#سرگذشت_یکتا
#فرازونشیب_های_سخت_زندگی
#پارت_شصت_شش
فروردین سال نودشش بودکه برای تعطیلات امدم خونه برای بابام به پیراهن خریده بودم برای مامانم کلی لباس وسایل خریدم..وقتی رسیدم خونه مامانم میدیداینقدربزرگ شدم که روپای خودم وایسادم اشک شوق میریخت میگفت تحمل اون همه زجرسختیم بی نتیجه نمونده..ازمامانم شنیدم که پسراچندبارتوروی بابام وایسادن وازخونه قهرکردن خونه نمیان..ولی روزاول عیدباوساطت شوهرعمه ام امدن میدونستم امین نمیادومریضی پسرش روبهانه کرده بود..سعیدم وقتی امدتنهابودازش سراغ زنش روگرفتیم گفت بادوستاش رفته کیش میدونستم بازم دورهمی دخترپسررفتن وچون مهریه خیلی سنگین داشت سعیدنداشت که طلاقش بده..ومجبوربودبسوزه بسازه واین اه قلب شکسته من بودکه داشت دامن تک تکشون رومیگرفت مجتبی هم که ببشتراوقاتش روبادوستاش میگذروندهرچقدرپدرم نصیحتش میکردفایده نداشت..روز دوم عیدرفتیم خونه خاله ام وقتی زنگ زدیم ودربازشدیه پسرقدبلندبایه ته ریش موهای پرپشت جلوم سبزشددیددارم باتعجب نگاهش میکنم گفت خوبی دخترخاله نشناختی...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_یکتا
#فرازونشیب_های_سخت_زندگی
#پارت_شصت_هفت
باتعجب نگاهش میکنم گفت خوبی دخترخاله نشناختی..وای باورم نمیشداین فرازباشه.. تواین چندسالی که من ندیده بودمش چقدرعوض شده بود..خاله ام دختر نداشت کارپذیرایی رو فراز انجام میداد ولی هردفعه چیزی جلوم میگرفت یه جوری نگاهم میکردکه معذب میشدم وپیش خودم میگفتم خونسردباش خودت رونباز..گذشت بلاخره روزسیزده بدررسید...صبح زودبیدارشدم یه کم کمک مامانم کردم رفتم تواتاقم کارهای خودم روانجام بدم که اماده بشم زودبریم.. بعدازسالهاکه ازجمع فامیل فرارکرده بودم اون سال میخواستم همشون روببینم وقراربودهمگی بافامیل مادریم بریم باغ داییم..از دیدن دوباره فرازخوشحال بودم نمیدونستم چراهرکاری میکردم ازفکرش نمیومدم بیرون هرچندمیدونستم پدرم شدیدامخالف ازدواج فامیلیه حتی پسرعمه ام هم خواستگاری کرده بودجواب ردداده بود
ساعت نزدیک ده بودکه گوشی پدرم زنگ خورد ازطرزحرف زدن پدرم متوجه شدم خبربدی روبهش دادن..وقتی قطع کردمامانم براش یه لیوان اب اوردگفت چی شده...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_یکتا
#فرازونشیب_های_سخت_زندگی
#پارت_شصت_هشت
باباخیلی مضطرب بودگفت یه اقازنگزدگفته مجتبی حالش خوب نیست بیمارستان بستریه
سریع رفتیم بیمارستان وقتی مجتبی رودیدم روتخت بیمارستان دیدم باورم نمیشدخودش باشه اصلا شبیه مجتبی که من میشناختم نبود..انقدر مشروب موادمصرف کرده بودکه قیافه اش داغون شده بود.. بادیدنش بابام مامانم زدن زیرگریه دروغ چرامن اصلا ناراحت نشدم شایدتبدیل شده بودم به یه موجودبی عاطفه که اززجرکشیدن اینالذت میبردم خلاصه سیزده به درماهم توی بیمارستان سپری شددکتراگفتن فعلا بایدبستری بمونه تاببینیم بدنش چه واکنشی نشون میده..عصرباپدرم برگشتیم خونه که بابام بره حموم یه دوش بگیره یه کم استراحت کنه دوباره برگرده بیمارستان..خیلی اعصابش خوردبود مثل بمبی بودکه منتظریه جرقه بودتامنفجربشه ودنبال بهانه میگشت واخرسرم شروع کردبه گفتن که همین دیگه بچه ای که نامادری بالاسرش باشه بهترازاین نمیشه.. همه ایناتقصیرمنه من نباید سه تابچه روازمادرشون جدامیکردم...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_یکتا
#فرازونشیب_های_سخت_زندگی
#پارت_شست نه
بابام به مامانم گفت:همه اینا تقصیرمنه من نباید سه تابچه روازمادرشون جدامیکردم وعفریته ای مثل توروبیارم بالاسرشون که اخرکارهر کدومشون بشه این بدبختی اوارگی وتوالان خوشحالی..وشروع کردفحاشی کردن به مامانم منم تااون لحظه تحمل کرده بودم ولی دیگه نمیتونستم طاقت بیارم ازاتاق امدم بیرون محکم دادزدم فحش نده.. بابام هنگ بودفکرشم نمیکرداین من باشم که اینجوری دادزدم..مامانم ازترس داشت سکته میکردچشم ابرو بهم میومدکه چیزی نگم..ولی من زده بودسیم اخرمیخواستم ماهیت اصلی پسراشو براش روکنم..محکم سربابام دادزدم فحش نده بابام هنگ بودفکرشم نمیکرداین من باشم که اینجوری دادزده باشم..بابام امدسمتم ولی من ازجام تکون نخوردم میخواستم تمام حرفهای این چندسال روبگم تصمیم روگرفته بودم
بهم نزدیک شدیه سیلی محکم زدتوگوشم گفت فکرمیکنی نمیدونم چفدرازبدبختی برادرهات خوشحالی فکرکردی توی بیمارستان متوجه نشدم اصلا ناراحت نشدی مثل یه غریبه فقط نگاه برادرت میکردی..این چندسال برخوردسردت روباسه تاشون دیدم ولی هیچی نگفتم..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_یکتا
#فرازونشیب_های_سخت_زندگی
#پارت_هفتاد
این چندسال برخوردسردت روباسه تاشون دیدم ولی هیچی نگفتم گفتم بزرگ میشی عاقل میشی ولی تویه ادم خودخواه ازخودراضی هستی که به هیچ کس به غیرخودت فکرنمیکنی
هرچندتوام ازاون مادرت درس یادگرفتی اون بهت یاد داده..خیلی وقت بودمنتظراین لحظه بودتوچشمای بابام چشم دوختم گفتم..درست متوجه شدی من چندسال که بودنبوداین مثلابرادرهابرام مهم نیست ازبدبختیشونم خوشحالم حتی دوستدارم ازاین بدبختتربشن یه نگاه به مامانم کردم نزدیک بودپس بیفته ازترس..ادامه دادم ازبچگی مشکل روحی داشتم میدید مثل بقیه بچه های هم سن سالم نیستم گوشه گیرافسرده بودم..چندروزی حتی بیمارستان بستری شدم دکترابهتون گفتن حمله عصبیه کارتون به دعاگرفتن رسیده بود..یکبار امدی بپرسی دخترم چه مرگته..پسرات ازبچگی بی شرف بی ناموس بودن منتهی توچشمات روبسته بودی هیچی غیرتوهمات خودت رونمیدیدی.. به مامانم همش سرکوفت نامادری روزدی درحالی که میدونستی چیزی براشون کم نذاشته..ولی پسرای توبی صفت بودن وتمام اتفاقاتی که برام افتاده بودروتعریف کردم...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_یکتا
#فرازونشیب_های_سخت_زندگی
#پارت_هفتاد_یک
به بابام گفتم همونقدرکه پسرات توزندگی من مقصرن توهم مقصری..چون چیزی غیرازخشونت ازت ندیدم وهمین باعث شدسالهادردم روتوسینم حبس کنم..باحرفهام مامانم میزدتوسرخودش گریه میکرد..ولی بابام هیچی نمیگفت رفتم سمت مامانم که نذاره خودش روبزنه برگشتم دیدم باباروزمین نشسته صورتش کبودشده حالش خیلی بد بود..نمیدونستم بایدچکارکنم ازبچگی هم بخاطرهمین واکنشهاهمیشه ازگفتن حقیقت میترسیدم..پشیمون شدم چراگفتم..باگریه زنگ زدم ۱۱۵ امبولانس امد..بابام سکته کردبودقلبش تحمل این همه استرس رونداشت بردنش سی سی یو..همش خودم روسرزنش میکردم که چراگفتم اگربلای سربابام میومدخودم رومقصرمرگش میدونستم وتااخرعمرخودم رونمیبخشیدم((دوستانی که اوایل داستان سرزنش میکردید چرا نگفتی شرایط ادمهافرق میکنه وقتی پای عزیزی درمیان باشه به نابودی خودت راضی میشی نمیگم سکوت من به نفعم بودولی باشناختی که من ازپدرم و توهماش داشتم میدونستم اتفاق بدتری برای خودم مادرم میفته تواون شرایط ترجیح دادم سکوت کنم ولی اگرخدای نکرده برای شمااتفاقی افتادومیتونستیدبه کسی بگیدحتمااینکاروبکنید))
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_یکتا
#فرازونشیب_های_سخت_زندگی
#پارت_هفتاد_دو
پدرم خوب نبودمنم ازگفتن حرفم پشیمون شده بودولی دیگه اتفاقی بودکه افتاده بود..پدرم سکته قلبی کردبوددکتراگفتن یکی ازرگهای قلبش بسته شدوبایدجراحی بشه مامانمم حال روزخوبی نداشت سعی میکردم ارومش کنم ولی همش خودش روسرزنش میکردکه..چرا بیشتر حواسشو جمع نکرده چرااینقدربه برادرهام باهمه از اذیتشون اعتمادکرده..خلاصه سه روزپدرم توی ای سی یو بودتااوردنش توی بخش توبیمارستان بودیم که امین بایه سروضع نامرتب امد
همینکه چشم مامانم بهش افتادرفت سمتش نذاشت حرف بزنه بکی خوابند تو گوشش طوری که تعادلش ازدست داد افتادهرچی ازدهنش درامد بهش گفت حریف مامانم نمیشد
امین هیچی نمیگفتدسرش پایین بودبهش گفتم ازاینجابروگفت حلالم کنیدطلبکارهادنبالم هستن دارم..فرارمیکنم ترخداحواستون به زنم پسرم باشه..مامانم گفت ایشالله بدترازاین به سرت بیادگورتوگم کن شماهاهمتون بایدتفاص پس بدید..امین رفت ولی دل من براش میسوخت دست خودم نبود....
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_یکتا
#فرازونشیب_های_سخت_زندگی
#پارت_هفتاد_سه
پدرم روعمل کردن دوهفته ای طول کشیدتابیاریمش خونه تواون مدت که مجتبی بیمارستان بودعموم پیشش بودولی گفت وقتی بهوش امده ازبیمارستان فرارکرده وخبری ازش نداشتیم ...میدونستم سعید هم گرفتارزنشه وبعدها فهمیدیم وقتی سعیدمست بودنگین تمام دارندارش روبرداشته فرارکرده رفته ترکیه سعیدهم دنبالش رفته که پیداش کنه..تومدت بیمارستان فامیلهااکثرا میومدن عیادت پدرم ولی پایه ثابت عیادت کننده های بابام فراز بودکه هررزویه بهانه ای پیدا میکردمیومدومتوجه علاقه اش به خودم شده بود..من بعدازگفتن حقیقت خیلی اروم شده بودم وبودن فرازاین ارامش رابرام بیشترکرده بود..بابام یه کم بهترشده بودکه یه شب صدام کردرفتم کنارش نشستم میدونستم یه چیزی مثل خوره تووجودش افتاده که نمیذاره اروم باشه.. بابام گفت یکتا میدونم درحقت ظلم کردیم ولی بخداقسم عمدی نبودمن فکرمیکردم اون بیشرفابرادرت هستن تورومثل خواهرخودشون میدونن ومراقبت هستن..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_یکتا
#فرازونشیب_های_سخت_زندگی
#پارت_هفتاد_چهار
بابام میگفت تمام ترسم این بودبیرون ازخونه گیریه نامردنیفتی بلای سرت نیارن چه میدونستم توخونه خودم دارن بهت اسیب میزنن اینده توبخاطرمانابودشده..دستاش میلرزیدمیترسیدم دوباره حالش بدبشه گفت یه سوال دارم ازت بدون خجالت جوابم روبده توتاحالا دکترم رفتی..میخوام بدونم چه بلای سرت امده داشتم ازخجالت میمردم هرچندپدرم ترس ازابروش روداشت ونگران اینده من بودچون توفامیل مارسم بودقبل ازازدواج بایدبرگه سلامت میگرفتیم برای خانواده داماد..سرخ شده بودم سرم روانداختم پایین گفتم مامان همه چی رومیدونه ازاون بپرسید پاشدم رفتم...من ازپیش بابام بلندشدم رفتم ولی بعدازمن شنیدم مامانم روصدازدوداشتن باهم حرف میزدن
تایکی دوساعت روم نمیشدازاتاقم بیام بیرون بعدش مامانم امدپیشم گفت بابات میخواداسم پسراش روازشناسنامه اش خط بزنه میگه من پسربی ناموس پست نمیخوام که حرمت خونه خودشونم نگه نمیدارن..به مامانم گفتم اینکاراجزابروریزی چیزی برامون نداره همون که فهمیدپسراش چه ذات خرابی دارن برای من کافیه...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_یکتا
#فرازونشیب_های_سخت_زندگی
#پارت_هفتاد_پنج
بابام میگفت تمام ترسم این بودبیرون ازخونه گیریه نامردنیفتی بلای سرت نیارن چه میدونستم توخونه خودم دارن بهت اسیب میزنن اینده توبخاطرمانابودشده..دستاش میلرزیدمیترسیدم دوباره حالش بدبشه گفت یه سوال دارم ازت بدون خجالت جوابم روبده توتاحالا دکترم رفتی..میخوام بدونم چه بلای سرت امده داشتم ازخجالت میمردم هرچندپدرم ترس ازابروش روداشت ونگران اینده من بودچون توفامیل مارسم بودقبل ازازدواج بایدبرگه سلامت میگرفتیم برای خانواده داماد..سرخ شده بودم سرم روانداختم پایین گفتم مامان همه چی رومیدونه ازاون بپرسید پاشدم رفتم...من ازپیش بابام بلندشدم رفتم ولی بعدازمن شنیدم مامانم روصدازدوداشتن باهم حرف میزدن
تایکی دوساعت روم نمیشدازاتاقم بیام بیرون بعدش مامانم امدپیشم گفت بابات میخواداسم پسراش روازشناسنامه اش خط بزنه میگه من پسربی ناموس پست نمیخوام که حرمت خونه خودشونم نگه نمیدارن..به مامانم گفتم اینکاراجزابروریزی چیزی برامون نداره همون که فهمیدپسراش چه ذات خرابی دارن برای من کافیه...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_یکتا
#فرازونشیب_های_سخت_زندگی
#پارت_هفتاد_شش
یک ماهی ازاین جریان گذشت بابام یه کم بهتر شدبودمنم برگشتم سرکارم ومدتی که نبودم برام مرخصی بی حقوق ردکرده بودن..یه روز صبح که تواتاق کارم مشغول بودم همکارم امدگفت یه مریض داری برای چکاپ کامل امده ازش خون زیادبگیر..خندیدم گفتم توبازیه پسرخوشتیپ دیدی میخوای خونش روتوی شیشه کنی اروم خندیدگفت بذاربیادخودت میبینی خدایش خوشتیپه..سرم پایین بودکه دوتاکفش جلوم ظاهرشدوقتی سرم روبلندکردم فرازروبه روم بودباورم نمیشدخندیدگفت برای چکاپ امدتوشهرخودمون ازمایشگاه هاتعطیل شدن میدونستم بهانه اش چکاپه خندیدم چقدرازدیدنش خوشحال شدبود..اون روزبافرازکلی حرفزدیم ازخودش اینده اش وبرنامه هاش گفت توحرفاش ازم خواستگاری کردمن ازخدام بودزن فرازبشم ولی سکوت کردم هیچی نگفتم همون سکوتم به معنی رضایتم بود.. فراز گفت به زودی میام باپدرت صحبت میکنم ازپریساشنیدم که امین رو گرفتن..وبخاطرخلافهای سنگینی که داشته ۱۰سال براش زندانی بریدن...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_یکتا
#فرازونشیب_های_سخت_زندگی
#پارت_آخر
باکمک عموم تونستیم مجتبی روهم پیداکنبم وتویه کمپ ترک اعتیادبستریش کردیم تقریبایکسالی طول کشیدتاروبه راه بشه بارهابه عموم گفته بودبه یکتا بگید.حلالم کنه نمیتونم باهاش چشم توچشم بشم وبعد از بهترشدن حالش برای کار رفت عسلویه وهمونجامشغول به کارشدکم بیش ازش خبردارم ولی از سعید خبر نداریم هنوزم ترکیه است..چند باری به پدرم گفتیم پیگیرش بشه ولی اصلا زیر بار نمیره ومیگه سه تاشون برای من مردن..با تمام اتفاقات تلخ زندگیم من الان خوشبختم چون همسری به خوبی فراز دارم که تمام کمبودهای زندگیم رو برام جبران کرد هرچندتمام اینهارومدیون مادر فداکارم هستم که گذشتش اینده خوبی رو برای من رقم زد و من معجزه خدا رو تو زندگی خودم باتمام وجودم حس کردم و دراخر از تمام شما پدرمادرها تنهایک خواسته دارم بیشترمراقب روابط بچه ها باشید. مخصوصا پسرها که تویه سنی واقعا احتیاج به کنترل مراقبت بیشتردارن.ممنونم که باتمام فرازنشیب زندگی من همراه بودید برای تک تکتون ازخدای بزرگ ارامش سلامتی اروزومندم..پایان
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir