#سرگذشت_پاییز
#به_جرم_دختر_بودن
#پارت_شصت_نه
اسم من پاییزه…..الان که دارم سرگذشتمو تعریف میکنم وارد ۲۸سالگی شدم……….
حاضر بودم هر چی ثروت دارم خرج کنم تا خوب بشم ولی احتمالش فقط ده درصده،….تو جای من بودی میرفتی دنبالش؟؟؟
گفتم:اره میرفتم…..کل ثروت هم به باد بره بهتر از این زندگی حیوونی(با حرص گفتم)هست…..
نوید سرخ شد و گفت:خفه شو دیگه….باهات مهربون میشم پررو میشی….فکر نکن که دوستت دارم ؟؟اوایل خیلی دوستت داشتم اما یه زن خیانتکار دیگه به درد من نمیخوره …وقتی دیدم عصبی شد سکوت کردم….رسیدیم خونه ی پدرشوهرم و اونجا حسابی غافلگیرم شدم،….کلی مهمون دعوت کرده بودند….وقتی کیک و سوت و هورا و برف شادی و فشفشه و غیره رو دیدم تازه متوجه شدم تولدمه……واقعا خوشحال شدم…..اولین جشن تولدم بود….اون شب وارد هفده سالگی شدم……خیلی خیلی تحویلم گرفتند و حسابی سنگ تموم گذاشتند…..نوید هم پیش اونا مثل ملکه باهام رفتار میکرد….سارا هم بود ولی سینا نبود.،،.از حرفهایی که اونجا زده شد فهمیدم که سینا برای مدیریت شرکتشون کشور اتریش از ایران رفته بود……..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_شیرین
#بگذار_برگردم_پدر
#پارت_شصت_نه
من شیرین هستم،،،متولد ۱۳۵۴ تهران…..
اینقدر تحت فشار بودم که در نهایت گفتم:بخدا من اونو نمیشناسم و فقط مزاحمم شده بود..مامور از جاش بلند شد گفت:باکره ایی؟؟مات موندم ولی گفتم :نه…تازه متوجه شدم که چه اشتباهی کردم….اومدم درست کنم که بدتر شد…گفتم:با هیچ کسی.مامور گفت:یعنی شوهر داری؟؟گفتم:نه نه….من دخترم…مامور بی درنگ گفت:باید بری پزشک قانونی….اون پسره و تو هر دو دروغ میگید…مامور یکی رو صدا کرد و گفت:پزشک قانونی…داشتم از در بیرون میرفتم که مامور گفت:اون کیف زنونه برای توعه؟؟خیلی ترسیدم و با ترس گفتم:نه مال من نیست…مامور گفت:یعنی چی؟؟؟کیف زنونه رو جلوی در تو تحویل دادی…بقدری هول کرده بودم که گفتم:برای من نیست اون مال رضاست…تا اسم رضا رو به زبون اوردم مامور لبخند مرموزی زد و گفت:پس اون پسر رو نمیشناسی ولی بقدری باهاش صمیمی هستی که با اسم کوچیک صداش میکنی…حالا برو معاینه ،،،وقتی اومدی خیلی باهات کار دارم……به خودم کلی فحش دادم که چرا خودمو باختم و زود لو دادم
ادامه در پارت بعدی👎
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_مهناز
#کابوس
#پارت_شصت_نه
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران
مادر مجید میگفت:مجید رختخوابشو توی آشپزخونه پهن میکنه و چون اونجا سرده اذیت میشه و حتی اینم گفت که مجید سر شب بهش میگه مامان !! نمیری بخوابی؟؟؟؟
یه روز که مادرجون اومده بود خونمون با بغض گفت:والا بخدا آشپزخونه سرده و من خوابم نمیبره…..حرفی نزدم و فقط نگاه کردم و حرفهاشو گوش دادم چون نمیخواستم ازم سوء استفاده کنه……مادرجون اشکشو پاک کرد و ادامه داد:به والا سردم میشه اونا توی اتاق پیش بخاری میخوابند و من توی اشپزخونه……در حالیکه مادرجون آه میکشید چایی رو گذاشتم جلوش که دستمو گرفت و گفت:میگم مهناز!!تو که تنهایی میتونم بیام اینجا بخوابم؟؟؟زود گفتم:تنها نیستم!!بچه هام با من میموند……مادر جون گفت:نه …اینو نمیگم که ….میگم تو که شوهر نداری و تنها میخوابی ……وسط حرفش پریدم و گفتم:چی!؟؟مگه شوهرم مرده که شوهر ندارم….؟؟؟مادر جون با اخم گفت:خدا نکنه….زبونتو گاز بگیر….منظورم اینکه مجید که اینجا نمیاد...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_رقیه
#سر_خور
#پارت_شصت_نه
من رقیه هستم دختر دهه ی شصتی و یکی یه دونه یکی از روستاهای کشورمون
چراغ روشن روی طاقچه بود..استرس داشتم که حس کردم یکی از پشت به من تکیه داده،از ترسم نتونستم برگردم اما دستهاش با ناخونهای بلندش که پهلو بود خوب دیدم و فهمیدم همزادمه…آب دهنمو به زور قورت دادم ..قلبم به کندی میزد و جرات نداشتم جیغ بکشم تا کسی بیاد پیشم..سرشو از پشت سر تکیه داد به سرم و برای اولین بار حرف زد و گفت:عروسیت مبارک عروس خانم!!من هم همسن توام..منو تو توی شکم مامان بودیم یادته.؟اونجا نه ماه باهم بازی میکردیم،،من تورو میزدم و تو منو..تو زنده موندی و من مرده..انگار روحم سرگردون مونده..با تو زندگی کردم و با تو نفس کشیدم،انگار عمرم به تو وصل بود برای همین نمیخواستم ازدواج کنی..اما تو منو ول کردی…من هم برای همیشه میرم..از شدت ترس لبهام داشت میلرزید..داشتم سکته میکردم..دستشو گذاشت روی دستم که با من من گفتم:با من چیکار داری؟گفت:من که کاریت ندارم..برگشت سمت من و برای اولین بار بدون ترس نگاهش کردم…...
ادامه در پارت بعدی 👇
#سرگذشت_عباس
#فراز_و_نشیب_زندگی
#پارت_شصت_نه
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور
وقتی رسیدیم نرگس امددیدن مادرم برای شام دعوتش کرد..موقع رفتن که شداسترس گرفتم یه جورای ازبرخوردمادرم میترسیدم میگفتم یه وقت به سودا بی احترامی نکنه..خلاصه اماده شدیم باهم رفتیم سوداقبل ازمارسیده بودتواشپزخونه به نرگس کمک میکرد..ازقبل قرارگذاشته بودیم تاجای که میتونیم اسم سوداروصدانزنیم مادرسوداروخوب نمیشناخت وانقدرکه نگاررودیده بودسوداروندیده بودقیافه اش توذهنش نبود..هر چند سودا هم بعد از ازدواج خیلی تغییرکرده بود..سودا برای مادرم چای اورد بهش تعارف کرد ناگفته نماند سودا درجریان نبود فکر میکرد یه مهمونی ساده است...سودااصلادرجریان نبودحتی نمیدونست من میخوام ازش خواستگاری کنم
چون من فکرش روهم نمیکردم مادرم مخالفت کنه اول میخواستم باخانوادم صحبت کنم بعدبه سودابگم اماباشرایطی که پیش امده بودتمام تلاشم این بود اول رضایت مادرم روبه دست بیارم بعدبه سودابگم ازش خواستگاری کنم..نمیدونم شاید زیادی خوش بین بودم فکرمیکردم تا به سودا بگم قبول میکنه....
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_پریا
#آرامش_از_دست_رفته
#پارت_شصت_نه
سلام اسم من پریاست۲۷سالمه
فرزندآخرخانواده هستم..
رامین گفت شرایط شمابرای ماعالی بودچون هم مجردبودی هم تنهاوراحت میتونستیم واردخونت بشیم شنودکاربذاریم..هرچندمن الان هم مجبورنیستم هیچ کدوم ازاینهاروبرای توتوضیح بدم اماچون میخوام مستقیم قلبت رونشونه بگیرم که بری پشت سرت روهم نگاه نکنی دارن بهت میگم..اون ماموریت تموم شده بامدارکی که ماجمع کردیم تونستیم صاحبخونه ات که یه قاچاقچی حرفه ای وسردسته ی یه بابندبزرگ بودروبگیریم این حرفهای هم که الان دارم بهت میگم دیگه اطلاعات سوخته است خواستم فقط بدونی چراواردزندگیت شدم.تونگاهش هیچ ردی ازشوخی مسخره بازی نبودچشماش سرخ وحشتناک بود.نمیتونستم حرفهاش روباورکنم گفتم ببین اگرعاشق یکی دیگه شدی یاازاین رابطه خسته شدی نیازی نیست این دروغهاروبهم ببافی من میرم توام برودنبال زندگیت ولی من روخرفرض نکن..بااین حرفم یدفعه زدروترمزگفت دروغ چیه تو فقط یه طعمه بودی همین..اون لحظه تمام اون یکسال رابطمون جلوی چشمم مثل یه فیلم گذشت شروع کردم جیغ کشیدن بهش بدبیراه گفتن...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_بهنام
#تلنگر
#پارت_شصت_نه
بهنام هستم متولد یکی از روستاهای ایران
ثمین درمقابل تمام بداخلاقیهام سکوت میکردهیچی نمیگفت شایدم چون تنهابودکسی رونداشت تحملم میکرد.خلاصه بدیاخوب دوران شیمی درمانی پرینازتموم شدویه کم حالش بهترشدوقتی میدیدم توخونه راه میره بابچه هابازی میکنه انگاردنیاروبهم میدادن.اماخوب شدن پرینازچندماه بیشترطول نکشید دوباره حالش بدشدوبعدازکلی عکس وازمایش دکترش گفت یه غده دیگه توسرش رشدکرده بایدبازعمل بشه.پریناز وقتی فهمیدبه شدت مخالفت کردگفت دیگه بیمارستان نمیام خسته شدم ولم کنیدوهمین مقاومت کردن پرینازباعث شدکم کم بینایش روازدست بده..زندگیم جهنم شده بودازخواب خوراک افتاده بودم..انقدرلاغرشده بودم که تمام لباسهام به تنم گشادشده بود..گاهی فکرمیکردم تمام این بلاهای که سرم امده بخاطرکمک کردن به ثمین وقدمش رونحس میدونستم.انقدرازچشمم افتاده بودکه اگرپرینازبچه هابه کمکش احتیاج نداشتن بیرونش میکردم واین درحالی بودکه ثمین دلسوزانه همه کاری برای بهترشدن پرینازمیکرد..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_سحر
#عذاب_وجدان
#پارت_شصت_نه
من سحرمتولدیکی از شهرهاهستم و امسال وارد ۲۸سالگی میشم…..
ببین خارج اصلا حجاب اجباری نیست…چشمهامو ریز کردم و گفتم:الان توی خونه ی ما کسی نیست و منو کسی مجبور به شال سر کردن نکرده..پیام گفت:میدونم.از بس که قبلا بهت زور گفتند الان عادت شده..کلا زیر بار زور رفتن رو قبول کردی..با اخم گفتم:چت شده پیام؟؟چرا امروز اینطوری حرف میزنی؟پیام گفت:از بس محدود هستی از اوضاع شهر و کشور خبر نداری..خبر نداری که هر روز دخترای کشورمونو میکشند..ماتم برده بود.با خودم گفتم:نکنه واقعا از هیچی خبر ندارم و توی شهر جنگه و هر روز کشت و کشتار میشه؟؟؟پس چرا مامان بزرگ یا اقوام حرفی نمیزنند؟؟؟
برای اینکه پیام منو عقب مونده فرض نکنه گفتم:آهان..این اغتشاشات رو میگی.چیزی نیست نیروی انتظامی از پسش برمیاد.اینوکه گفتم،وای…وای..پیام دیوونه وار شروع کرد به فحش دادن.بقدری عصبی بود و فحشهای بدی میداد که زود تماس رو قطع کردم..واقعا از رفتار پیام وحشت کرده بودم آخه در طول پنج سال دوستیمون جز محبت و احترام ازش چیزی ندیده بودم.
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_رعنا
#تاوان_سادگی
#پارت_شصت_نه
اسمم رعناست ازاستان همدان
اپارتمانمونطبقه سوم بودرفتم بالاوگوشم روچسبوندم به درشایدصدای بشنوم
ولی سکوت کامل بود..روپله چنددقیقه ای نشستم..بعدآروم چندضربه به درزدم
شایدمامانم بیدارباشه وبشنوه..طولی نکشیدکه مامانم درروبازکرد..بادیدن من دستش روگذاشت جلو دهنش که جیغ نزنه..اروم بهم اشاره کردبرم تو..کفشهام رودراوردم بی سرصدارفتم تو,دوستداشتم ازخوشحالی جیغ بزنم..اون لحظه تازه قدرارامش خونهروفهمیدم..واقعاهیچ جاخونه ی خودآدم نمیشد..بابام خواب بودبامامانم رفتیم تواتاق همدیگر وبغل کردیم..ارومگریه میکردیم.خیلی شرمنده ی مامانم بودم..خوب که نگاهش کردم دیدم چقدرشکسته شده..شایدازمرگ شیرین انقدرداغون نشده بودکهازگمشدن وبی خبریه من شده بود..بعدازاینکه یه دل سیرهمدیگررونگاه کردیم..مامانم گفت رعنانبایدمیومدی اینجا..کاش چندوقتی خونه ی عموت میموندی..تایه کم پدروبرادرهات آروم میشدن.گفتم خودتاخلاق زن عمورومیدونی ازدیشب سوهان روح وروانمه...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir