eitaa logo
انرژی مثبت😍
5.1هزار دنبال‌کننده
13هزار عکس
4.2هزار ویدیو
5 فایل
به نام خدا تبلیغات نه ازنظرمارد میشود ونه تاییدمیشود😍 تعرف تبلیغات قیمت مناسب 👎 https://eitaa.com/joinchat/866648400C9a1ea12469 ایدی👎 @massomeostadi لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/438763812C2474888f1e
مشاهده در ایتا
دانلود
من شیرین هستم،،،متولد ۱۳۵۴ تهران….. دوباره بازجویی شروع شد….خانم بازجو‌گفت:ببین دختر!!تو یا خیلی شیادی و یا خیلی ساده و احمق…در هر صورت خودتو بدبخت کردی چون همدستت تورو لو داد و گفت کیف مال توعه…با تعجب گفتم:مال من؟؟؟مواد؟؟؟بخدا من روحم هم خبر نداره…خانم گفت:بس کن دیگه…تا کی میخواهی دروغ بگی؟؟آزمایش اعتیاد اون پسر مثبت بوده و مصرف کننده است اما بنظر میرسه تو توزیع کننده باشی…مجبور شدم همه چی رو تعریف کردم جز آدرس خونمون آخه بشدت از بابا و داداشام میترسیدم…خلاصه به اتهام فرار از خانه و رابطه ی نامشروع و عدم همکاری توی بازجویی‌ها به زندان اصلی منتقل شدم…یه زندان که خیلی از شهر دور بود….زندانی که حتی بچه ی شیرخواره و نوپا هم کنار مادرشون بود و بعدا فهمیدم مادرا باردار بودند و موقع زایمان بردند بیمارستان و چون‌کسی رو نداشتند بچه رو تحویل بدند فعلا کنار مادرا میمونند.همش فکر میکردم دارم خواب میبینم و دلم میخواست هر چه زودتر از خواب بیدار شم و این کابوس تموم بشه……. ادامه در پارت بعدی 👎 😍😊 @Energyplus_ir
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران زندگیمون به همین منوال گذشت ونیره برای اینکه توی خونه حوصله اش سرنره ،مجید رو راضی کرد و توی یه شرکت مشغول به کار شد…….این کار نیره به مذاق مادرجون خوش اومد و همه جا پزشو میداد و میگفت:زن زندگی یعنی نیره…ازهرنظر پشت شوهرشه….. مادرجون از اینکه هم کمک مالی میشد به خونه و هم اینکه نیره صبح میرفت و عصر برمیگشت و خونه و زندگیش دست خودش بود و دختراش هم راحت تر رفت و امد میکردند خوشحال بود و همش نیره رو سرکوفت ما میکرد…..اما چشمتون روزبدنبینه….. همین که اولین حقوقشو گرفت و چشمش به پول افتاد رفت کلی لباسهای باز و نیم عریان و کلی وسایل آرایشی خرید……نیره اصلا خجالت نمیکشید و پیش همه ،،چه مرد و چه زن…..چه جوون و مسن…. لباسهای باز میپوشید و آرایش غلیظ میکرد……رفته رفته آوازه اش توی فامیل پخش شدوخودم میدیدم که جوونای فامیل به بهانه ی سرزدن به مامان جون درست زمانی که نیره خونه بود میرفتند اونجا تا از قافله عقب نمونند….. ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
من رقیه هستم دختر دهه ی شصتی و یکی یه دونه یکی از روستاهای کشورمون وقتی شما بدنیا اومدید و دیدم تو زنده ایی فقط برای زنده بودن تو خوشحال بودم و مردن اون قلت زیاد برام مهم نبود و گریه نکردم..مامان بعداز فهمیدن این قضیه دو بار خواب اون خواهر دوقلو مو دید و باهم گفتند و خندیدند..طبق حساب و کتابی که کردیم مامان درست شبی که همزادم برای اخرین بار رفت،، باردار شد و یه خواهر درست شبیه من بدنیا اورد..شاید باور نکنید ولی من ایمان دارم که روح همون خواهر دوقلوم توی کالبد مادرم عمر دوباره گرفت و سال ۸۱ خواهرم بدنیا اومد حتی زودتر از بچه ی من،اسمشو مامان رویا گذاشت چون واقعا مثل یه رویا و معجزه بود.همه تعجب کرده بودند که مامان با اون سن و سال بچه دار بشه ولی به لطف خدا شده بود تا بعداز من تنها نمونند.یک سال بعداز بدنیا اومدن رویا خدا به من هم دوقلو دو تا پسر داد…خیلی خوشحال بودم که بچه هام پسر هستند.آخه بقدری سختی و عذاب و حرف و حدیث شنیده بودم که فقط از خدا جنسیت پسر میخواستم نه دختر..واقعا از ته دل همیشه دعا میکردم که دختر دار نشم، ادامه در پارت بعدی 👇
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر وقتی رفتم سمت حموم دیدم کف حمام پرخونه حامدم به پشت افتاده شوکه شده بودم اینکه چطورخودش رورسونده بودتوحمام من بیدارنشده بودم برام سوال بودچون معمولا موقع جابجایی سرصدامیکرد.اون شب انگارمن به خواب مرگ رفته بودم که هیچ صدای رونشنیده بودم..رفتم توحمام برگردوندمش تنش یخ کرده بودتازه فهمیدم چه خاکی توسرم شده حامد رگش رو زده بود.باورم نمیشدحامدمرده باشه سراسمیه رفتم درخونه ی زهراخانم گفتم حامدحالش خوب نیست زنگبزن امبولانس بیاد..زهراخانم تا حامد رو دید فهمیدتموم کرده امامن قبول نمیکردم..وقتی اورژانس امدمرگ حامدروتاییدکردن زنگزدن پلیس امدبردنش سردخونه..نمیتونم حال اون لحظه ام روبراتون بگم خودم رومیزدم گریه میکردم..متاسفانه رادوین ورزحامدروتواون شرایط دیده بودن خیلی بی تابی میکردن..من روبردن اداره ی پلیس کلی سوال ازم کردن وپزشک قانونی مشکلات روحی روانی روعلت خودکشی حامداعلام کرد.باکمک دوسه تاازهمسایه هاحامدروتحویل گرفتیم غریبانه خاکش کردیم.. ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور مادرم به سعید گفت :بگو بیاد روستا براش یه دخترنجیب بگیرم...دختر همسایمون زهره ده تای این دخترهای آب رنگیه شهری می ارزه..من تاوقتی زنده ام نمیذارم عباس دخترازشهربگیره چه برسه زن بیوه..باحرف مادرم سودایه نگاهی به من سعیدکردرنگش پریده بود..دوستداشتم زمین دهن بازکنه برم توش حق سوداشنیدن این حرفهانبود..خلاصه مادرم باکلی تیکه به سودا فهموند راضی به ازدواج من باهیچ زن یادخترشهری نیست...اون شب سعیدونرگس سودارورسوندن منم بامادرم برگشتم خونه..بماند دیگه مادرم چقدر غر زد منم ازاون شب به بعدلج کردم گفتم دیگه زن نمیگیرم..۲ماه گذشت من سودا رو ندیدم یعنی اون نمیخواست من ببینمش...یه روز که به طوراتفاقی داشتم ازجلوی سالن نگین ردمیشدم دیدم پارچه ی مشکی زدن چندتااعلامیه نمیتونستم نوشته های روی اعلامیه روبخونم کنجکاوشدم ببینم چه اتفاقی افتاده پیش خودم گفتم شایدپدرش فوت شده نگهداشتم رفتم جلوی سالن..وقتی تواعلامیه اسم نگین رودیدم شوکه شدم نگین مرده بوده..همینجوری که اعلامیه رونگاه میکردم احساس کردم یکی پشتم وایستاده.. ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسم من پریاست۲۷سالمه فرزندآخرخانواده هستم... بعدازچندثانیه همون اقای که پشت خط بودشروع کرد تمام مشخصات من روگفت حتی خیلی چیزهای روکه من تواین یکسال به رامین نگفته بودم روبدون هیچ پس پیش کردنی گفت ازشماره تلفن سیامک ادرس خونش بگیرتاادرس مغازه وخانواده اش بعد شماره تماس پدرومادرم حتی خواهربرادرهام ادرس خونه هاشون روگفت همه چی رو راجع به من میدونستن توشوک بودم احساس کردم سرم داره یخ میکنه خیلی حالم بدبودحالت تهوع بهم دست دادسرم روازپنجره بردم بیرون هرچی تومعدم بود بالااوردم..چشمام داشت سیاهی میرفت بیحال لم دادم به صندلی اون لحظه خیلی دوستداشتم چشمام روببندم دیگه بیدارنشم..رامین دیدحال خوبی ندارم تماسش قطع کردگفت خانم حسینی خوبی امامن نمیتونستم حتی بهش فحش بدم یابگم پیادم کن مثل ادمهای فلج اختیارهیچ کاری رونداشتم شوک روحی روانی بدی بهم واردشده بودرامین سریع رسوندم بیمارستان فشارم خیلی پایین بودبه محض زدن امپول وسرم خوابم بردهیچی نفهمیدم وقتی چشام روبازکردم روتخت بودم بعدازیکساعت رامین من رورسوندنزدیک خونم رفت.. ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
اسمم مهساست متولد61 هستم درفصل بهاربعداز4 تاپسربه دنیاآمدم. پدرومادعلیرضاهم فهمیدن دلداریم میدادن ولی من اروم نمیشدم انقدرخودم روزدم که مادرش دستام روگرفت میگفت مهسانکن توتازه جراحی کردازبیمارستان امدی حالت بدمیشه..گفتم اگرپسرتون آدم بودمن روتواین وضعیت ول نمی‌کردبره دنبال خوش گذرونیش..داشتم دق میکردم فرداش زنگزدم به داداشم گفتم بیاکارت دارم وقتی امددید دارم گریه میکنم گفت چی شده که جریان روبراش تعریف کردم..گفت غصه نخوربذار بیادشایدجریان اون چیزی که توفکرمیکنی نیست..گفتم من بچه نیستم همتونم میدونیدعلیرضاتنهاسفرنرفته حتمابادوست دخترش رفته..خلاصه بعداز دوروزعلیرضاازسفربرگشت..بعدازدوروزکه علیرضاامدخونه داداشمم خونمون بودتاداداشم رودیدترسیددست پاش روگم کرده بودالکی هی میرفت داداشم صداش کردگفت بیابشین کارت دارم خودش انگارفهمیده بودجریان ازچه قراره قبل داداشم من گفتم چرابامن اینکارروکردی مگه چکارت کرده بودم که تواین شرایط ول کردی رفتی دنبال خوش گذرونیت گفت مهساببخشیدمیدونم اشتباه کردم... ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
به بابام گفتم همونقدرکه پسرات توزندگی من مقصرن توهم مقصری..چون چیزی غیرازخشونت ازت ندیدم وهمین باعث شدسالهادردم روتوسینم حبس کنم..باحرفهام مامانم میزدتوسرخودش گریه میکرد..ولی بابام هیچی نمیگفت رفتم سمت مامانم که نذاره خودش روبزنه برگشتم دیدم باباروزمین نشسته صورتش کبودشده حالش خیلی بد بود..نمیدونستم بایدچکارکنم ازبچگی هم بخاطرهمین واکنشهاهمیشه ازگفتن حقیقت میترسیدم..پشیمون شدم چراگفتم..باگریه زنگ زدم ۱۱۵ امبولانس امد..بابام سکته کردبودقلبش تحمل این همه استرس رونداشت بردنش سی سی یو..همش خودم روسرزنش میکردم که چراگفتم اگربلای سربابام میومدخودم رومقصرمرگش میدونستم وتااخرعمرخودم رونمیبخشیدم((دوستانی که اوایل داستان سرزنش میکردید چرا نگفتی شرایط ادمهافرق میکنه وقتی پای عزیزی درمیان باشه به نابودی خودت راضی میشی نمیگم سکوت من به نفعم بودولی باشناختی که من ازپدرم و توهماش داشتم میدونستم اتفاق بدتری برای خودم مادرم میفته تواون شرایط ترجیح دادم سکوت کنم ولی اگرخدای نکرده برای شمااتفاقی افتادومیتونستیدبه کسی بگیدحتمااینکاروبکنید)) ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
بهنام هستم متولد یکی از روستاهای ایران ۲روز بعدش یه پرستارپیداکردم وقتی رفتم خونه دیدم رهاگریه میکنه بغلش کردم گفتم چی شده بابا؟گفت خاله ثمین بردم حموم کف رفته تو چشمم،همون موقع ثمین بایه قطره ازاتاق امدبیرون گفت ماشالله ازبس شیطونه نمیذاره بشوریش الان قطره میریزم خوب میشه،بدون اینکه جوابش روبدم قطره رو ازش گرفتم خودم براش ریختم..یه کم که اروم شدبردمش تواتاقش تابازی کنه،ثمین برام چای میوه اوردگفتم بشین کارت دارم..روم نشدتوصورتش نگاه کنم سرم انداختم پایین گفتم ازفردادیگه نمیخوادبیای برات یه کارپیدامیکنم که بیکارنمونی بعدش دیگه مسئولیتی درقبالت ندارم توبخیرمنم به سلامت،ثمین انقدرشوکه شده بودکه یهوپاشدگفت بخدامن خیلی مراقب رهارساهستم امروزم رهاخودش مقصربودکه کف رفت توچشمش قول میدم دیگه تکرارنشه وبیشترمراقبشون باشم..گفتم اصلاربطی به این موضوع نداره نمبخوام دیگه ببینمت ثمین زدزیرگریه گفت مگه چکارکردم..گفتم توکاری نکردی ولی دوستندارم دیگه اینجاباشی لطفابگوچشم برو دنبال زندگیت.... ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
من سحرمتولدیکی از شهرهاهستم و امسال وارد ۲۸سالگی میشم….. یه شب که پیام تلفنی گزارش کارایی که توی شلوغیها کرده بود رو به من میداد ،گفت:سحر خانم..بهتره به مردم ملحق بشی وگرنه انقلاب که بشه همین مردم تورو میکشند و من هم نمیتونم ازت دفاع کنم…گفتم:پیام..با من چیکار داری؟؟؟نه ته پیازم و نه سر پیاز….ولم کن دیگه.توی خونه ی خودم نشستم و به کسی کاری ندارم ،آخه چرا ولم نمیکنی؟من با حجاب بزرگ شدم و با حجاب هم خواهم موند حتی اگه به قول شما انقلاب دیگه ایی بشه…پیام گفت:اگه حجاب داری چرا با من که نامحرم هستم حرف میزنی؟گفتم:اولا حرف خاصی نزدیم ،حرفی زدیم تا حالا؟پیام گفت:من ملاحظه کردم برای همین حرفهامو به اونجا نکشیده…عصبی گفتم:اگه هم کشیده میشد یه غریزه است و به حجاب و دین ربطی نداره هر چند اعتقادات و دین از پیشروی این جور مسائل جلوگیری میکنه…دوباره پیام آتیش گرفت و شروع به فحاشی کرد و در انتها گفت:دخترایی مثل تو واقعا بدبختید،بدبخت…گفتم:ما بدبختیم تو چرا حرص میخوری؟؟گفت:دلم میسوزه….. ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
اسمم رعناست ازاستان همدان داداشم گفت توفلان فلان شده غلط کردی پاتوگذاشتی تواین خونه...شیرین روباهرزه بازیت به کشتن دادی باعث سکته باباشدی پروپروبرگشتی..خودت روزدی به موش مردگی که ازهیچی خبر نداری..درحالی که تمام آتیشها از گور توبلندشده..ابرویه ماروجلوی فک وفامیل دوست اشنابردی هرجامیرم بایدحرف بشنویم..تاامدم عذرخواهی کنم بگم اشتباه کردم براشون توضیح بدم که به شیرین خیلی گفتم ولی گوش نداده..داداشم حمله کردسمت شروع کردن به زدنم..زیرمشت لگدش بودم مامانم بدبخت هرکاری میکردزورش نمیرسیدازم دورش کنه..بابام دادمیزدبکشش این مایع ننگ رو،بعدازکلی زدنم داداشم خودش خسته شدولم کرد..تمام موهای سرم توخونه ریخته بود،ازدهنم خون میومد.دستم رونمیتونستم حرکت بدم..دردش به حدی بودکه جیغ میزدم..مامان گریه میکردمیزدتوصورتش میگفت دستش روشکوندی..بابام ودادلشم عین خیالشون نبود.مامانم زنگ زدبه خواهرسیماکه بیادکمکش ومن روببرن دکتر... ادامه در پارت بعدی 👇 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
اسمم مونسه دختری از ایران به همراه عباس خدیجه راهی تهران شدیم وباهزارمکافات ادرسش روتوی شلوغترین نقطه تهران پیداکردیم...قلبم مثل گنجیشک میزداسترس داشتم،نمیدونستم چه برخوردی بعدازاین همه وقت ممکنه پروانه داشته باشه..سرکوچشون که رسیدیم عباس گفت: من وخدیجه همین دوربرها یه دور میزنیم تو برودیدن خواهرت وسه ساعت دیگه سرکوچه باش..گفتم باشه وازشوم جداشدم کوچه ی باریکی بودکه پرازبچه بودوزنها دم درنشسته بودن حرف میزدن ازیکی اززنهاپرسیدم شمامیدونیدخونه احمداقاکدومه یه درروبهم نشون دادن گفتن این خونشونه..درنیمه باز بود چندباری به درکوبیدم که یه دختربچه خیلی ناز امد جلو در،،گفت بله باکی کارداری..گفتم تودخترپروانه ای،تاامدجواب بده خودپروانه بایه پسربچه که توبغلش بودموهای اشفته امدجلودر ازدیدنم شوکه شده بود...بچه روگذاشت زمین من روبغل کرد...گفت مونس باورم نمیشه امده باشی وتعارف کردمن روبردتوخونه...وقتی کنارم نشست گفت مونس چطورتنهای ازشمال امدی تهران... ادامه در پارت بعدی 👇 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir