#سرگذشت_بهنام
#تلنگر
#پارت_شصت_پنج
بهنام هستم متولد یکی از روستاهای ایران
روتخت درازکشیده بودم که ثمین باسینی شام امدتوکنارم نشست گفت پاشویه چیزی بخورباغصه خوردن چیزی درست نمیشه..بعدم برام لقمه گرفت،حس خوبی به این رفتارش نداشتم گفتم گرسنه نیستم بروبیرون،ثمین بدون توجه به حرفم برام یه لیوان اب ریخت گفت بهنام هرچی خواست خداباشه همون میشه به خدامنم برای پرینازناراحتم امابازانوی غم گرفتن چیزی درست نمیشه،تو2تابچه داری که یه بابای قوی سالم میخوان،ازاونجای که عصبی کلافه بودم صدام رو یه کم بردم بالاگفتم لازم نکرده تویکی منونصبحت کنی من خودم میدونم چکارکنم الانم تایه جوردیگه باهات رفتارنکردم خودت بروبیرون،شاید واقعا ثمین منظوری نداشت امامن نمیتونستم تواون شرایط پرینازفراموش کنم راحت غذام روبخورم،ثمین که ازرفتارم هم ناراحت شده بودهم جاخورده بودرفت بیرون،فرداشم بدون اینکه به ثمین توجهی کنم بابچه هایه کم بازی کردم رفتم بیمارستان،بعداز3هفته اوضاع عمومی پرینازیه کم بهترشددکترمرخصش کرد.اماگفت هرچه زودتربایدشیمی درمانی روشروع کنید..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_بهنام
#تلنگر
#پارت_شصت_شش
بهنام هستم متولد یکی از روستاهای ایران
پریناز از بیماریش خبر نداشت ولی میدونستیم دیریازودمتوجه میشه،یک هفته ازترخیصش گذشته بودکه مادرش بهم زنگزدگفت بایدشیمی درمانی پریناز شروع کنیم..گفتم من نمیتونم از بیماریش چیزی بهش بگم اگرمیشه خودتون براش توضیح بدید.وقتی شب رفتم خونه دیدم پرینازرومبل نشسته داره تلویزیون نگاه میکنه.ازبچه هاثمین خبری نبود..من روکه دیدلبخندی بهم زدگفت خسته نباشی عزیزم،از جو خونه و رفتار پریناز استرس گرفتم البته این ترس استرس برای من چیزتازه ای نبود..چون تو این مدت هرلحظه اش یه اتفاق بد داشتم..رفتم کنارش نشستم گفتم خوبی دستام گرفت گفت خوبم نگران من نباش،یه نگاهی به دوراطراف انداختم گفتم چه خونه سوت کوره بچه هاکجان؟گفت باثمین رفتن خونه مامانم،تاخواستم بپرسم چرا،خودش گفتمیخوام امشب باهات تنهاباشم بعدازمدتهاشام دونفره بخوریم فیلم ببینیم باهم حرف بزنیم حرفهاش بوی خوبی نمیداد با تعجب نگاهش کردم..قبل ازاینکه موهام بریزه وزشت بشم یه شب خوب کنارت داشته باشم..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_بهنام
#تلنگر
#پارت_شصت_هفت
بهنام هستم متولد یکی از روستاهای ایران
گفتم پرینازتوخوب میشی کناربچه هامن سالیان سال زندگی میکنی،ومن همه جوره دوست دارم ترخدافقط به خوب شدنت فکرکن موکه چیزی نیست غصه چی رومیخوری دوباره درمیاد.اون شب بااینکه واقعاحالم بدبودولی سعی میکردم ناراحتیم روپنهان کنم تابه پرینازخوش بگذره..خیلی زودشیمی درمانی پریناز روشروع کردیم..یکی دوجلسه اولش خوب بودولی ازجلسه سوم حالش تاچندروزبدمیشدوکم کم موهاش شروع کردبه ریختن..پریناز ازنظرجسمی لاغراندام بودوشیمی درمانی باعث شدلاغرترازقبل بشه،متاسفانه بنیه بدنی خوبی نداشت وبه زورغذامیخورد..دیدن حال بدپرینازباعث شده بودخیلی عصبی بشم وباکوچکترین حرفی ازکوره درمیرفتم حتی حوصله بچه هاروهم نداشتم..یادمه یه شب بعدازشیمی درمانیش وقتی رسیدم خونه دیدم پرینازبدبی حال روتخت درازکشیده چندباری صداش کردم به زورچشماش بازکردبادستش اشاره کردسرم دردمیکنه برق خاموش کن بروبیرون ،دیدن پرینازقشنگم تواون حال روزروح روانم روبهم میریخت...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_بهنام
#تلنگر
#پارت_شصت_هشت
بهنام هستم متولد یکی از روستاهای ایران
وقتی ازاتاق امدم بیرون دیدم ثمین میز شام چیده داره به بچه هاغذامیده،اشتها نداشتم رفتم رومبل نشستم ثمین صدام کردگفت اقابهنام شام نمیخوری.جوابش ندادم دوباره که صدام کردرفتم تواشپزخونه باعصبانیت تمام گفتم نه دادنزن توبخورگرسنه نمونی.ثمین یه نگاهی بهم انداخت گفت من دارم شام بچه هارومیدم بیاشماهم غذاتون روبخوریدتاسردنشده،طلبکارانه گفتم برای پرینازچی درست کردی؟ گفت ماهیچه گذاشتم ۲باربراش بردم ولی نمبخوره،گفتم پول نمیگیری که غذاببری بگی نمبخوره پسش بیاری...بعدم باخیال راحت بشینی غذات روبخوری بایدبشینی کنارش قاشق قاشق به زورم شده بهش بدی..چون بودنت تواین خونه ازصدقه سرپرینازاینو یادت نره..خودمم نمیدونستم چرادق دلم روسرثمین بدبخت خالی میکنم اون واقعاگناهی نداشت دلسوزترازهرکسی به بچه هاوپرینازمیرسید.ولی من انقدرکم اورده بودم که به زمین زمان بدبیراه میگفتم..کلا از وقتی پریناز مریض شده بودپرخاشگرعصبی شده بودم...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_بهنام
#تلنگر
#پارت_شصت_نه
بهنام هستم متولد یکی از روستاهای ایران
ثمین درمقابل تمام بداخلاقیهام سکوت میکردهیچی نمیگفت شایدم چون تنهابودکسی رونداشت تحملم میکرد.خلاصه بدیاخوب دوران شیمی درمانی پرینازتموم شدویه کم حالش بهترشدوقتی میدیدم توخونه راه میره بابچه هابازی میکنه انگاردنیاروبهم میدادن.اماخوب شدن پرینازچندماه بیشترطول نکشید دوباره حالش بدشدوبعدازکلی عکس وازمایش دکترش گفت یه غده دیگه توسرش رشدکرده بایدبازعمل بشه.پریناز وقتی فهمیدبه شدت مخالفت کردگفت دیگه بیمارستان نمیام خسته شدم ولم کنیدوهمین مقاومت کردن پرینازباعث شدکم کم بینایش روازدست بده..زندگیم جهنم شده بودازخواب خوراک افتاده بودم..انقدرلاغرشده بودم که تمام لباسهام به تنم گشادشده بود..گاهی فکرمیکردم تمام این بلاهای که سرم امده بخاطرکمک کردن به ثمین وقدمش رونحس میدونستم.انقدرازچشمم افتاده بودکه اگرپرینازبچه هابه کمکش احتیاج نداشتن بیرونش میکردم واین درحالی بودکه ثمین دلسوزانه همه کاری برای بهترشدن پرینازمیکرد..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_بهنام
#تلنگر
#پارت_هفتاد
بهنام هستم متولد یکی از روستاهای ایران
یه شب که تازه چشمام گرم شده بود صدای ناله های پرینازبیدارم کردبرق که روشن کردم دیدم به زورنفس میکشه اون شب مادرش پیشمون بود دادزدم ازشون کمک خواستم ثمین سریع زنگ زد 115 ولی تاامبولانس بیادپرینازتوبغلم اسمونی شد..دنیا برام به اخررسیده بودخودم میزدم ازخداشکایت میکردم اون شب پریناز از خونم رفت دیگه ام برنگشت،برای مراسمش سنگ تموم گذاشتم بهترین سنگ قبربهترین تالارووو،ولی هیچ کدوم ازاینکارهاآرومم نمیکرد عذاب وجدان داشتم خودم رو مقصر میدونستم وپشیمون بودم چراتافرصت داشتم ازش حلالیت نطلبیدم شایدم جراتش نداشتم.درسته بین من وثمین هیچ رابطه ای نبودامایه مدتی پنهانی براش خیلی کارهاکرده بودم وهمین عذابم میداد.بعدازهفتم پرینازتصمیم گرفتم دنبال پرستارجدیدباشم ثمین روبرای همیشه از زندگیم بیرون کنم..وقتی به امیدمادرش گفتم به شدت مخالفت کردن گفتن این مدت که توخونت بوده ثابت کرده قابل اعتماد و از همه مهمتراینکه بچه هابهش عادت کردن ولی من قبول نکردم..دو روز بعدش یه پرستارجدیدپیداکردم..وقتی برگشتم خونه دیدم..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_بهنام
#تلنگر
#پارت_هفتاد_یک
بهنام هستم متولد یکی از روستاهای ایران
۲روز بعدش یه پرستارپیداکردم وقتی رفتم خونه دیدم رهاگریه میکنه بغلش کردم گفتم چی شده بابا؟گفت خاله ثمین بردم حموم کف رفته تو چشمم،همون موقع ثمین بایه قطره ازاتاق امدبیرون گفت ماشالله ازبس شیطونه نمیذاره بشوریش الان قطره میریزم خوب میشه،بدون اینکه جوابش روبدم قطره رو ازش گرفتم خودم براش ریختم..یه کم که اروم شدبردمش تواتاقش تابازی کنه،ثمین برام چای میوه اوردگفتم بشین کارت دارم..روم نشدتوصورتش نگاه کنم سرم انداختم پایین گفتم ازفردادیگه نمیخوادبیای برات یه کارپیدامیکنم که بیکارنمونی بعدش دیگه مسئولیتی درقبالت ندارم توبخیرمنم به سلامت،ثمین انقدرشوکه شده بودکه یهوپاشدگفت بخدامن خیلی مراقب رهارساهستم امروزم رهاخودش مقصربودکه کف رفت توچشمش قول میدم دیگه تکرارنشه وبیشترمراقبشون باشم..گفتم اصلاربطی به این موضوع نداره نمبخوام دیگه ببینمت ثمین زدزیرگریه گفت مگه چکارکردم..گفتم توکاری نکردی ولی دوستندارم دیگه اینجاباشی لطفابگوچشم برو دنبال زندگیت....
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_بهنام
#تلنگر
#پارت_هفتاد_دو
بهنام هستم متولد یکی از روستاهای ایران
ثمین اون شب تمام کارهای خونه روکرد
حتی بچه هاروهم خوابندبعدوسایلش جمع کردرفت..فرداش پرستارجدیدامدکلی سفارش بچه هاروبهش کردم رفتم سرکار،چند روزی که گذشت به ثمین زنگزدم که ادرس یه شرکت روبهش بدم تا بره،مصاحبه ولی گوشیش خاموش بود منم دیگه پیگیرنشدم..ازامدن پرستار جدید دوهفته ای گذشته بودظاهراهمه چی خوب بودتایه روز مادر پریناز بهم زنگ زدگفت من به این پرستارشکدارم هرموقع زنگ میزنم میگن یابچه هاحرف بزنم میگه خوابن،گفتم یعنی چی، گفت نمیدونم به نظرم یه روزسرزده بروخونه ببین چه خبره بااین حرفش استرس گرفتم..با یکی ازهمکارام مشورت کردم گفت نکنه بهشون خواب اورمیده که خودش راحت باشه..دیگه نتونستم بمونم سریع رفتم خونه،پرستار که منتظررفتنم نبودتامن رودیدرنگش پریدگفت آقازودامدید؟گفتم یه کم بیحال بودم امدم استراحت کنم بچه هاکجان؟گفت ازصبح کلی باهم بازی کردیم خسته شدن همین الان خوابیدن..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_بهنام
#تلنگر
#پارت_هفتاد_سه
بهنام هستم متولد یکی از روستاهای ایران
با این حرف پرستار فهمیدم داره دروغ میگه چون مادرپرینازگفت ازصبح چند بار زنگ زدم هردفعه یه بهانه ای اورده،رفتم تو اتاق دیدم بچه روتخت خوابیدن به پرستار مشکوک شدم تویه فرصت مناسب کیفش گشتم دیدم بله چندبسته قرص خواب اور تو کیفشه دیگه شک نکردم به بچه هادارومیده،رهاورسا خوابشون خیلی سبک بودمحال بود چند ساعت بخوابن و جالبه چندباری هم تکونشون دادم ولی گیج منگ چشماشون بازمیکردن بازمیخوابیدن،خلاصه همون روز عذر پرستار خواستم رفت،سرتون دردنیارم ظرف چندماه سه چهار تا پرستار اوردم ولی هیچ کدومشون اونی که میخواستم نبودن وازهمه مهمتر بچه ها بهانه ثمین میگرفتن..هرپرستاری که میاوردم یک ماه بیشتردوام نمیاورد یاخودم ازش راضی نبودیابچه ها،بارها امید و مادرش زنگ میزذن میگفتن دست ازلجبازی بردارمگه ثمین چکارکرده؟برودنبالش،هیچ کس بهترازاون نیست برای بچه هات،ولی هردفعه یه بهانه ای میاوردم قبول نمیکردم..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_بهنام
#تلنگر
#پارت_هفتاد_چهار
بهنام هستم متولد یکی از روستاهای ایران
تقریبا10ماه ازرفتن ثمین گذشته بودکه یه شب رسامریض شدانقدرتبش بالابودکه هذیون میگفت بردمش درمانگاه دکترگفت ببرش بیمارستان احتمال اینکه تشنج کنه هست. به ناچار بردمش بیمارستان سریع بستریش کردن که بتونن تبش روکنترل کنن..رها باهام بودبهانه میگرفت خوابش میومدخودم خسته بودم واقعادیگه کم اورده بودم..پرستار که دیدخیلی کلافه ام گفت شمابریدتواتاق انتظارمامراقب پسرتون هستیم..بارها رفتیم توسالن نشستیم تا سرش روگذاشت روپام خوابش برد.خودمم نشسته چرت میزدم،نمیدونم چقدر گذشته بودکه یکی صدام کرد.چشمامم روکه بازکردم دیدم یکی بچه های دانشگاست.امدکنارم نشست شروع کردیم باهم حرف زدن وقتی جریان زندگیم، روفهمیدگفت اینجوری خیلی دوام نمیاری داری درحق خودت بچه هاظلم میکنی تادیرنشده به فکرکنی به حال زندگیت کن
همین حرفش باعث شدفرداش برم دنبال ثمین وقتی رفتم درخونش متوجه شدم ازاونجارفته زنگ زدم سیم کارتش خاموش بود..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_بهنام
#تلنگر
#پارت_هفتاد_پنج
بهنام هستم متولد یکی از روستاهای ایران
وقتی رفتم درخونش متوجه شدم از اونجا رفته زنگ زدم سیم کارتش خاموش بود..سراغش ازبنگاهی گرفتم گفت نمیدونیم کجارفته..داشتم برمیگشتم که یه پیرمردصدام کردگفت حرفات رو با بنگاهی شنیدم این خانمی که سراغش رو میگیری بادخترم دوست بودبذارازش بپرسم شایدنشونی ازش داشته باشه..خلاصه باادرسی که دختراون پیرمرد داد ثمین روپیداکردم فکرمیکردم اگر ازش بخوام راحت برمیگرده ولی وقتی بهش گفتم به شدت مخالفت کردگفت تو یه شرکت مشغول شدم وازکارم راضی هستم دوستندارم دیگه پرستاری کنم.دست از پا درازتر برگشتم چون نمیتونستم مجبورش کنم..جریان به مادرپرینازگفتم دیگه پیگیرش نشدم چندروزی که گذشت مادر پرینازبهم زنگزدگفت رفتم دنبال ثمین راضیش کردم برگرده.ولی حقوقش یه کم زیاده.گفتم مراقب بچه هاباشه مشکلی نیست،باامدن ثمین نظم به زندگیم برگشت منم باخیال راحت به کارم میرسیدم.یک سال نیم ازمرگ پریناز گذشته بودکه مادرش ثمین برام خواستگاری کردمیگفت بااینکارم میخوام خیالم ازبچه هاراحت باشه چون میدونم ثمین به خوبی ازنوه هام مراقبت میکنه اینجوری روح دخترمم درارامشه..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_بهنام
#تلنگر
#پارت_اخر
بهنام هستم متولد یکی از روستاهای ایران
تنهاشرطم برای ازدواج این بودکه هیچ وقت ازم بچه نخواد.اوایل زندگی مشترکمون خیلی اذیتش میکردم البته دست خودم نبودهمش فکرمیکردم به زورجای پرینازروتوزندگیم گرفته،این درحالی بودکه ثمین خیلی تحملم کردتاکم کم به این باوررسیدم ثمین گناهی نداره..ثمین هرپنج شنبه که میشه برای پرینازخیرات میده وهمیشه به خوبی ازش یادمیکنه..عکسهاش همچنان رو دیوارخونمون هست هیچ وقت شکایتی ازاین بابت نداشته حتی میتونم بگم ازمن بیشترهوای بچه هارو داره وتواین چندسالی که کنارهم زندگی میکنیم هنوزحرفی ازبچه دارشدنش پیشم نزده..هرچندمیدونم خیلی دوستداره طعم شیرین مادرشدن روبچشه ولی میترسم باامدن بچه ی خودش محبتش به رها ورساکم بشه..بازم کسی ازاینده خبرنداره شایدیه زمانی نظرم عوض بشه ولی در حال حاضر خودم راضی نیستم..خداروشکرزندگی خوبی کنارثمین بچهام دارم وتنهاچیزی که عذابم میده حلالیت نطلبیدن ازپریناز.
((پایان))
منتظرداستان جدید فرداصبح باشید عزیزان😊❤️
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir