eitaa logo
انرژی مثبت😍
4.9هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
4.3هزار ویدیو
5 فایل
به نام خدا تبلیغات نه ازنظرمارد میشود ونه تاییدمیشود😍 تعرف تبلیغات قیمت مناسب 👎 https://eitaa.com/joinchat/866648400C9a1ea12469 ایدی👎 @massomeostadi لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/438763812C2474888f1e
مشاهده در ایتا
دانلود
۲ مهر ۱۴۰۳
۵ مهر ۱۴۰۳
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور بعد از چهار ماه مادرم تونست اول با واکر بعدباعصاراه بره بعدازیه مدتم روپاهاش وایستاد...البته مثل روزاولش نتونست دیگه بشه ولی همین که یکجانشین نبودمیتونست کارهای مربوط به خودش روانجام بده جای شکرکردن داشت...مادرم یه کم که روبه راه شدگفت میخوام برم روستا واقعا بهش عادت کرده بودیم دوست نداشتیم تنهامون بذاره.اما خودش دیگه نموندموقع خداحافظ پیشونی سودا رو بوسید گفت حلالم کن. من ازدوستت دلخوشی نداشتم..بخاطرهمین توروهم به چشم اون میدیدم وبرای تعطیلات اخرهفته ازمون خواست بریم روستا،مادرم ازداییم خواسته بودجلومون گوسفندقربونی کنه وبه سودایه زنجیرپلاک طلاکادودادگفت میدونم جبران زحماتت نمیشه امامیخوام من روباتمام وجودت ببخشی..ستاره خانم زندگی من فرازنشیب زیادداشت..اما در اخرخدافرشته ای به نام سودا رو بهم هدیه داد که تمام زندگیمه وکنارش بابچه هام خوشبختم وبه غیرازخواهربزرگم بابقیه خانوادم رفت امدداریم... به امیدخوشبختی تمام اعضای کانال پایان 😍😊 @Energyplus_ir
۲۶ مهر ۱۴۰۳
سلام اسم من پریاست۲۷سالمه فرزندآخرخانواده هستم... بعد از یک سال و رفت و آمد های رامین و مادرش بخشیدمش و به صورت رسمی من رو از خانواده ام خواستگاری کرد و جواب مثبت رو گرفت و با هم ازدواج کردیم ،خدارو شکر بعد از مدت ها طعم خوشبختی رو چشیدم و کنار رامین خوشبختم والان یه تو راهی داریم که منتظرم با آمدنش زندگیمون رو زیبا تر کنه. دوستان میدونم من روبخاطراشتباهاتم خیلی قضاوت کردید..فقط میتونم بگم دردی روکه من کشیدم امیدوارم هیچ کدومتون تجربه نکنید.. ازستاره عزیزم تشکرمیکنم که صبوری کردو سرگذشت من رو داخل کانال آموزنده وزیباشون گذاشتند. اماخداروشاهدمیگیرم هرچی براتون تعریف کردم عین واقعیت زندگیم بودواخرداستانم میخوام بگم توهرقشری خوب بدهست پس جمع نبندید. لطفابرای خواهرکوچیکتون دعاکنیدکه همیشه آرامش داشته باشم و خوشبخت یاحق....پایان 😍😊 @Energyplus_ir داستان جدید پارت بعدی👇👇👇
۱۰ آبان ۱۴۰۳
اسمم مهساست متولد61 هستم درفصل بهاربعداز4 تاپسربه دنیاآمدم. علیرضا پیش یه متخصص برام وقت گرفت باکلی داروفیزیوتراپی یه کم انگشتم بهترشد..من خیلی دوستداشتم بچه داربشم هرچی به علیرضامیگفتم بچه داربشیم بهانه میاوردمیگفت فعلازود من داروبدن سازی مصرف میکنم هورمن های بدنم ریخته بهم بایدصبرکنی..اصرارمن فایده نداشت..دیگه به علیرضا گیرنمیدادم برای بچه..اونم ازخداخواسته به روی خودش نمیاورد..یه مدت گذشت بازمن بحث بچه روپیش کشیدم ولی هردفعه یه بهانه میاورد..خیلی دوستداشتم مادربشم ولی علیرضاهیچ جوره راضی نمیشه..الان کنارهم زندگی میکنم ولی بیشترشبیه دوتاهم خونه هستیم تازن شوهر،علیرضاسرش به کارش گرمه.زندگیم گرمای یه زندگی واقعی رونداره گاهی تصمیم میگیرم این رابطه روتموم کنم ولی ازاینده میترسم میگم بذارببینم دست زمونه قراره بازچی برام رقم بزنه..من توزندگی خیلی سختی کشیدم ولی هنوزهم رنگ ارامش روتجربه نکردم..به عنوان یه خواهر و یا یه دوست ازتون میخوام هیچی روبه زور از خدا نخواهید. شاید بهتون بده ولی براتون نمیمونه مثل من که مجید رو به زور از خدا گرفتم ولی برام نموند و اینکه تو رو خدا به بیراهه نرویید که روز خوش نمیبینیدو بدونید پدر و مادارا بهترین ها رو برای بچه هاشون می خوان...دراخرازهمه ی شمادوستای خوبم میخوام درحقم دعاکنیدکه کشتی زندگیم هرچه زودتربه ساحل ارامش برسه ویه زندگی واقعی روتجربه کنم. پایان توجه 🗣 تایم بعدازظهر داستان جدید منتظرباشیدممنونم ازحمایتتون دوستان😊☺️ 😍😊 @Energyplus_ir
۲۴ آبان ۱۴۰۳
باکمک عموم تونستیم مجتبی روهم پیداکنبم وتویه کمپ ترک اعتیادبستریش کردیم تقریبایکسالی طول کشیدتاروبه راه بشه بارهابه عموم گفته بودبه یکتا بگید.حلالم کنه نمیتونم باهاش چشم توچشم بشم وبعد از بهترشدن حالش برای کار رفت عسلویه وهمونجامشغول به کارشدکم بیش ازش خبردارم ولی از سعید خبر نداریم هنوزم ترکیه است..چند باری به پدرم گفتیم پیگیرش بشه ولی اصلا زیر بار نمیره ومیگه سه تاشون برای من مردن..با تمام اتفاقات تلخ زندگیم من الان خوشبختم چون همسری به خوبی فراز دارم که تمام کمبودهای زندگیم رو برام جبران کرد هرچندتمام اینهارومدیون مادر فداکارم هستم که گذشتش اینده خوبی رو برای من رقم زد و من معجزه خدا رو تو زندگی خودم باتمام وجودم حس کردم و دراخر از تمام شما پدرمادرها تنهایک خواسته دارم بیشترمراقب روابط بچه ها باشید‌. مخصوصا پسرها که تویه سنی واقعا احتیاج به کنترل مراقبت بیشتردارن.‌ممنونم که باتمام فرازنشیب زندگی من همراه بودید برای تک تکتون ازخدای بزرگ ارامش سلامتی اروزومندم..‌پایان 😍😊 @Energyplus_ir
۷ آذر ۱۴۰۳
بهنام هستم متولد یکی از روستاهای ایران تنهاشرطم برای ازدواج این بودکه هیچ وقت ازم بچه نخواد.اوایل زندگی مشترکمون خیلی اذیتش میکردم البته دست خودم نبودهمش فکرمیکردم به زورجای پرینازروتوزندگیم گرفته،این درحالی بودکه ثمین خیلی تحملم کردتاکم کم به این باوررسیدم ثمین گناهی نداره..ثمین هرپنج شنبه که میشه برای پرینازخیرات میده وهمیشه به خوبی ازش یادمیکنه..عکسهاش همچنان رو دیوارخونمون هست هیچ وقت شکایتی ازاین بابت نداشته حتی میتونم بگم ازمن بیشترهوای بچه هارو داره وتواین چندسالی که کنارهم زندگی میکنیم هنوزحرفی ازبچه دارشدنش پیشم نزده..هرچندمیدونم خیلی دوستداره طعم شیرین مادرشدن روبچشه ولی میترسم باامدن بچه ی خودش محبتش به رها ورساکم بشه..بازم کسی ازاینده خبرنداره شایدیه زمانی نظرم عوض بشه ولی در حال حاضر خودم راضی نیستم..خداروشکرزندگی خوبی کنارثمین بچهام دارم وتنهاچیزی که عذابم میده حلالیت نطلبیدن ازپریناز. ((پایان)) منتظرداستان جدید فرداصبح باشید عزیزان😊❤️ 😍😊 @Energyplus_ir
۱۹ آذر ۱۴۰۳
من سحرمتولدیکی از شهرهاهستم و امسال وارد ۲۸سالگی میشم….. هر بار که عذاب وجدان خواهرم سراغم میاد برای ساناز و اون بسیجی شهید فاتحه می‌فرستم و از پول خودم خیرات می‌کنم امیدوارم روزی بخشیده بشم و از عذابم کم بشه چند وقتی هست که دلم می‌خواهد از طریق زن داداش آرش را پیدا کنم و ازش طلب بخشش کنم خاله هر بار منصرفم می‌کنه و میگه بهتره به هیچ وجه وارد زندگیش نشی شاید با دیدن تو آرامشش به هم بخوره کاش اون زمان که ساناز زنده بود باهاش دوست و رفیق می‌شدم و کمکش می‌کردم تا با کسرا ازدواج کنه نه اینکه خاطر یک لحظه حسادت جونشو به خطر بندازم و از زندگی محرومش کنم در انتها می‌خواهم بگم من خیلی گناهکارم برام دعا کنید. سحر خانوم سرگذشت خودشو برای یکی از دوستاش که عضو کانال هستند تعریف کرده و اون خانم هم برای من بازگو کرده، دوست سحرخانم نظرات رو می‌خونن و به سحر خانوم انتقال میدن هدف سحر خانوم از سرگذشت پر از عذابش این است که خانواده‌ها و دختر پسرهای جوان مراقب فضای مجازی و رابطه‌هاشون باشن تا به همچین مشکلی برخورد نکنند... پایان❤️ برای فرداان شاالله تایم صبح داستان جدید ممنونم ازحمایتتون 😍😊 @Energyplus_ir
۴ دی ۱۴۰۳
اسمم رعناست ازاستان همدان تواین مدت بارها سعیدخواست کمکم کنه ولی قبول نمیکردم چندتیکه ای ازوسایل برقی مثل تلویزیون یخچال وگاز روسعیدتهیه کردولی الباقی روخودم خریدم.‌رابطه ام بامادرسعیددرطول این یکسال خیلی بهترشده بود.خوشحالیه من زمانی کامل شدکه سعیدگفت برای کارمیخوادبیادهمدان وباکمک چند تا از دوستاش تونست یه داروخونه شبانه روزی بزنه ونزدیک محل کارش یه خونه رهن کرد و من تمام جهیزه ام روباکمک خواهرومادرم بردم چیدیم..باتوافق خانواده ها قرار شد مراسم عروسی ما در همدان برگزار بشه..تمام کارهای عروسی رومن وسعیدباهم انجام دادیم.وشب عروسیم به اصراربرادرهام وعمه ام پدرم چندساعتی درمراسمم شرکت کرد..وتقریبایک ماه پیش زندگیه مشترک من وسعیدزیریک سقف شروع شد. پدرم هنوزمن رونبخشیده ومن تمام تلاشم رومیکنم که بتونم رضایتش روجلب کنم و از شما دوستای گلم میخوام برام دعاکنیدکه بتونم رضایت پدرم روبه دست بیارم به امیداون روز.. پایان پارت بعدی داستان جدیدوزیبا👇 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
۲۶ دی
اسمم مونسه دختری از ایران چندسالی هست از زری ومنصوری خبری ندارم...امیدوارم روزی برسه که بازبتونم ببینمشون عباس پسرلیلا روتقریبا بعدازبیست سال دیدمش خیلی پیرشده بود..ازلیلا پرسیدم گفت مادر جلوی چشمای من بایه ماشین تصادف کردوبخاطرضربه ای که بهش خورد درجافوت کرد..اینقدرعصبی شدم که کنترلم روازدست دادم باراننده گلاویزشدم وبخاطرضربه ای که تودعوابه سرش زدم ضربه مغزی شدوبعدازمدتی که توبیمارستان بوده مرد..نتونستم رضایت خانواده اش روبگیرم واین همه سال زندان بودم..واماپروانه خواهرم روسالهای پایانی عمرش دیدم ولی بخاطرالزایمری که داشت کسی رونمیشناخت وتوحرفهاش مادرم رومیخواست ببینه وپارسال فوت کردازدستش دادم..این سرگذشت تلخ زنی بودبه نام مونس هرچندسختی زیادکشیدم ولی الان زندگی راحتی دارم و وجودشبنم برام یه نعمت الهیه که درتمام مراحل زندگی کنارمه و از خدا براش زندگی ارومی رومیخوام،وتونستم بالاخره کنار علی به آرامش و خوشبختی برسم و عاقبتم به خیر شود وبرای شماخواننده های عزیزهم سلامتی وسعادت و عاقبت بخیری ارزومندم ..... پایان پارت بعدی داستان جدید 👇 ‎‎‌‌‎‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
۲۶ بهمن
سلام اسم هوراست.‌ نمیتونم هیچ وقت به ابراهیم حقیقت روبگم ومیترسم بعدهامتوجه ی دروغم بشه وانوقت زندگی برام جهنم میشه.. تودوراهی بدی گیرکردم وخودمم نمیدونم بایدچکارکنم البته بگم رضاوخاله ام صاحب یه پسرخیلی خوشگل به اسم مازیارشدن ورضادیگه کاری به من نداره سرش به زندگی خودش گرم ومثل دوتاغریبه باهم رفتارمیکنیم روایت زندگی من خیلی تلخ بودوهیچ کس غیرخودم مقصراین سرنوشتم نیست باتمام وجودم پذیرفتم اشتباه کردم امیدوارم زندگینامه ی من تلنگری باشه برای اونای که هنوزدرخواب غفلت هستن ازخدامیخوام قدرتی بهم بده که دراینده بتونم ازخاله ام حلالیت بطلبم زندگی من مصداق این متن است. پایان 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 ادامه داستان جدید فرداصبح ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
۷ اسفند
اسمم حمیدوفرزندسوم خانواده هستم... مادربانو دوسال تمام زجرکشیدتاازدنیارفت وبه همین راحتی پرونده زندگیش بسته شده..روزخاکسپاریش به هانیه گفتم حاضری ببخشیش اخمهاش روتوهم کردگفت نمیبخشم وحلالش نمیکنم بایدتاوان کودکی من روپس بده خداروشکرماچهارتاخواهربرادرزندگیه نسبتا اروم وخوبی داریم ومثل کوه پشت هم هستیم ارزوبه لطف خداکاملاخوب شده ومن همیشه شکرگزارخداهستم..واماپدرم سالهای اخرعمرش بیماری سختی گرفت که توان خوردن هیچی رونداشت و۶ماه توبستربیماری بود،وحتی توی خونه خودش اختیارهیچی رونداشت وتمام امورات خونه دست بانوودختراش بود..هرچندروزهای اخرعمرپدرم ماچهارنفرمدام بالاسرش بودیم وقتی هم نفس های اخرش رومیکشیداشک ازگوشه چشمش میچکید و نگاه پرحسرتش به ما۴نفربود..بعدازمرگش بانوهم باتمام غرورکاذبش فروریخت وبودنبودش برای مادیگه مهم نیست..پدرم ازدنیارفت وما۴نفربخشیدیمش ولی هنوزم ازته دل تمایلی برای سرمزاررفتنش ندارم..وازخدامیخوام ازسرتقصیراتش بگذره،زندگی من خیلی پرفرازنشیب بودوپرازسختی وگفتنش شایدوقت بیشتری میخواست..ولی تنهاپندی که میتونیداززندگینامه من حقیربگیرید اینکه دوستان همراه هیچ وقت ازسختی ومشکلات ناامیدنشدوباتوکل به خدای بزرگ بجنگیدتابه چیزهای که میخوایدبرسید......پایان پارت بعدی داستان جدید جذاب دیگر 😊😊 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
۱۸ اسفند