#سرگذشت_پاییز
#به_جرم_دختر_بودن
#پارت_هفتاد_پنج
اسم من پاییزه…..الان که دارم سرگذشتمو تعریف میکنم وارد ۲۸سالگی شدم……….
دکتر ادامه داد و گفت :الان توی همین بیمارستان جراح سرشناسی هست که هنوز هویت واقعی خودشون نمیدونه ولی تک و تنها و یه تنه شده جراح……الان هم دیر نشده ،با همسرت تماس بگیره و بهش بگو بیاد اینجا تا کمکش کنیم اون واقعا یه بیماره و برای جامعه و خانواده یه معضل…….خیلی جدی گفتم:اگه نوید خوب هم بشه من حاضر نیستم یه لحظه هم باهاش زندگی کنم و تنها کاری که الان میتونم بکنم اینکه تقاضای طلاق بدم……خانم دکتر گفت:برای طلاق الان موقعیت خوبی دنیست ،…صبر کن تا حالت خوب بشه بعدش در موردش فکر کن…..گفتم:من فکرهامو خیلی وقته کردم ،،،من تحت هیچ شرایطی با نوید زندگی نمیکنم…..خانم دکتر گفت:فعلا به مامور آگاهی بگو که با خواست خودت،خودتو از ماشین پرت کردی تا اون بنده خدا رو پرونده اشو ببندند…..بعدش دو تا مامور با اون اقا پسر جوون که منو به بیمارستان رسونده بود اومدند داخل اتاق و من گفتم که مقصر خودم هستم و هیچ کسی توی این کار دخیل نیست و برگه هارو امضا کردم و رفتند...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_شیرین
#بگذار_برگردم_پدر
#پارت_هفتاد_پنج
من شیرین هستم،،،متولد ۱۳۵۴ تهران…..
باور کن پدر و برادرات هم کاری بهت ندارند شاید یکی دو روز دعوا کنند اما حداقل خونه ی خودت و با تمام امکانات هستی…بهتر از اینجاست که هر شب و روز تنت بلرزه….حرفهای مریم همون حرفهایی بود که این چند ماه توی دلم تلنبار شده بود ولی جرأت روبرو شدن با واقعیت رو نداشتم…واقعا چرا منی که یه روزی آرزو داشتم درس بخونم و دانشگاه برم حالا باید بین یه عده خانمهایی باشم که هر کدوم به نوعی مجرم بودند؟؟خانمهایی که میتونستند مادر یا همسر یا سرپرست یه خانواده باشند اما خواسته وناخواسته اونجا بودند…مدام توی خودم بودم و فکر میکردم …۱۷روز از اجرای حکم شلاقم گذشته بود ولی از دادسرا خبری نبود….خیلی میترسیدم که جرم مواد رو توی پرونده ی من بزارند.آخه رضا کاربلد بود و من ناشی…یه روز یکی از زندانیها در مورد عموی قاچاقچیش حرف میزد و در حالیکه پزشو میداد ازش تعریف میکرد که زرنگه و غیره….یهو گفت:عموی من اگه بالای دار هم باشه پارتی جور میکنه و با احترام میارندش پایین تاا اینو شنیدم به مغزم شوک وارد شد و با خودم گفتم:ای دل غافل…!!نکنه رضا و دوستاش با پارتی خودشونو نجات دادند و من گرفتار موندم؟؟
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_مهناز
#کابوس
#پارت_هفتاد_پنج
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران
سارا میگفت :توی مدرسه همه ی بچه ها رفیق دارند،…حس کردم میخواهد رازی رو بهم بگه اما از برخورد من میترسه ،،،پس گفتم:درست میگی دخترم،،،،همه دوست پسر دارند…..زمون ما اینطوری نبود…..راستی تو هم دوست پسر داری؟؟؟؟خوشحال لبخندی زد و گفت:من هم دارم….با یه پسره توی اینترنت دوست شدم….با کامپیوتر باهاش حرف میزنم…..برای اینکه بهم اعتماد کنه دعواش نکردم و گفتم:حدس میزدم ولی شک داشتم….حالا این داماد ما کی هست؟؟؟
خوشحال کامپیوتر رو روشن کرد و عکس پسر رو نشون داد……سارایکدفعه بغضش شکست و از کمبودهاش گفت و در اخر اعتراف کرد که از طریق اینترنت با یه پسری دوست شده وحتی چند بار حضوری همدیگر رو دیدند………حرفی به ذهنم نرسید بگم ….نه دعواش کردم و نه نصیحت…..آخه خودم چوب بی توجهی مادرمو خورده بودم….مادرم حرف منو باور نکرد و من به کابوس وحشتناک غش کردن و داروی اعصاب گرفتار شدم…....
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#پارت_هفتاد_پنج
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر
زهراخانم گفت افسون جان نمیخوای تعارف کنی بیایم تو؟!تاخواستم حرف بزنم پدرم یه تف انداخت توصورتم گفت من پام روخونه ی این جونورکه به خواهرخودش ابروی مارحم نکردنمیذارم.اگر هم تااینجاامدم برای این بودکه بفهمم شماراست گفتی من دختری به نام افسون ندارم چندساله برام مرده برو خدا رو شکرکن اون سالهای اول پیدات نکردم شک نکن زندت نمیذاشتم الانم چون فهمیدم اون حامدنامردمرده وداری بابدبختی زندگی میکنی کاری بهت ندارم توبایدتااخرعمرت عذاب بکشی لیاقتت همین زندگی تویه شهرغریب..خلاصه پدرم هرچی ازدهنش درامدبهم گفت برام کلی خط نشون کشیدکه یه وقت نزنه به سرم برم اصفهان..این وسط مامانم فقط گریه میکردوازترس بابام جرات نمیکردحرفی بزنه هردوتاشون خیلی داغون شده بودن وهیچ کسم غیرازخودم مقصرنبودیه جورای بهشون حق میدادم..وحتی دلیل این همه شکسته شدن و پیرشدنشون رو فقط خودم رو میدونستم و بس...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_عباس
#فراز_و_نشیب_زندگی
#پارت_هفتاد_پنج
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور
یه شب که اشغالها رو داشتم میذاشتم جلوی در اپارتمان تا بیاد ببره.از اسانسور امد بیرون...میدونستم ازم خجالت میکشه...خواستم برم تو که صدام کرد..گفت عباس اقا میتونم چند دقیقه باهات صحبت کنم؟با اینکه پدرنگینم کمتر از نگین اذیتم نکرده بودامادلم نیومدبهش بی احترامی کنم یه جورای ازموی سفیدش اون قیافه شکسته اش خجالت کشیدم ازجلوی دررفتم کنارتعارفش کردم امد تو..پدرنگین بادیدن خونه زندگیم فکرمیکردازدواج کردم چندباری هی گفت یالله...گفتم راحت باش من تنهازندگی میکنم گفت یعنی زن نداری گفتم نه،،پدرنگین بدون هیچ مقدمه ای رفت سراصل موضوع گفت عباس اقامیدونم من ودخترم درحقت بدکردیم اون زمان من تمام تلاشم این بودکه نگین روازفرهاداون خونه ی لعنتی دورکنم
گفتم شایدبچسبه به زندگیش عشق عاشقی یادش بره..گفتم شما بخاطر خودتون با ابروی من وخانوادم بازی کردید..گفت ای کاش هیچ وقت تواون خونه موندگار نمیشدم...گفتم وقتی میدونستید نگین فرهاد رو میخواد نباید راضی میشدید من وارد زندگیش بشم...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_مهسا
#دست_زمونه
#پارت_هفتاد_پنج
اسمم مهساست متولد61 هستم
درفصل بهاربعداز4 تاپسربه دنیاآمدم.
به مسخره یه لبخند تحویلش دادم..از حرصم گفتم یابه زبون خوش گوشیت رومیدی یادادبیداومیکنم جلوی خاله ات خانواده اش ابروت رومیبرم گفت من کاری نکردم ازاین همه وقاحتش تعجب کردم دیگه طاقت نیاوردم بهش حمله کردم بامشت میزدمش بلندبلندگریه میکردم بهش ناسزامیگفتم ازصدای دعوای ما خاله اش امدتواتاق گفت چی شده مهساجان چرا به جون هم افتادید..خسته شده بودم ازاین همه سختی وبدبختی رفتم توبغلش باگریه گفتم گناه من چیه که نبایدیه روزخوش توزندگیم ببینم خاله اش سعی داشت ارومم کنه ولی هیچی نمیتونست قلب شکسته ی من روآروم کنه گفتم امشب تواین خونه یاجای من یاجای این..بهش بگیدبره نمیخوام دیگه ببینمش..خاله علیرضازن مهربونی بودگفت من خودم این دختره ی هرزه روپیدامیکنم حقش کف دستش میذازم..تمام مدت علیرضالال بودحرفی نمیزد..اون شب تاصبح نتونستم بخوابم ازقبل قرارگذاشته بودن..ناهارباچندتاازدوستای شوهرخاله ی علیرضابریم باغ ولی من گفتم نمیام اوناهم کنسلش کردن..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_یکتا
#فرازونشیب_های_سخت_زندگی
#پارت_هفتاد_پنج
بابام میگفت تمام ترسم این بودبیرون ازخونه گیریه نامردنیفتی بلای سرت نیارن چه میدونستم توخونه خودم دارن بهت اسیب میزنن اینده توبخاطرمانابودشده..دستاش میلرزیدمیترسیدم دوباره حالش بدبشه گفت یه سوال دارم ازت بدون خجالت جوابم روبده توتاحالا دکترم رفتی..میخوام بدونم چه بلای سرت امده داشتم ازخجالت میمردم هرچندپدرم ترس ازابروش روداشت ونگران اینده من بودچون توفامیل مارسم بودقبل ازازدواج بایدبرگه سلامت میگرفتیم برای خانواده داماد..سرخ شده بودم سرم روانداختم پایین گفتم مامان همه چی رومیدونه ازاون بپرسید پاشدم رفتم...من ازپیش بابام بلندشدم رفتم ولی بعدازمن شنیدم مامانم روصدازدوداشتن باهم حرف میزدن
تایکی دوساعت روم نمیشدازاتاقم بیام بیرون بعدش مامانم امدپیشم گفت بابات میخواداسم پسراش روازشناسنامه اش خط بزنه میگه من پسربی ناموس پست نمیخوام که حرمت خونه خودشونم نگه نمیدارن..به مامانم گفتم اینکاراجزابروریزی چیزی برامون نداره همون که فهمیدپسراش چه ذات خرابی دارن برای من کافیه...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_بهنام
#تلنگر
#پارت_هفتاد_پنج
بهنام هستم متولد یکی از روستاهای ایران
وقتی رفتم درخونش متوجه شدم از اونجا رفته زنگ زدم سیم کارتش خاموش بود..سراغش ازبنگاهی گرفتم گفت نمیدونیم کجارفته..داشتم برمیگشتم که یه پیرمردصدام کردگفت حرفات رو با بنگاهی شنیدم این خانمی که سراغش رو میگیری بادخترم دوست بودبذارازش بپرسم شایدنشونی ازش داشته باشه..خلاصه باادرسی که دختراون پیرمرد داد ثمین روپیداکردم فکرمیکردم اگر ازش بخوام راحت برمیگرده ولی وقتی بهش گفتم به شدت مخالفت کردگفت تو یه شرکت مشغول شدم وازکارم راضی هستم دوستندارم دیگه پرستاری کنم.دست از پا درازتر برگشتم چون نمیتونستم مجبورش کنم..جریان به مادرپرینازگفتم دیگه پیگیرش نشدم چندروزی که گذشت مادر پرینازبهم زنگزدگفت رفتم دنبال ثمین راضیش کردم برگرده.ولی حقوقش یه کم زیاده.گفتم مراقب بچه هاباشه مشکلی نیست،باامدن ثمین نظم به زندگیم برگشت منم باخیال راحت به کارم میرسیدم.یک سال نیم ازمرگ پریناز گذشته بودکه مادرش ثمین برام خواستگاری کردمیگفت بااینکارم میخوام خیالم ازبچه هاراحت باشه چون میدونم ثمین به خوبی ازنوه هام مراقبت میکنه اینجوری روح دخترمم درارامشه..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_سحر
#عذاب_وجدان
#پارت_هفتاد_پنج
من سحرمتولدیکی از شهرهاهستم و امسال وارد ۲۸سالگی میشم…..
پیام گفت:حداقل یه کار پیدا کن شاید به اون بهانه از خونه بیای بیرون ..گفتم:بیرون که خیلی میرم..بازار و خرید و دکنر و بیمارستان و غیره..به هر حال مسئولیت تمام کارهای مامان بزرگ با منه…پیام گفت:کجا میری خرید؟؟؟منم بیام اونجا ببینمت..گفتم:هر جا میرم مامان بزرگ همراهمه…متعجب گفت:مگه میتونه راه بره؟؟گفتم:اررره..من بخاطر تنهایش اینجا هستم چون دوست نداره تنها باشه…پیام گفت:آهاااان..من تا به حال فکر میکردم شبها داییهات میاند پیش شما…یه لحظه یاد سیاست و سیاست بازیش افتادم و گفتم:درست فکر کردی.هر شب یکی از داییها میاد،، ولی صبح زود بخاطر کارشون میرند..پیام گفت:چطور شبها پیش داییهات با من حرف میزنی…گفتم:فکر میکنند هر بار با مامان یا زن داداش یا دوستام حرف میزنم(دروغ پشت دروغ گفتم تا فکر اینکه شبها ما تنها هستیم رو از سرش بیرون کنه…..)پیام چند روز پشت سر هم اصرار کرد که همدیگررو بیرون ببینیم اما چون قبول نکردم...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_رعنا
#تاوان_سادگی
#پارت_هفتاد_پنج
اسمم رعناست ازاستان همدان
داشتم دورشدن ماشینش روباحسرت نگاه میکردم که عمه ام موهام روازپشت کشید وکشوندم گوشه ی حیاط،ازرفتارش هنگ بودم بادسته ی جارو شروع کردبه زدنم وفحش میداد بایه دست نمیتونستم ازخودم دفاع کنم فقط میگفتم ترخدانزن عمه مگه چکارکردم..دست پام دردمیکرد..جای کتکهای داداشم هنوزخوب نشده بودکه کبودیه کتکهای عمه ام بهش اضافه شد..عمه افاق قدبلندوچهارشونه وهیکلی بود..بعدازمرگ شوهرش خودش ازراه کشاورزی ودامپروری خرج زندگیش رودراورده بود..بچه هاش روبزرگ کرده بود.عمه افاق روبهروم نشست گفت زدمت که بفهمی اینجاخونه ی بابات نیست ومنم مادرت نیستم که نازت رو بکشم وبهت اجازه نمیدم هرغلطی دلت میخواد انجام بدی..مادرت توروخیلی لوس باراورده وانقدربهت روداده که هرغلطی دلت خواسته انجام دادی،،اینجا ازاین خبرهانیست..وای به حالت اگرازت چیزی ببینم یابه حرفم گوش ندی..ازبخوروبه خوابم خبری نیست
منم نمیتونم بپزم بدم توبخوری..شرط قبول کردن من برای نگهداریت این بوده که کمک حالم باشی وپدرت بهم اختیارتام داده...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_مونس
#عاقبت_بخیر
#پارت_هفتاد_پنج
اسمم مونسه دختری از ایران
علی گفته من همه جوره مونس رومیخوام..گفتم من ازعلی خوشم نمیادوآدم مغروریه...اون شب خوشحال بودم که علی درگیر بیماریه مادرش وکارخونه زیاد نمیاد..امین بعدازیک هفته برگشت سرکارش وگفت من باخواهرم پدرمادرم امدیم کرج واخرهفته میام خواستگاری..انقدرجفتمون خوشحال بودیم که حد نداشت..من یکروز قبل از خواستگاری رفتم تهران وبه امین ادرس رودادم..پروانه بازم بادخوشرویی ازم استقبال کرد و با کمک هم خونه رو تمیزکردیم منتظر خواستگارها بودیم
دم غروب احمد باکلی خرید امد خونه،،ولی دم گوش پروانه همش غرغر میکرد که از چشم من پنهان نموند..یکدفعه پروانه عصبانی شد گفت من کی بدحجاب بودم..احمد خودش رو جمع وجور کرد رفت حمام..پروانه گفت خستم کرده..شروع کرد درد و دل کردن ونفرین مادرم میکردکه به زور دادش به احمد.میگفت خیلی بددل شکاکه من حتی نمیتونم وقتی تنهاهستم حمام برم.میگه تو با موهای خیس میری توحیاط همسایه ها میبیننت.همیشه بدنم ازدستش کبوده...یه خریدنمیتونم تنهابرم...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir