eitaa logo
انرژی مثبت😍
5هزار دنبال‌کننده
13.2هزار عکس
4.2هزار ویدیو
5 فایل
به نام خدا تبلیغات نه ازنظرمارد میشود ونه تاییدمیشود😍 تعرف تبلیغات قیمت مناسب 👎 https://eitaa.com/joinchat/866648400C9a1ea12469 ایدی👎 @massomeostadi لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/438763812C2474888f1e
مشاهده در ایتا
دانلود
من شیرین هستم،،،متولد ۱۳۵۴ تهران….. بعداز کلی راز و نیاز با خدا یهو در باز شد و برامون چایی با نون اوردند….بقدری گرسنه بودم که اینبار سهم خودمو سریع با اشتها خوردم…یه کم با اون خانم حرف زدم و اسمشو پرسیدم و گفتم:جرمت چیه؟عصبی گفت:به تو چه؟؟؟مگه من از تو چیزی پرسیدم؟؟معذرت خواهی کردم و دوباره ساکت نشستیم…نزدیک ظهر یه خانمی حدودا سی ساله رو هم اوردند پیش ما…..اصلا ترسی توی چشمهاش دیده نمیشد.تا نشست به من نگاه کرد و گفت:اولین باره که اینجا میایی؟با علامت سر گفتم:بله.با خنده گفت:معلومه…اینقدر که پاستوریزه ایی،اینو که گفت هر دو به من خندیدند.چند دقیقه ایی گذشت و مامور اومد و اسم منو صدا کرد و گفت:آماده شو بریم…با استرس از بازداشتگاه اومدم بیرون و از هولم با اون دوتا خانم خداحافظی هم نکردم…دوباره بازجویی شدم….حس میکردم مامور چیزای بیشتری نسبت به دیروز میدونه…مامور گفت:اهل این شهر نیستی؟؟؟خانواده ات کجا هستند؟؟؟اون پسر میگه از فامیلهای دورش هستی… ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎ ‎‌
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران مجید خیلی عوض شده بودو دلش میخواست همش پیش من باشه اما من شدیدا پسش میزدم و‌مجبور میشد برگرده پیش نیره…اون روز موقعی که میخواست برگرده خونه ی مادرجون یه دست رختخواب برداشت بسته بندی کرد و خواست با خودش ببره که جلوشو گرفتم و گفتم:خیر باشه! مجیدگفت:واقعتش،برای نیره….آخه مادر جون اجازه نمیده به رختخوابهاش دست بزنه…سوالی نگاهش کردم و گفتم:چی شده که فکر کردی من بهش رختخواب میدم؟؟؟مجید اصراری نکرد و با درماندگی رختخوابهارو گذاشت سرجاش واز خونه زد بیرون…..بالاخره در عرض یکهفته مجید یه کم وسایل از خواهراش گرفت و نیره رو سر و سامون داد و برگشت محل کارش….. چند ماهی گذشت و کم کم حس کردم رفت و امدهای مامان جون به خونمون بیش از حد شده و هر بار یه کم با من درد و دل میکنه…..از بدخلقیها و بد دهنیهای نیره میگفت و اینکه پاقدمش نحس بوده که بچه هارو دربدر کرده…… ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
من رقیه هستم دختر دهه ی شصتی و یکی یه دونه یکی از روستاهای کشورمون یکسال نامزدی منو کمال در آرامش و خوشی گذشت..در عرض این یکسال اصلا چیزی ندیدم.شروع کردیم به تدارک عروسی،.جهیزیه ی خیلی خوبی بابا و مامان برام خریدند و داخل یکی از اتاقهای مادرکمال چیدند..هیچ وقت توی دوران نامزدی تنها نبودیم ما برای عروسی رسمهای خاصی داشتیم مثلا حتما لباس عروس و کفش پاشنه دار باید میخریدیم که کمال زحمتشو کشید…همه چی خوب و قشنگ پیش میرفت تا شب حنابندون رقص و‌پایکوبی و کادو و شام و همه و همه به راه بود تا اینکه بعداز شام یهو برقها رفت(اون موقع ها قطعی برق عادی بود و حتی ساعتهای خاموشی داشتیم).شمع ها و چراغها روشن شد.مهمونها کم کم به بهانه ی تاریکی رفتند..یه عدده کمی از نزدیکان مونده بود که مادر کمال به مامان گفت:بهتره عروس و داماد برت استراحت کنند..مامان قبول کرد و داخل یکی از اتاقها رختخواب منو کمال رو پهن کرد و من رفتم داخل اتاق نشستم که احساس کردم دوباره اون سایه رو دیدم ... ادامه در پارت بعدی 👇
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر یه شب که سریه موضوعی باهم جر بحثمون شد دست بچه هاروگرفتم رفتم حرم خیلی حالم بدبوددیگه کم اورده بودم زدم زیرگریه گفتم خدایامیدونم بدکردم میدونم دارم تاوان کاری روکه کردم پس میدم امادیگه خسته شدم کمکم کن همینجوری که زارمیزدم باخدادرددل میکردم یه خانم عرب که کنارم نشسته بودگفت دخترم چی شده چرااینقدربی تابی،،بااینکه نمیشناختمش اماحس خوبی بهش داشتم بعدازسالهادلم میخواست بایکی درددل کنم وبراش سرگذشت تلخم روتعریف کردم ازقیافه اش میشد فهمید حسابی جاخورده اماباهمون چهره ی مهربونش نگاهش دوخت توچشمام گفت ازلطف خدا نامید نشو درسته درحق خواهرت خانوادت خیلی ظلم کردی اماخداارحم الراحمین بروازشون طلب بخشش کن گفتم محاله من روببخشن..خلاصه اون روزهمون دردل کردن باعث شدیه کم اروم بشم دست بچه هاروبگیرم برگردم خونه..برای حامد ویلچرخریده بودم ولی ازش استفاده نمیکردمیگفت بایدروپای خودم راه برم... ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور وقتی دیدخیلی پافشاری میکنم گفت به خانواده اش خبربده بریم ببینمش صحبت کنیم...گفتم سودامجردنیست قبلاازدواج کرده وشوهرش فوت شده یه پسریکساله داره..چشمتون روزبدنبینه بااین حرفم مادرم شروع کردبه نفرین کردنم گریه زاری که هرکس اگرازدرمیومدتو..تواون حال میدیدش فکرمیکردیکی ازعزیزاش مرده هرکاری میکردم نمیتونستم ارومش کنم اخرسرمجبورشدم دادبزنم تاساکت بشه مادرم باگریه گفت من راضی به این ازدواج نیستم واگرسرخوداینکارروبکنی شیرم روحلالت نمیکنم تانفس میکشم نفرینت میکنم..خلاصه مادرم هیچ جوره راضی نشدمن دست از پا درازتر برگشتم..چندوقتی که گذشت مادرم زنگزدگفت بایدبیای بریم خواستگاریه زهره خیلی عصبی کلافه بودم تودوراهی بدی گیرکرده بودم وبه پیشنهادسعیدقرارشدمادرم روبه یه بهانه ای بیارم شهرتاسوداروببینه شایدنظرش عوض بشه..قرار شداخرهفته نرگس شام درست کنه منم برم مادرم روبیارم وسوداروهم دعوت کنیم تمام کارها رو سپردم به سعیدونرگس خودمم رفتم دنبال مادرم وبه بهانه ی جابجای خونه جمع کردن وسایل اوردمش تارسیدیم نرگس امددیدن مادرم برای شام دعوتش کرد... ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسم من پریاست۲۷سالمه فرزندآخرخانواده هستم.. دیگه تحمل این رفتارش رونداشتم خواستم دادبزنم بگم توماموری چرا بهم دروغ گفتی؟که خودش پیش دستی کرد گفت ببین خانم پریاحسینی بزارکامل روشنت کنم وبرم سراصل مطلب که بدونی باهات شوخی ندارم بهتره انقدری بدون که توطعمه ماموراطلاعات بودی.بیشتر ازا ینم سعی کن تجسس نکن که به ضررخودت تموم میشه..شاید الان بگی چرا بهت چیزی نگفتیم چون ازاول هم نمیخواستیم شماچیزی بدونی ممکن بود همکاری نکنی یابترسی یاجای حرفی بزنی کارماروخراب کنی..من ماموریت داشتم باشماطرح دوستی بریزم واردخونت بشم تادستگاه شنودکاربذارم..از عصبانیت تمام بدنم میلرزیدگفتم من چه خلافی کرده بودم که میخواستید دستگاه شنود تو خونم کاربذارید.یه نگاهی بهم کرد گفت برای تونه برای همسایه بالایت یکسال دنبالش بودیم با هرترفندی خواستیم بهش نزدیک بشیم نشد..چند نفر هم فرستادیم پایین رواجاره کنن اماخونه روبه هیچ کس اجاره نمیداد تا فهمیدم خونه روبه تواجاره داده..هرچندمیدونستیم کلی راجع به توام تحقیق کرده تابهت اجاره داده وشرایط شمابرای ماعالی بود... ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
اسمم مهساست متولد61 هستم درفصل بهاربعداز4 تاپسربه دنیاآمدم. خلاصه تاچند وقت زندگیم باسختی میگذشت تایکی از فامیلامون وقتی شرایطم روفهمیدکمکم کرد از فروشگاهشون گاز و ماکروفر ماشین لباسشویی دوقلوهاتو بردارم..کم کم زندگیم بهترشدوبه صورت اقساط یه تخت هم برداشتم..علیرضا که دیدزندگیمون بااون مغازه نمیچرخه رفت تویه شرکت مشغول شددراصل دوتاشغل داشت..ولی بابام بعدازیه مدت گفت بایدمغازه روتحویل بدید..ما هم همه ی جنس های مغازه روارزون باکلی ضرر فروختیم..با کمک علیرضا کف خونه روپارکت کردیم دیوارهاروکاغذدیواری کلی خونه تغییرکردروحیمون عوض شد..تازه داشت زندگیم جون می‌گرفت..داداشام ومامانم ترکم نکردن یواشکی میومدن خونم بهم سرمیزدن..ولی نمیذاشتن بابام بفهمه..چون سقط داشتم نبایدبه این زودی باردارمیشدم اما اطرافیانم میگفتن سنت داره میره بالابچه دار شو انقدر گفتن که منم نظرم عوض شد...ولی باردارنمیشدم تااینکه رفتم دکترزنان بعدازمعاینه گفت.. ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
باباخیلی مضطرب بودگفت یه اقازنگزدگفته مجتبی حالش خوب نیست بیمارستان بستریه سریع رفتیم بیمارستان وقتی مجتبی رودیدم روتخت بیمارستان دیدم باورم نمیشدخودش باشه اصلا شبیه مجتبی که من میشناختم نبود..انقدر مشروب موادمصرف کرده بودکه قیافه اش داغون شده بود.. بادیدنش بابام مامانم زدن زیرگریه دروغ چرامن اصلا ناراحت نشدم شایدتبدیل شده بودم به یه موجودبی عاطفه که اززجرکشیدن اینالذت میبردم خلاصه سیزده به درماهم توی بیمارستان سپری شددکتراگفتن فعلا بایدبستری بمونه تاببینیم بدنش چه واکنشی نشون میده..عصرباپدرم برگشتیم خونه که بابام بره حموم یه دوش بگیره یه کم استراحت کنه دوباره برگرده بیمارستان..خیلی اعصابش خوردبود مثل بمبی بودکه منتظریه جرقه بودتامنفجربشه ودنبال بهانه میگشت واخرسرم شروع کردبه گفتن که همین دیگه بچه ای که نامادری بالاسرش باشه بهترازاین نمیشه.. همه ایناتقصیرمنه من نباید سه تابچه روازمادرشون جدامیکردم... ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
بهنام هستم متولد یکی از روستاهای ایران وقتی ازاتاق امدم بیرون دیدم ثمین میز شام چیده داره به بچه هاغذامیده،اشتها نداشتم رفتم رومبل نشستم ثمین صدام کردگفت اقابهنام شام نمیخوری.جوابش ندادم دوباره که صدام کردرفتم تواشپزخونه باعصبانیت تمام گفتم نه دادنزن توبخورگرسنه نمونی.ثمین یه نگاهی بهم انداخت گفت من دارم شام بچه هارومیدم بیاشماهم غذاتون روبخوریدتاسردنشده،طلبکارانه گفتم برای پرینازچی درست کردی؟ گفت ماهیچه گذاشتم ۲باربراش بردم ولی نمبخوره،گفتم پول نمیگیری که غذاببری بگی نمبخوره پسش بیاری...بعدم باخیال راحت بشینی غذات روبخوری بایدبشینی کنارش قاشق قاشق به زورم شده بهش بدی..چون بودنت تواین خونه ازصدقه سرپرینازاینو یادت نره..خودمم نمیدونستم چرادق دلم روسرثمین بدبخت خالی میکنم اون واقعاگناهی نداشت دلسوزترازهرکسی به بچه هاوپرینازمیرسید.ولی من انقدرکم اورده بودم که به زمین زمان بدبیراه میگفتم..کلا از وقتی پریناز مریض شده بودپرخاشگرعصبی شده بودم... ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
من سحرمتولدیکی از شهرهاهستم و امسال وارد ۲۸سالگی میشم….. خونه ی مامان بزرگ براحتی توی حیاط و اتاق و هر جا که دلم میخواست گوشی دستم بود و فوقش اگه پیگیری میکرد که با کی حرف میزنی میگفتم دوستم..از طرفی با وجود من رفت و امد بچه های مامان بزرگ کمتر و کمتر و به ماهی یکبار رسیده بود و این موضوع بیشتر به نفع من بود تا حس استقلال بیشتری کنم…گذشت و تا اینکه مهر ماه سال ۱۴۰۱شد…یه روز عصر که مامان بزرگ رفته بود خونه ی همسایه برای روضه و سفره ی امام حسن (ع)،پیام زنگ زد و گفت:دلم برات تنگ شده،،،بیا تصویری…قبول کردم و تماس تصویری برقرار شد..همیشه قبل از تماس شالمو سر میکردم و پیام هم هیچی نمیگفت اما اون روز گفت:شال سر کردی…متعجب گفتم:مگه بار اولمه.؟گفت:الان دیگه کسی حجاب نداره….بنداز اونور اون اشغال رو…چشمهام چهار تا شد و گفتم:چی؟؟مودب باش.نفس عمیقی کشید و گفت:ببخشید.اصلا دست خودم نیست…اینقدر که از حجاب و شال و غیره بدم میاد..ببین خارج اصلا حجاب اجباری نیست….. ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
اسمم رعناست ازاستان همدان میدونستم خانواده ام هرچی هم فهمیدن برای حفظ ابروشون هم شده به کسی چیزی نمیگن..تازه فهمیدم داداشم چراباهام حرف نمیزدنگاهم نمیکرد..عموم مغازه داربودصبح زودازخونه زدبیرون،بعدازرفتن عموم لباسهام روپوشیدم که‌ به برم خونمون..زن عموتواشپزخونه داشت صبحانه میخورد..تامن رولباس پوشیده دیدگفت....صبح به این زودی کجا،بهش سلام کردم گفتم میخوام برم خونمون،زن عموم خندیدگفت فکرکردی بابات فرش قرمز برات پهن کرده الان میگه بفرما..دیگه حوصله تیکه های زن عموم نداشتم..گفتم..هرجاباشم،،بهترازاینجاوتیکه های شماست..منتظر جوابش نموندم زدم بیرون..پولی نداشتم که سوارماشین بشم..بایدتاخونه روپیاده میرفتم راه نزدیکی نبود..بعداز یک ساعت پیاده روی رسیدم خونمون..جرات زنگ زدن نداشتم،از برخورد بابام ومامانم میترسیدم..ده دقیقه ای جلوی اپارتمان نشستم که یکی ازهمسایه ها امد بیرون..بادیدن من ذوق زده شد..گفت رعناخانم خودتونید..سلام کردم گفتم بله،گفت خداروشکرسالم هستیدوحالتون خوبه..ازش تشکرکردم رفتم ‎‎‌‌‎‎ ادامه پارت بعدی👇 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
اسمم مونسه دختری از ایران خیلی دلم میخواست بازری یالیلا دراین موردمشورت کنم ولی میترسیدم.تا اینکه یه فکری به ذهنم رسیدوبزرگترین اشتباه زندگیم رومرتکب شدم..دلم روزدم به دریاگفتم زری جون خواهرم تهران زندگی میکنه میخوام برم دیدنش ولی نشونی ازش ندارم وفقط اسم کارخونه ای که شوهرش کارمیکنه رومیدونم..اقای منصوری گفت ازطریق اون کارخونه میشه پیداش کردومن دوستای زیادی تهران دارم..حتمابرات پیداش میکنم,نمیدونم چراباتمام زخمهای که ازپروانه خورده بودم بازم میخواستم ازش کمک بگیرم وبه مادرامین به عنوان خانواده ام معرفیش کنم....اقای منصوری گفت من فردایه کم تهران کاردارم به چندنفرمیسپارم که احمدروپیداکنن..خیلی خوشحال بودم تصمیم گرفتم به امین هم واقعیت زندگیم روبگم چون اون حق داشت گذشته من روبدونه..بااین فکرهایه کم خودم رواروم میکردم..فرداکه رفتم کارخونه بازم ازعلی نبود..ولی امین باهام سرسنگین بودمیدونستم بابت رفتاردیروزم ناراحته,ازبچه های سالن شنیدم که مادرعلی مریضه وبخاطرهمینه کارخونه نمیاد... ادامه در پارت بعدی 👇 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir