eitaa logo
انرژی مثبت😍
5.1هزار دنبال‌کننده
13هزار عکس
4.2هزار ویدیو
5 فایل
به نام خدا تبلیغات نه ازنظرمارد میشود ونه تاییدمیشود😍 تعرف تبلیغات قیمت مناسب 👎 https://eitaa.com/joinchat/866648400C9a1ea12469 ایدی👎 @massomeostadi لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/438763812C2474888f1e
مشاهده در ایتا
دانلود
من شیرین هستم،،،متولد ۱۳۵۴ تهران….. رفتیم معاینه….دلم میخواست دکتر بگه سالمی ولی هیچ حرفی نزد و یه نامه به ماموری که باهام بود داد و برگشتیم..در حالیکه قلبم به شدت میزد وارد اتاق بازجویی شدم و همون مامور خانم بازجو گفت:بشین….حالا واقعیت رو بگو…..بگو که اون پسر کیه؟همش میترسیدم……ترس داشتم که رضا در مورد من حرفهایی گفته باشه که واقعیت نداشته و کارمو بدتر کنه ولی از طرفی اگه واقعیت رو اعتراف میکردم شاید نجاتم میدادند ،، شاید هم وضعیتم بدتر میشد…..واقعا نمیدونستم چیکار کنم و چی بگم؟؟خانم دوباره سوالشو تکرار کرد…حرفی نزدم. همش چهره ی خشمگین بابا جلوی ذهنم بود.مامور گفت:باکره هم که نیستی…با کی بودی؟شوهر داری؟بگو که اگر لازم باشه بازمیفرستمت معاینه که زمانش رو هم بگن . ولی من همون حرفهای قبلی رو زدم و دوباره برگشتم بازداشتگاه…اون شب هم دوباره خواب مامان و بابا رو دیدم که از چشمهای بابا جرقه های آتیش بیرون میزد…دو روز پشت سر هم بازداشتگاه موندم و منو جایی نبردند….روز سوم دو تا مامور اومدند و منو با خودشون بردند….. ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران مادرجون گفت فقط موقعی که مجید برمیگرده و خونه است ،،، شبها بیام اینجا بخوابم ،،چی میگی مادر؟؟؟بدون خجالت توی چشمهاش نگاه کردم و گفتم:این آشی هست که خودت برای مجید پختی……حالا چی شده که فکر کردی بخاطر راحتی نو‌عروست و داماد من میتونم در حقتون محبت کنم؟؟؟ یادته که وقتی مجید بعد از ماهها چند روز میومد خونه تو و دخترات دوره اش میکردید که مبادا با من خلوت کنه؟؟؟فراموش نکردی که مدام توی گوشش میخوندی بدبخت و حیف شدی….یه زن سالم بگیر و از زندگیت لذت ببره،،،،،،خب الان زن سالم گرفته ،،،بزار لذت ببرند…… مادر جون که اصلا توقع نداشت من این حرفهارو بزنم شوکه شد و کمی نگاهم کرد اما باز نخواست غرور خودشو بشکنه و مغرورانه سرشو بالا گرفت و گفت:حالا چکاریه که شبها توی آشپزخونه بخوابم،….میرم توی اتاق کنار بخاری ،،رومو اونوری میکنم و میخوابم ،،،،از اینکه هنوز طرفدار اونا بود دلم شکست اما چون کاری از دستم برنمیومد واگذارش کردم به خدا…… ادامه در پارت بعدی 👎 😍😊 @Energyplus_ir
من رقیه هستم دختر دهه ی شصتی و یکی یه دونه یکی از روستاهای کشورمون برای اولین بار بدون ترس نگاهش کردم…یکی بود شبیه خودم،دیگه از اون چهره ی ترسناک خبری نبود.موهای خودم بود و لبخند خودم،.خوده خودم بودم..بلند شد و مثل یه روح سفید رنگ چرخ زد و بعد با لبخند بسمت دیوار رفت…آخرین لحظه بهم نگاه کرد و رفت.انگار برای همیشه رفت که رفت…جون تکون خوردن نداشتم مثل یه مجسمه افتادم روی تشک و چشمهامو بستم.صدای باز و بسته شدن در رو شنیدم اما اهمیت ندادم چون فکر کردم دوباره برگشته…موهامو نوازش کرد.هم دلم برای همزادم میسوخت و هم وحشت داشتم ازش…جرأت نکردم چشمهامو باز کنم که دم گوشم گفت:خوابیدی؟؟؟تمام عمرم منتظر همچین شبی بودم حالا تو خوابیدی؟صدای کمال بود..زود چشمهامو باز کردم و نشستم….خیلی ترسیده بودم و زبونم بند اومده بود انگار رنگ هم به چهره نداشتم..ما عروسی کردیم و رفتیم زیر یه سقف و تا به امروز دیگه اون همزاد یا دوقلوی خودمو ندیدم….وقتی فرداش برای مامان تعریف کردم زد زیر گریه و گفت: ادامه در پارت بعدی 👇
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر خلاصه اون شب تادیروقت بامن بچه هاگفت خندیدبعدهم خوابیدیم که ای کاش هیچ وقت نمیخوابیدم.موقع خواب دستاش روگرفتم گفتم حامدنگران نباش من همیشه کنارتم وبرای درمانت همه کارمیکنم حتی اگربخوای میریم خارج دکتری اونجاحتمامیتونن درمانت کنن..حامدفقط گوش میدادهیچی نمیگفت وقتی حرفم تموم شددستم روبوسیدگفت قسمت منم این بوده توبایدقوی باشی ازبچه هامراقبت کنی گفتم باهم بایدازشون مراقبت کنیم بازم سکوت کرد.گفتم امشب چته گفت هیچی قاطی کردم بیابخوابیم..انقدرخسته بودم که تاچشمام روهم گذاشتم خوابم بردهواروشن شده بودکه باصدای جیغ رادوین ازخداپریدم عادت داشت اگرتوخواب چیزی میخواست اول چندباری صدامیکرداگرجواب نمیدادم جیغ میزد.گفتم لابدتشنشه ازجام که بلندشدم دیدم حامدنیست اون لحظه زیاداهمیت ندادم..حمام دقیقا بین اتاق ماوبچه هاقرار داشت.رادوین جلوی حمام وایستاده بود فقط جیغ میزد انگار ازچیزی ترسیده بودچون خودش روهم خیس کرده بود.. ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور پسر سوداتو اتاق خواب بودیکساعتی که گذشت صدای گریه بچه امدسوداباعجله رفت تو اتاق بچه بغل برگشت..مادرم تا این صحنه رودیدشصتش خبردارشدچه خبره وفهمید سوداست..اخمهاش رفت تو هم چپ چپ نگاه من میکرد کلا رفتارش ۱۸۰ درجه تغییرکرد..شایدباورتون نشه اما انقدرهول کرده بودم که پشت سرهم سرفه میکردم سعیدرفت برام اب اورددرگوشم گفت چته باباآروم باش چیزی نشده.مادرم به زورشامش روخورددیگه همکلام سودانشدمثل برج زهرماررومبل نشسته بودمحل هیچ کس نمیداد...سودا بنده خدازاین همه تغییرناگهانیه مادرم جاخورده بوداماهیچی نمیگفت برای اینکه یه وقت ابروریزی نشه تاچای بعدازشام روخوردیم به مادرم گفتم بریم صبح زودبایدبیداربشم مادرم بدون توجه به حرف من به سعیدگفت تووعباس مثل دوتابرادرهستیدمن همینقدرکه عباس رودوستدارم توروهم دوستدارم لطفاباعباس صحبت کن دست ازاین دخترهای جلف شهری برداره(البته نظرمادرعباس اقابودباتوجه به کارهای که نگین کرده بوده وازهمه ی دخترهای شهری بدبین شده بود) ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسم من پریاست۲۷سالمه فرزندآخرخانواده هستم.. اون لحظه تمام اون یکسال رابطمون جلوی چشمم مثل یه فیلم گذشت شروع کردم جیغ کشیدن بهش بدبیراه گفتن انقدر دادزده بودم که حنجره ام میسوخت رامین هیچی نمیگفت حتی تلاشی هم برای اروم کردنم نمیکرد..داد میزدم بگو این حرفهادروغ توعاشق من بوداون همه گل کادوبرای من میخریدی بهم ابرازعلاقه میکردی تو رو خدا رامین بگو دروغ میگی بگوشوخی میکنی اماوجودرامین ازسنگ بودیه کلمه گفت من حرفهام رو زدم ومیتونم باچندتامدرک توخونت بهت ثابت کنم که هرچی بهت گفتم عین حقیقت بوده..رامین انقدرجدی باهام حرف میزدکه شک نداشتم هرچی گفته عین واقعیت ومن فقط یه بازیچه بودم براش امانمیخواستم باورکنم چون تواین یکسال انقدربهم محبت کرده بودکه بهش وابسته شده بودم..رامین که دیدنمیخوام باورکنم یدفعه دولاشداززیرصندلیش یه اسلحه بیرون اورد..من توعمرم تااون موقع اسلحه ندیده بودم زبونم بندامده بودبعدبیسیمش رو برداشت بایه نفرشروع کردبه حرف زدن گفت سرهنگ راجع به موقعیت خیابان۳۳توضیح بده.. ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
اسمم مهساست متولد61 هستم درفصل بهاربعداز4 تاپسربه دنیاآمدم. ازترس داشتم سکته میکردم هزارجور فکر خیال به سرم میزدنگرانش بودم دیدم هیچ راه چاره ای ندارم زنگ زدم به سرپرست شرکت گفتم شایداوندازش خبرداره وقتی زنگ زدم گفتم..ازعلیرضا دو رو زخبرندارم کی ازماموریت برمیگرده سرپرستشون گفت کدوم ماموریت!!ماماموریت بریم روزتعطیل نمیریم که..باشنیدن این حرف دلم هری ریخت.دیگه مطمئن شدم بهم دروغ گفته و ماموریت بهانه اش بوداون زمانی که من عمل کردم به وجودش نیازداشتم..سرپرستشون گفت نگران نباشیدبه دلتون بدراه ندید من شماره ی یکی ازهمکاراش روبهتون میدم شایدباهم رفتن مسافرت مجردی نمی‌خواسته شمابدونیدکه فکر بد کنید یا ناراحت بشید..شماره رو گرفتم وقتی زنگ زدم به همکارش خودم رو معرفی کردم گفتم..علیرضاباشماست گفت نه بامن نیست وقتی تلفن رو قطع کردم مثل ابر بهار گریه میکردم...میگفتم خدایااخه این چه سرنوشتیه برای من رقم زدی گناه من چیه..پدر و مادر علیرضا هم فهمیدن دلداریم میدادن ولی من اروم نمیشدم... ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
این چندسال برخوردسردت روباسه تاشون دیدم ولی هیچی نگفتم گفتم بزرگ میشی عاقل میشی ولی تویه ادم خودخواه ازخودراضی هستی که به هیچ کس به غیرخودت فکرنمیکنی هرچندتوام ازاون مادرت درس یادگرفتی اون بهت یاد داده..خیلی وقت بودمنتظراین لحظه بودتوچشمای بابام چشم دوختم گفتم..درست متوجه شدی من چندسال که بودنبوداین مثلابرادرهابرام مهم نیست ازبدبختیشونم خوشحالم حتی دوستدارم ازاین بدبختتربشن یه نگاه به مامانم کردم نزدیک بودپس بیفته ازترس..ادامه دادم ازبچگی مشکل روحی داشتم میدید مثل بقیه بچه های هم سن سالم نیستم گوشه گیرافسرده بودم..چندروزی حتی بیمارستان بستری شدم دکترابهتون گفتن حمله عصبیه کارتون به دعاگرفتن رسیده بود..یکبار امدی بپرسی دخترم چه مرگته..پسرات ازبچگی بی شرف بی ناموس بودن منتهی توچشمات روبسته بودی هیچی غیرتوهمات خودت رونمیدیدی.. به مامانم همش سرکوفت نامادری روزدی درحالی که میدونستی چیزی براشون کم نذاشته..ولی پسرای توبی صفت بودن وتمام اتفاقاتی که برام افتاده بودروتعریف کردم... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir ‎‌‌‌‌‌‌ ⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣
بهنام هستم متولد یکی از روستاهای ایران یه شب که تازه چشمام گرم شده بود صدای ناله های پرینازبیدارم کردبرق که روشن کردم دیدم به زورنفس میکشه اون شب مادرش پیشمون بود دادزدم ازشون کمک خواستم ثمین سریع زنگ زد 115 ولی تاامبولانس بیادپرینازتوبغلم اسمونی شد..دنیا برام به اخررسیده بودخودم میزدم ازخداشکایت میکردم اون شب پریناز از خونم رفت دیگه ام برنگشت،برای مراسمش سنگ تموم گذاشتم بهترین سنگ قبربهترین تالارووو،ولی هیچ کدوم ازاینکارهاآرومم نمیکرد عذاب وجدان داشتم خودم رو مقصر میدونستم وپشیمون بودم چراتافرصت داشتم ازش حلالیت نطلبیدم شایدم جراتش نداشتم.درسته بین من وثمین هیچ رابطه ای نبودامایه مدتی پنهانی براش خیلی کارهاکرده بودم وهمین عذابم میداد.بعدازهفتم پرینازتصمیم گرفتم دنبال پرستارجدیدباشم ثمین روبرای همیشه از زندگیم بیرون کنم..وقتی به امیدمادرش گفتم به شدت مخالفت کردن گفتن این مدت که توخونت بوده ثابت کرده قابل اعتماد و از همه مهمتراینکه بچه هابهش عادت کردن ولی من قبول نکردم..دو روز بعدش یه پرستارجدیدپیداکردم..وقتی برگشتم خونه دیدم.. ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
من سحرمتولدیکی از شهرهاهستم و امسال وارد ۲۸سالگی میشم….. بقدری ترسیده بودم که تصور میکردم الان از پشت گوشی منو میکشه..یک ساعتی گذشت و پیام زنگ زد.جوابشو ندادم.پیامک داد: گوشی رو بردار دختر.کاریت ندارم.یه لحظه عصبانی شدم.به دقیقه نکشید که دوباره زنگ زد…دو دل تماس رو برقرار کردم و گفتم:بله..اصلا ازت این همه بددهنی رو انتظار نداشتم…پیام شروع کرد به توجیه خودش و خراب کردن نیروهای کشور.اینقدر گفت و دلیل اورد که سردرد گرفتم و به دروغ گفتم:پیام جان!!.مامان بزرگ اومد بعدا خودم زنگ میزنم..از اون روز به بعد هر بار پیام زنگ میزد حرف اول و اخرش سیاست بود.هر طوری طفره میرفتم باز بحث رو به این مسئله میکشید…حتی اسم گروهشو عوض کرده بود و یه اسم سیاسی که حالت توهین هم داشت گذاشته بود و پستهای سیاسی و ویدیوهایی از درگیریهای و غیره میفرستاد و هر کی بر خلاف میلش چت میکرد،، سریع از گروه حذف و بلاکش میکرد…پیام ۳۶۰درجه عوض شده بود و واقعا ازش میترسیدم و دلم میخواست باهاش قطع رابطه کنم ولی استرسی که بهم وارد میکرد مانع این‌کار میشد…به هر حال منو مامان بزرگ دو تا خانم تنها بودیم…. ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
اسمم رعناست ازاستان همدان مامانم گفت خیره سری تووشیرین زندگیمون رونابودکرد..گفتم میدونم نادونی کردم واشتباهاتم زیاده.ولی من خیلی سعی کردم به شیرین بفهمونم میلادپسرخوبی نیست ولی باورنکرد..مامانم گفت بابات تو رو مقصرمرگ شیرین میدونه ومیگه‌توباعث اشناییه این دوتاشدی‌..دوستیه توبااون پسره باعث تمام این بدبختیهاشد.داشتیم بامامانم اروم حرف میزدیم که صدای زنگ امد..یکی دستش روگذاشته بودروزنگ وقصدبرداشتن نداشت..مامانم که ترسیده بودگفت رعناازاتاق بیرون نیا..رفت بیرون ،تادرروبازکردصدای برادرم به گوشم رسید..میگفت غلط کرده پاش روتواین خونه گذاشته،شیرین روکه کشت..تااین پیرمردبدبختم نکشه ول کن نیست دختره ی هرزه..تاحالاداداشم رواینقدرعصبانی ندیده بودم هرچی مامانم سعی میکردارومش کنه فایده نداشت،فهمیدم زن عموم بهش خبرداده باسرصدای داداشم باباهم بیدار شد و فهمید من برگشتم خونه و..ازترس داشتم میلرزیدم..یدفعه دراتاق بازشدداداشم امدتو،گفت توفلان فلان شده غلط کردی پاتوگذاشتی تواین خونه... ادامه در پارت بعدی 👇 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
اسمم مونسه دختری از ایران به امین گفتم باخانواده ات برای خواستگاری بیا خونه خواهرم امین گفت این عالیه پس من میرم یزدوباخانواده ام درموردتوصحبت میکنم مونس تومال خودمی باحرفهاش انرژی میگرفتم واینده درخشانی روبرای خودم کنارامین تصورمیکردم...گذشت واخرهفته امین رفت یزدومنم منتظرخبرازطرف اقای منصوری بودم...اقای منصوری گفت پسریکی ازدوستام توی کارخونه ای هست که شوهرپروانه کارمیکنه وقرارادرس خونش روبرام پیداکنه...انگارهمه چیزدست به دست هم داده بودکه من رنگ خوشبختی روببینم..ولی این وسط لیلا وزری ازماجرابی خبربودن..یک روزمونده به رفتن زری اقای منصوری یه تیکه کاغذگذاشت جلوم..گفت اینم ادرس خونه خواهرت من به قولم عمل کردم ازخوشحالی روپام بندنمیشدم کلی ازش تشکرکردم فرداصبحش زری و اقای منصوری راهی شمال شدن،وبعدازخداحفظی ازشون من ازعباس خواستم من روببره تهران وقتی رسیدیم سرکوچه خدیجه هم منتظرمون بودوسه تای راهی تهران شدیم.. ولی ای کاش اون روز قلم پام میشکست هیچ وقت راهی خونه پروانه نمیشدم.... ادامه در پارت بعدی 👇 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir