#سرگذشت_بهنام
#تلنگر
#پارت_شصت_شش
بهنام هستم متولد یکی از روستاهای ایران
پریناز از بیماریش خبر نداشت ولی میدونستیم دیریازودمتوجه میشه،یک هفته ازترخیصش گذشته بودکه مادرش بهم زنگزدگفت بایدشیمی درمانی پریناز شروع کنیم..گفتم من نمیتونم از بیماریش چیزی بهش بگم اگرمیشه خودتون براش توضیح بدید.وقتی شب رفتم خونه دیدم پرینازرومبل نشسته داره تلویزیون نگاه میکنه.ازبچه هاثمین خبری نبود..من روکه دیدلبخندی بهم زدگفت خسته نباشی عزیزم،از جو خونه و رفتار پریناز استرس گرفتم البته این ترس استرس برای من چیزتازه ای نبود..چون تو این مدت هرلحظه اش یه اتفاق بد داشتم..رفتم کنارش نشستم گفتم خوبی دستام گرفت گفت خوبم نگران من نباش،یه نگاهی به دوراطراف انداختم گفتم چه خونه سوت کوره بچه هاکجان؟گفت باثمین رفتن خونه مامانم،تاخواستم بپرسم چرا،خودش گفتمیخوام امشب باهات تنهاباشم بعدازمدتهاشام دونفره بخوریم فیلم ببینیم باهم حرف بزنیم حرفهاش بوی خوبی نمیداد با تعجب نگاهش کردم..قبل ازاینکه موهام بریزه وزشت بشم یه شب خوب کنارت داشته باشم..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_سحر
#عذاب_وجدان
#پارت_شصت_شش
من سحرمتولدیکی از شهرهاهستم و امسال وارد ۲۸سالگی میشم…..
مامان بزرگ گفت:فردا بریم بانک تا حقوقمو بگیرم،،از همونجا میتونیم ،بریم بازار موبایل،باورم نمیشد مامان بزرگ اینقدر دست و دلباز باشه.در حالیکه صورتشو میبوسیدم گفتم:آخه گرونه مامان بزرگ گفت:گرون باشه..میخواهم چیکار هر ماه حقوق میگیرم و پس انداز میکنم..آخرش که چی؟میرسه به بچه های مفت خورم…متعجب گفتم:اینطوری نگو مامان بزرگ..اونا هم تمام تلاششونو میکنند تا کمک دستت بشند..مامان بزرگ گفت:نخیر…اونا برای اینکه به من سر نزنند تورو از خونه و زندگیت کردند و اوردند اینجا،.بمیرم برات که اینقدر مهربونی..گفتم:من خودم دوست داشتم بیام..کسی منو مجبور نکرده تا بیام اینجا…مامان بزرگ گفت:میدونم…همینکه تمام کارامو با جون دل انجام میدی مشخصه..فردا برات گوشی میخرم تا با مامانت هر روز در ارتباط باشی و حس دلتنگی نکنی،گفتم:مرسی…فردا همراه مامان بزرگ رفتیم بانک و بعدش بازار موبایل و برام یه گوشی خرید و از اونجا هم رفتیم بازار روز و کلی برای خونه خرید کردیم و برگشتیم خونه…..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_رعنا
#تاوان_سادگی
#پارت_شصت_شش
اسمم رعناست ازاستان همدان
بااین اتفاقی هم که برای من افتاده بود
بهانه ی خوبی دستش امده بودبرای سرکوفت زدن..اون شب عموم تاشام خوردخوابید..من بادخترعموم زری تواتاق داشتم حرف میزدیم..واتفاقات این چندروز روبراش تعریف میکردم..که زن عموم یکدفعه درروبازکردگفت:چی بهش میگی،زری پاشوبروبیرون،میخوادتوام ازراه به درکنه..دختری که چندشب بیرون ازخونه بوده..معلومه چکاره است وچه بلاهای سرش اوردن..کسی که خانواده خودش قبولش نکنه..مشخصه چه جانوریه..و به زور زری روباخودش برد.بغضی که ازغروب توگلوم مونده بودبااین حرکت زن عموم ترکیدشروع کردم گریه کردن..بخاطر چندروزشب نخوابی وخوردوخوراک بدوفشارهای عصبی حال جسمی خیلی بدبودوتمام بدنم میلرزید...میدونستم خونه ی عموم نمیتونم بمونم..تصمیم گرفتم برگردم خونه ی خودمون..حرف ازپدرومادرم میشنیدم بهتربودتازن عموم هر کاری میکردم نمیتونستم بخوابم،منتظر بودم هر چه زودترهواروشن بشه وبرم..نزدیک۳صبح بودکه متوجه شدم یکی دراتاق روبازکرد...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_مونس
#عاقبت_بخیر
#پارت_شصت_شش
اسمم مونسه دختری از ایران
با حرفهای اقای منصوری هرسه تاشون ساکت شده بودن وحرفی برای گفتن نداشتن...ولی موقع رفتن اقاجانت گفت ما بد کردیم ولی به مونس بگید مادرش خیلی بی تابه هرچه زودتر بیاد دیدنش...منم همینجا قول شرف میدم کاری به مونس نداشته باشیم...وهیچ تصمیمی براش نگیرم و هرجور خودش میخواد برای اینده اش تصمیم بگیره..خلاصه بعد از کلی قول دادن،،رفتن...زری به اینجای حرفش که رسیدگفت:مونس بذارمادرت بیاددیدنت نگران نباش لیلا هوات روداره ونمیذاره اسیبی به توبرسه...من خودم یه مادرم وحال روز مادرت رودرک میکنم..گفتم ولی مادرم حتی به سراغم نیومد..زری گفت چرا بعد از اون ماجرا و رفتن اقاجان و برادرهایت چندماهی که گذشت مادرت به همراه خواهرکوچیکت مهنازواقاجانت امدن دیدن ماوخیلی بی قراری میکرد..من روقسم دادآدرس توروبهش بدم،،مونس جان بی خبری ازفرزند ودوری ازش خیلی سخته عزیزم نمیدونستم چی بایدبگم هرچندخودمم دلم برای مادرم تنگ شده بود ودوست داشتم ببینمش..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_هورا
#تقاص
#پارت_شصت_شش
سلام اسم هوراست...
تاچندوقت حال حوصله ی هیچ کس رونداشتم توخونه بیکاربودم تایه روزازطریق یکی ازدوستام متوجه شدم یکی ازمراکزنگهداری بچه های بی سرپرست نیرو میگیرن،،شرایط پذیرشش خیلی سخت بودامابعدازیه کم دوندگی وسفارش دوستم تونستم مشغول به کاربشم چهارماه ازتمام این ماجرهاگذشت ومن ازکارم خیلی راضی بودم..عاشق بچه ها بودشب روزم روکنارشون میگذروندم،یه روزکه داشتم ازسرکاربرمیگشتم خونه مامانم زنگزدصداش میلرزیدترسیدم گفتم خوبی چی شده باگریه گفت بیاکارت دارم..خیلی نگران شدم سریع یه دربست گرفتم رفتم سمت خونه ی مامانم وقتی رسیدم هرچی زنگزدم کسی دربازنکردبامامانم تماس گرفتم گفت ماخونه ی پدربزرگت
نمیدونم خودم روچه جوری رسوندم خونشون واردپذیزایی که شدم همه بودن یه نفس راحت کشیدم که حداقل برای کسی اتفاقی نیفتاده
بعدازسلام احوال پرسی کنارمامانم نشستم گفتم توکه من رونصف عمرکردی چی شد..با بغض گفت حوراحال خاله ات زیادخوب نیست،گفتم چراچی شده کجاست؟
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_یاسمن
#بازی_سرنوشت
#پارت_شصت_شش
سلام اسمم یاسمن دختری جنوبی
فرزانه گفت مادرعمادسکته مغزی کردوچندوقتی زمین گیرشدطوری که هیچ کاری نمیتونست بکنه حتی دستشویی رفتن همون دخترای که براشون خودش روبه اب اتیش میزدبعدازدوماه نگهداری ازش خسته شدن گفتن براش پرستاربگیریدوبعدازپنج ماه عذاب کشیدن ازدنیارفت...گفتم بزرگترین ظلم رو عماد در حقم کرد..فرزانه گفت بازینب ازدواج کرد ولی هیچ وقت خوشبخت نشدن چون بعد از هشت ماهردوتاشون رو بخاطر قاچاق مواد مخدر گرفتن والان زندان هستن شاید هرکس دیگه ای جای من بود خوشحال میشد ولی من گذشته رو فراموش کرده بود واون روزبرای اولین باربه فرزانه گفتم چرازن عمادشدم وچه بلای سرم اورده...باورش نمیشد چند بار قسمم داد تا مطمئن بشه وقتی رفتم بالاسرمرضیه چشماش روبسه بود میدونستم بامرگ داره دست پنجه نرم میکنه دستش روگرفتم اروم فشاردادم چشماش رو بازکردنگاهم کردگفتم قوی باش خوب میشی یه لبخندتلخ بهم زدخودشم میدونست دیگه خوب نمیشه اون شب تادیروقت پیش مرضیه وفرزانه بودم....
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_لیلا
#درس_عبرت
#پارت_شصت_شش
سلام اسمم لیلاست...
نگاهی به ساعت انداختم دیدم هشته و الاناس که سروکله آرمین پیدا بشه، اصلا حوصلشو نداشتم کاشکی امشبم زنش نزاره بیاد اینجا و من تو حال خودم باشم، حوصله شام درست کردن نداشتم، زنگ زدم شامو سفارش دادم
خودمم با بی میلی بلند شدم آماده شدم، داشتم آرایشمو تکمیل میکردم که آرمین اومد،
زود رفتم استقبالش که یه گل و یه جعبه کادو پیچ شده سمتم گرفت و گفت تقدیم با عشق..تو دلم پوزخندی بهش زدم و ازش گرفتم، کادوشو که باز کردم یه دستبند ظریف بود که نگیناش بهم چشمک میزد!به ظاهر خودمو خوشحال نشون دادم و گفتم ممنونم بهترین هدیه بود..گفت شنیدم امروز صبح اومده اینجا گرد و خاک کرده چرا به من زنگ نزدی..گفتم خودم از پسش برمیومدم نیاز نداشت بهت زنگ بزنم..خندید و گفت بس که زن قوی هستی لیلا جان بهت افتخار میکنم..شامو که آوردن آرمین ابروهاشو تو هم کشید و گفت ای بابا فکر کردم خودت درست میکنی..گفتم خسته بودم خب غذاهای بیرون بد نیستن..گفت به پای دستپخت تو که نمیرسه بانو..از تعریف های آبکیش حالم بهم میخورد، حین شام آرمین میخورد و حرف میزد من اما ذهنم پی حرفای عصر استاد بود و اصلا حواسم به آرمین نبود،اونم متوجه شده بود که سرحال نیستم زیاد بهم گیر نمیداد..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_مریم
#کینه
#پارت_شصت_شش
سلام اسمم مریمه ...
پنج شنبه صبح رفتم ارایشگاه برای اولین بار موهای بلند قهوه ایم رو که تاپایین کمرم بود رو دکلره کردم ویه رنگ طلایی روشن گذاشتم روش بعد لنز گذاشتم مکاپ کردم وموهای لختمم یه کم حالت دادم خودمم ازاین همه تغییرمتعجب بودم واسه اولین بارمن اینجوری ارایش مکاپ غلیظ میکردم وموهام روتااون حدروشن کرده بودم چون من عروسی هم نداشتم وتاچندماه پیشم عزاداربودیم بعدازازدواجمم نتونسته بودم اون طورکه میخوام به خودم برسم خوشحالی روتوی چشمهای رامینم میشددیدتوی مجلس همه میگفتن چقدرتوعوض شدی خیلی خوشگل شدی..خنچه عقدخیلی زیبای هم برای سمیراتدراک دیده بودن عباس سمیراهم امدن سمیراهم توی اون لباس سفیدخیلی زیباشده بودمثل یه فرشته بودچون قلب پاکی داشت..همه فامیل امدن غذاروازبیرون تهیه کردبودن باخاله ام داشتم حرف میزدم که سنگینی یه نگاهی رو روی خودم احساس کردم سرم که یه کم چرخوندم دیدم مهساداره نگاهم میکنه البته بهش حق میدادم هرکس ازغروب منو رودیده بودچندثانیه ای خوب نگاهم میکرداولین باربودمحلش ندادم ولی دلم برای ارین تنگ شده بودارین تامادرشوهرم روددیدرفت سمتش اونم بغلش کردمیبوسیدش..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_پروین
#چشم_هم_چشمی
#پارت_شصت_شش
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم...
فکر کردی پدرش پولداره و یه چیزی به تو میرسه سخت اشتباه کردی میبینی که حتی براش جهازم نداده اگر من فرش و لحاف تشک بهش نمی دادم،الان داشت روزمین خدا می خوابید سلطان داد زد فکر کردی همه مثل خودت دنبال پولن.. نه من دوست ندارم این دختر زندگیش مثل من سیاه بشه البته که وقتی اومد اینجا زندگی کنه زندگیش سیاه شد..سماور گفت انگار خیلی زیادی حرف میزنی وسایلتو جمع کن برو خونه ی پدرت سلطان گفت من میرم خونه پدرم..سماور خانم دادزد نخیر لازم نکرده پروین و ببری..در همین حین بود که برادر شوهر بزرگم که خیلی آقا و زحمتکش بود و آنقدر از صبح کار میکرد که بیچاره نای حرف زدن هم نداشت وارد خونه شد گفت سلطان چیه دوباره چی شده همه ی همسایه ها اومدن بیرون با صدای شما چرا دعوا میکنید؟سلطان گفت از مادرت بپرس معلوم نیست به حشمت چی گفته که حشمت اومده با کمربند افتاده به جون پروین.. درسته من تو این خونه زجر کشیدم ولی باز خوب بود که تو دست بزن نداشتی ولی حشمت خجالت نمیکشه با کمربند میوفته به جون زنش..برادر شوهرم که اسمش ولی بود به شدت عصبانی شد گفت حشمت خجالت نمی کشی اگه یه بار دیگه دستت رو پروین بلندبشه دیگه برادر من نیستی..حشمت داد زد چی میگی تو که تا حالا زنت بیناموسی نکرده که جای من باشی و ببینی چی میکشم...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_ترلان
#عاقبت_به_خیر
#پارت_شصت_شش
من ترلان هستم یه دختر آذری
سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم
حسین دیگه عزمش رو جزم کرد و به هزار زحمت از ارتش وام گرفت..ولی چون مبلغ وام کم بود از پسرعمو و شوهرعمهاش هم پول قرض کرد و خیلی زود رفت دنبال زمینی که ارتش بهش میداد،حسین زمین رو تحویل گرفت و یه بنای آشنا پیدا کرد و چون خودش قرار بود بره جبهه، داداشم محمد رو مامور کرد که سرکشی کنه تا خونه به زودی ساخته شه..خوشحالیم قابل وصف نبود از اینکه با ساخته شدن خونهی جدید میخواستیم برای همیشه از اون جهنم بریم..با اینکه حسین جبهه بود ولی کارهای خونهی جدید خوب پیش میرفت و من هرازگاهی با محمد میرفتم و به خونه سر میزدم و با دیدنش کلی ذوق میکردم..چند هفته از رفتن حسین میگذشت و از جبهه خبرهای خوبی شنیده نمیشد،ازش خبری نداشتم و فقط یکبار موقعی که رفته بود زنگ زده بود که من رسیدم..با دلهرهی نبود حسین روزگار میگذروندم که خبر رسید که وحیده هم دوباره باردار شده و بخاطر شرایط و حال بدش اومده بود خونهی ما تا استراحت کنه..یه روزدخترعمهی حسین با دستپاچگی اومد و گفت؛ زن دایی نیست؟ حسین زنگ زده..سریع پاشدم و بچههارو به سعیده سپردم و در حالیکه قلبم به شدت خودش رو به قفسهی سینهام میکوبید چارقدی سر کردم و راه افتادم...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_الهام
#پشیمانی
#پارت_شصت_شش
سلام اسمم الهام متولدیه روزپاییزی هستم.
یک ساعتی گذشته بودکه خواهرم زنگزدگفت چرارفتی بیمارستان اشتباه کردی اگربدونی میلادچه دادبیدادی راه انداخته دربه دردنبالته که پیدات کنه یه مدت افتابی نشوتاهمه چی اروم بشه..حاج خانمم وقتی ماجراروفهمیددعوام کردگفت نبایدمیرفتی بیمارستان،چندروزی استراحت کردم تایه کم ورم سرصورتم خوابیدتونستم برم سرکار
نگاهای رسول اذیتم میکردمیدونستم..علامت سوالهای زیادی توسرشه که جوابی براش پیدانمیکنه اماانقدرمودب بودکه هیچ وقت ازم سوالی نمیپرسید..گذشت تایه شب که میخواستم بخوابم برام پیام امدتوجهی نکردم گفتم لابدبازایرانسل پیام داده چون من کسی رونداشتم که اون موقع شب بهم پیام بده،چشمام تازه داشت گرم میشدکه بازصدای پیام گوشیم بلندشدبابی حوصلگی گوشیم روبرداشتم پیام بازکردم ازیه شماره ناشناس بوداولین پیامش به شعرعاشقانه کوتاه بودوتوپیام دومش نوشته بودبلاخره میفهمم رازبزرگ زندگیت چیه..خواب ازسرم پریدنشستم توجام نوشتم شما،ومنتظرجوابش موندم ولی جوابی نداد..تاصبح نتونستم بخوابم بدجورفکرم درگیرشده بود..شمارش سیوکردم شایدازروی پروفایلش بفهمم کیه ولی عکسی نداشت..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_گلاب
#زندگی_پر_پیچ_خم
#پارت_شصت_شش
سلام اسمم گلابه سوگلی پدر و مادرم بودم..
اگر مرتضی میمرد حتما منو اعدام میکردن،چرا باید صبر میکردم که دستگیرم کنن و همه بفهمن برای چی مرتضی روکشتم..حالا که اون داشت میمرد بهتر بود منم بمیرم که رازم با خودم به گورببرم و باعث بی ابروی بابام نشم..چاقو از تو کیفم در آوردم محکم کشیدم رومچ دستم سوزش انقدر زیاد بود که به اخ بلند گفتم یه گوشه نشستم نمیدونم،،چقدر گذشته بود که احساس کردم چشمام سیاهی میره و دیگه
چیزی نفهمیدم وقتی چشمام باز کردم تو بیمارستان بودم یهوسردم شد شروع کردم به لرزیدن با چشمای نیمه بازدیدم لیلا پتو کشید روم،پرستار صدا کرد و بعدش دیگه یادم نمیاد تا فرداش که چشمام باز کردم البته اون لحظه زمان مکان از دستم در رفته بود وقتی برای باردوم چشمام باز کردم لیلا کنار تختم خواب بود حالم بهتر شده بودنیم خیز شدم که بلند بشم ولی نمیتونستم با سر صدای من لیلا از خواب بیدار شد با شرمندگی بهش سلام کردم لبخندی بهم زد گفت خدا رو شکر حالت بهتره گفتم کی منوآورده اینجا؟نزدیکم شد گفت من شدم ناجی نجات تو !! ۲ باره دارم نجاتت میدم ولی دفعه سومی دیگه وجود نداره...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir