچه هارو ندارم…..
زنعمو با لبخند گفت:بالاخره تصمیم درست رو گرفتی….
با غرور شکسته گفتم:یاسر چی؟؟؟یه وقت بهم چیزی نگه…؟؟؟
زنعمو گفت:غلط میکنه…..تو مادر بچه هاشی و خونه ات فقط اون خونه است…..همش تقصیر یاسره و ان شالله یه روز سر عقل بیاد و برگرده………..
گفتم:دیگه برام مهم نیست ،،،فقط همینکه اون خانم رو خونه ام و پیش بچه ها نیاره برام کافیه………….
زنعمو گفت:الان بلند شو برو خونه ی بابات….تمام وسایلتو جمع کن…. من هم با سر و صدا عموتو میفرستم دنبالت تا همه بدونند که ما تورو برگردوندیم………….
قبول کردم و برگشتم و وسایلمو جمع کردم و عمو اومد دنبالم و برد خونه ی خودمون…..وارد خونه که شدم دیدم خونه خیلی کثیف و بهم ریخته است…..انگار یاسر اونجا میموند…..
عمو که رفت از همون لحظه شروع کردم به نظافت خونه…..دو روز تمام مشغول نظافت و سر و سامون دادن به خونه یودم……یه خونه تکونی اساسی………..
بعداز دو روز زنعمو بچه هارو برداشت و اورد خونه…..ازش تشکر کردم که گفت:منو عموت میریم مواد غذایی و غیره براتون بخریم حتما تو خونه چیزی نیست…..
باز هم شرمنده شدم و ازش تشکر کردم…….
یک هفته گذشت و بالاخره یاسر پیداش شد…..وقتی منو بچه ها و خونه ی تمیز ومرتب رو دید اصلا به روی خودش نیاورد و خیلی عادی رفتار کرد…..از درون داشتم آتیش میگرفتم ولی من هم حرفی نزدم……
باید خودمو عادت میدادم که عادی باهاش برخورد کنم چون اینطوری برای آرامش خودم هم بهتر بود…..
بعد از اون یاسر هفته ایی ۲-۳بار شب تا صبح بیرون بود و بقیه ی روزها پیش ما…..اصلا بهش گیر نمیدادم و فکرم فقط بچه هام بودم…..
یک سال گذشت…..یاسر همچنان چند شب خونه بود و چند شب بیرون…..رفتارش به مرور با منو بچه ها بهتر شد…..خداروشکر هیچ کم و کسری هم نداشتیم…..
یاسر رفته رفته با من هم وارد رابطه شد و من باز حرفی نزدم تا شاید به زندگی سابقم برگردم…..
چند وقت هم گذشت و من دوباره باردار….این بارداریم خیلی سخت تر از دو تای دیگه بود…..نمیدونم چطور شد که یاسر کمکم کرد و کارهای خونه و بچه هارو به دوش کشید…..
ماه چهارم بارداریم بود که وقتی دقت کردم دیدم یاسر در هفته یکبار شب رو بیرون میمونه و به مرور اون یک شب هم کنسل شد……
یاسر همش پیش منو بچه ها بود و من تصور میکردم بعداز بدنیا اومدن بچه دوباره میره پیش درنا…ولی تصورم اشتباه بود چون با بدنیا اومدن پسر دومم دیگه هیچ وقت یاسر شبهارو بیرون نموند…….
الان چندین ساله از اون روزها گذشته و خداروشکر زندگی خیلی خوب و راحتی داریم…..در طول این چند سال هم هیچ وقت به روی یاسر نیاوردم که یه روزی قصد ازدواج داشت پس چی شد؟؟؟
هم من و هم یاسر اشتباه کردیم ولی الان پشیمونیم و امیدواریم خدا مارو ببخشه…..
از فهیمه و بهمن هم فاصله گرفتم….حتی چند بار فهیمه دعوتمون کرد تا شام بریم خونشون ولی من بهانه اوردم و نرفتم تا شاید این رابطه کلا قطع شه……
الان رابطمون کاملا قطع شده و این بهترین کار بود….
دخترم دانشجوی دانشگاه شهر مشهده و پسر اولیم سربازه…..
اگه من درس میخوندم و کار میکردم شاید راحت تر جدا میشدم ولی توی روستا و بدون پشتیبانی مالی نمیشد و مجبور شدم تحمل کنم ،،،،خداروشکر صبر و تحملم بالاخره جواب داد و زندگی ارومی داریم…….
دعا کنید تا همیشه زندگیم اروم بمونه……خیلی خیلی ممنونم که وقت گزاشتید و سرگذشت منو خوندین 🙏🌹
پایان
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت
#منشی
#صبا
#پارت_آخر🌺
به امید پیام دادم تا بیاد باهم رودررو حرف بزنیم و تکلیف منو مشخص کنه…..امید جواب داد پنج دقیقه ایی میرسم…..
بعد از اینکه گوشی رو گذاشتم زمین با خودم فکر کردم:مگه امید نمیگه. الان ثریا سه ماهه باردار است؟؟؟خب یکماه پیش قطعا دو ماهه بوده و اون چجوری امید ازش در مقابل حمله ی من دفاع میکرد،،،،اره امید از روز اول بارداریش میدونسته پس دروغ میگه تازه فهمیدم…….
یعنی امید ثریا رو بیشتر دوست داره و با من فقط بخاطر پولم مونده…..ارررره فقط برای پوله……………
با این فکرها حسابی عصبی شدم و امید که برگشت در رو باز نکردم…..
هر چی در زد و گفت:خودت گفتی برگردم چرا مسخره بازی در میاری ،،،،جون شادی باز کن کارت دارم……
باز نکردم و تصمیم گرفتم هر جور شده ازش جدا بشم…..آخه وقتی پای یه بچه دیگه وسط باشه زندگیم کاملا باد هوا بود…..
دیگه بودن کنار اون مرد فایده ایی نداشت و تحمل امید برام سخت بود…..چقدر سادگی کردم این همه سال خونه وماشین و مطب و سفرهای خارجی همه از من بود و حالا منو بخاطر یه منشی که زیر دستش کار میکرد ول کرده…..
نمیخواهم منشی رو تحقیر کنم فقط میخواهم بگم اگه پول و ماشین و خانه و غیره مال خودش بود حق داشت هر کسی رو که میخواهد انتخاب کنه نه اینکه با پول و وسایل من بهم پشت کنه و منشیش روی هم بریزه……
سریع تصمیم گرفتم تا قبل از اینکه دوباره خرم کنه و پشیمون بشم همه چی رو به بابا بگم …..
بچه هارو برداشتم و رفتم خونه ی بابا و با شرمندگی و گریه همه ی ماجرا رو براش تعریف کردم ،،،،از بی محبتهاش و کتک زدنش و بی محلیهاش گفتم تا زن و بچه داشتنش و پیام بازیهاش…..
بابا بقدری عصبانی شد که همون روز یه وکیل خبره گرفت و به کمک وکیل هر چی که به من تعلق داشت رو ازش گرفتیم و بعد طلاق نامه رو امضا کردیم ……
اون نامرد خیلی زود زندگی جدیدی رو با ثریا شروع کرد ولی این زندگی که بر خرابه های زندگی من بنا شده بود خیلی دووم نیاورد……
بعد از یه مدت نازنین بهم گفت که ثریا به امید دروغ گفته و برگه سونو گرافی الکی بهش نشون داده بود تا امید باور کنه که حامله است و ولش نکنه ولی حامله نبود…..
امید بخاطر این دروغ ثریارو سریع ولش کرد و برگشت سراغ من ……
هنوز التماس و حرفهاش یادمه ،،…امید گفت:من پشیمونم ….میخواهم برگردم پیش تو بچه ها….گه خوردم….بخدا جبران میکنم…….
اما من گفتم:ادم چیزی رو که یه بار بالا میاره دیگه قورتش نمیده…..
یک سال بعد امید بهانه ی بچه هارو اورد و خواست از طریق بچه ها و گرفتنشون منو راضی به برگشت کنه ،، اما قبل از اقدام قانونی امید،،،بابا تمام کارای منو بچه هارو انجام داد و اومدیم یه کشور دیگه.،…….
نمیدونم از اینکه بچه هارو از پدرشون دور کردم درسته یا نه ولی حداقلش اعصابم ارومه و هر بار سر راهم سبز نمیشه و بهم استرس وارد نمیکنه………
خیلی دلم میخواهد رویاهایی که بخاطر بارداری ناخواسته کنار گذاشتم رو دنبال کنم و وقتی بچه ها به سن قانونی رسیدند و حق تصمیم و انتخاب بین منو پدرشون رو داشتند برگردم ایران…..
پایان
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_عباس
#فراز_و_نشیب_زندگی
#پارت_آخر
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور
بعد از چهار ماه مادرم تونست اول با واکر بعدباعصاراه بره بعدازیه مدتم روپاهاش وایستاد...البته مثل روزاولش نتونست دیگه بشه ولی همین که یکجانشین نبودمیتونست کارهای مربوط به خودش روانجام بده جای شکرکردن داشت...مادرم یه کم که روبه راه شدگفت میخوام برم روستا واقعا بهش عادت کرده بودیم دوست نداشتیم تنهامون بذاره.اما خودش دیگه نموندموقع خداحافظ پیشونی سودا رو بوسید گفت حلالم کن. من ازدوستت دلخوشی نداشتم..بخاطرهمین توروهم به چشم اون میدیدم وبرای تعطیلات اخرهفته ازمون خواست بریم روستا،مادرم ازداییم خواسته بودجلومون گوسفندقربونی کنه وبه سودایه زنجیرپلاک طلاکادودادگفت میدونم جبران زحماتت نمیشه امامیخوام من روباتمام وجودت ببخشی..ستاره خانم زندگی من فرازنشیب زیادداشت..اما در اخرخدافرشته ای به نام سودا رو بهم هدیه داد که تمام زندگیمه وکنارش بابچه هام خوشبختم وبه غیرازخواهربزرگم بابقیه خانوادم رفت امدداریم...
به امیدخوشبختی تمام اعضای کانال
پایان
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_پریا
#آرامش_از_دست_رفته
#پارت_اخر
سلام اسم من پریاست۲۷سالمه
فرزندآخرخانواده هستم...
بعد از یک سال و رفت و آمد های رامین و مادرش بخشیدمش و به صورت رسمی من رو از خانواده ام خواستگاری کرد و جواب مثبت رو گرفت و با هم ازدواج کردیم ،خدارو شکر بعد از مدت ها طعم خوشبختی رو چشیدم و کنار رامین خوشبختم والان یه تو راهی داریم که منتظرم با آمدنش زندگیمون رو زیبا تر کنه.
دوستان میدونم من روبخاطراشتباهاتم خیلی قضاوت کردید..فقط میتونم بگم دردی روکه من کشیدم امیدوارم هیچ کدومتون تجربه نکنید..
ازستاره عزیزم تشکرمیکنم که صبوری کردو سرگذشت من رو داخل کانال آموزنده وزیباشون گذاشتند. اماخداروشاهدمیگیرم هرچی براتون تعریف کردم عین واقعیت زندگیم بودواخرداستانم میخوام بگم توهرقشری خوب بدهست پس جمع نبندید.
لطفابرای خواهرکوچیکتون دعاکنیدکه همیشه آرامش داشته باشم و خوشبخت
یاحق....پایان
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
داستان جدید پارت بعدی👇👇👇
#سرگذشت_مهسا
#دست_زمونه
#پارت_آخر
اسمم مهساست متولد61 هستم
درفصل بهاربعداز4 تاپسربه دنیاآمدم.
علیرضا پیش یه متخصص برام وقت گرفت باکلی داروفیزیوتراپی یه کم انگشتم بهترشد..من خیلی دوستداشتم بچه داربشم هرچی به علیرضامیگفتم بچه داربشیم بهانه میاوردمیگفت فعلازود من داروبدن سازی مصرف میکنم هورمن های بدنم ریخته بهم بایدصبرکنی..اصرارمن فایده نداشت..دیگه به علیرضا گیرنمیدادم برای بچه..اونم ازخداخواسته به روی خودش نمیاورد..یه مدت گذشت بازمن بحث بچه روپیش کشیدم ولی هردفعه یه بهانه میاورد..خیلی دوستداشتم مادربشم ولی علیرضاهیچ جوره راضی نمیشه..الان کنارهم زندگی میکنم ولی بیشترشبیه دوتاهم خونه هستیم تازن شوهر،علیرضاسرش به کارش گرمه.زندگیم گرمای یه زندگی واقعی رونداره گاهی تصمیم میگیرم این رابطه روتموم کنم ولی ازاینده میترسم میگم بذارببینم دست زمونه قراره بازچی برام رقم بزنه..من توزندگی خیلی سختی کشیدم ولی هنوزهم رنگ ارامش روتجربه نکردم..به عنوان یه خواهر و یا یه دوست ازتون میخوام هیچی روبه زور از خدا نخواهید. شاید بهتون بده ولی براتون نمیمونه مثل من که مجید رو به زور از خدا گرفتم ولی برام نموند و اینکه تو رو خدا به بیراهه نرویید که روز خوش نمیبینیدو بدونید پدر و مادارا بهترین ها رو برای بچه هاشون می خوان...دراخرازهمه ی شمادوستای خوبم میخوام درحقم دعاکنیدکه کشتی زندگیم هرچه زودتربه ساحل ارامش برسه ویه زندگی واقعی روتجربه کنم.
پایان
توجه 🗣
تایم بعدازظهر داستان جدید منتظرباشیدممنونم ازحمایتتون دوستان😊☺️
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_یکتا
#فرازونشیب_های_سخت_زندگی
#پارت_آخر
باکمک عموم تونستیم مجتبی روهم پیداکنبم وتویه کمپ ترک اعتیادبستریش کردیم تقریبایکسالی طول کشیدتاروبه راه بشه بارهابه عموم گفته بودبه یکتا بگید.حلالم کنه نمیتونم باهاش چشم توچشم بشم وبعد از بهترشدن حالش برای کار رفت عسلویه وهمونجامشغول به کارشدکم بیش ازش خبردارم ولی از سعید خبر نداریم هنوزم ترکیه است..چند باری به پدرم گفتیم پیگیرش بشه ولی اصلا زیر بار نمیره ومیگه سه تاشون برای من مردن..با تمام اتفاقات تلخ زندگیم من الان خوشبختم چون همسری به خوبی فراز دارم که تمام کمبودهای زندگیم رو برام جبران کرد هرچندتمام اینهارومدیون مادر فداکارم هستم که گذشتش اینده خوبی رو برای من رقم زد و من معجزه خدا رو تو زندگی خودم باتمام وجودم حس کردم و دراخر از تمام شما پدرمادرها تنهایک خواسته دارم بیشترمراقب روابط بچه ها باشید. مخصوصا پسرها که تویه سنی واقعا احتیاج به کنترل مراقبت بیشتردارن.ممنونم که باتمام فرازنشیب زندگی من همراه بودید برای تک تکتون ازخدای بزرگ ارامش سلامتی اروزومندم..پایان
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_بهنام
#تلنگر
#پارت_اخر
بهنام هستم متولد یکی از روستاهای ایران
تنهاشرطم برای ازدواج این بودکه هیچ وقت ازم بچه نخواد.اوایل زندگی مشترکمون خیلی اذیتش میکردم البته دست خودم نبودهمش فکرمیکردم به زورجای پرینازروتوزندگیم گرفته،این درحالی بودکه ثمین خیلی تحملم کردتاکم کم به این باوررسیدم ثمین گناهی نداره..ثمین هرپنج شنبه که میشه برای پرینازخیرات میده وهمیشه به خوبی ازش یادمیکنه..عکسهاش همچنان رو دیوارخونمون هست هیچ وقت شکایتی ازاین بابت نداشته حتی میتونم بگم ازمن بیشترهوای بچه هارو داره وتواین چندسالی که کنارهم زندگی میکنیم هنوزحرفی ازبچه دارشدنش پیشم نزده..هرچندمیدونم خیلی دوستداره طعم شیرین مادرشدن روبچشه ولی میترسم باامدن بچه ی خودش محبتش به رها ورساکم بشه..بازم کسی ازاینده خبرنداره شایدیه زمانی نظرم عوض بشه ولی در حال حاضر خودم راضی نیستم..خداروشکرزندگی خوبی کنارثمین بچهام دارم وتنهاچیزی که عذابم میده حلالیت نطلبیدن ازپریناز.
((پایان))
منتظرداستان جدید فرداصبح باشید عزیزان😊❤️
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_سحر
#عذاب_وجدان
#پارت_آخر
من سحرمتولدیکی از شهرهاهستم و امسال وارد ۲۸سالگی میشم…..
هر بار که عذاب وجدان خواهرم سراغم میاد برای ساناز و اون بسیجی شهید فاتحه میفرستم و از پول خودم خیرات میکنم امیدوارم روزی بخشیده بشم و از عذابم کم بشه چند وقتی هست که دلم میخواهد از طریق زن داداش آرش را پیدا کنم و ازش طلب بخشش کنم خاله هر بار منصرفم میکنه و میگه بهتره به هیچ وجه وارد زندگیش نشی شاید با دیدن تو آرامشش به هم بخوره کاش اون زمان که ساناز زنده بود باهاش دوست و رفیق میشدم و کمکش میکردم تا با کسرا ازدواج کنه نه اینکه خاطر یک لحظه حسادت جونشو به خطر بندازم و از زندگی محرومش کنم در انتها میخواهم بگم من خیلی گناهکارم برام دعا کنید.
سحر خانوم سرگذشت خودشو برای یکی از دوستاش که عضو کانال هستند تعریف کرده و اون خانم هم برای من بازگو کرده، دوست سحرخانم نظرات رو میخونن و به سحر خانوم انتقال میدن هدف سحر خانوم از سرگذشت پر از عذابش این است که خانوادهها و دختر پسرهای جوان مراقب فضای مجازی و رابطههاشون باشن تا به همچین مشکلی برخورد نکنند...
پایان❤️
برای فرداان شاالله تایم صبح داستان جدید ممنونم ازحمایتتون
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_رعنا
#تاوان_سادگی
#پارت_آخر
اسمم رعناست ازاستان همدان
تواین مدت بارها سعیدخواست کمکم کنه ولی قبول نمیکردم چندتیکه ای ازوسایل برقی مثل تلویزیون یخچال وگاز روسعیدتهیه کردولی الباقی روخودم خریدم.رابطه ام بامادرسعیددرطول این یکسال خیلی بهترشده بود.خوشحالیه من زمانی کامل شدکه سعیدگفت برای کارمیخوادبیادهمدان وباکمک چند تا از دوستاش تونست یه داروخونه شبانه روزی بزنه ونزدیک محل کارش یه خونه رهن کرد و من تمام جهیزه ام روباکمک خواهرومادرم بردم چیدیم..باتوافق خانواده ها قرار شد مراسم عروسی ما در همدان برگزار بشه..تمام کارهای عروسی رومن وسعیدباهم انجام دادیم.وشب عروسیم به اصراربرادرهام وعمه ام پدرم چندساعتی درمراسمم شرکت کرد..وتقریبایک ماه پیش زندگیه مشترک من وسعیدزیریک سقف شروع شد. پدرم هنوزمن رونبخشیده ومن تمام تلاشم رومیکنم که بتونم رضایتش روجلب کنم
و از شما دوستای گلم میخوام برام دعاکنیدکه بتونم رضایت پدرم روبه دست بیارم به امیداون روز..
پایان
پارت بعدی داستان جدیدوزیبا👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir