#سرگذشت_یکتا
#فرازونشیب_های_سخت_زندگی
#پارت_شست نه
بابام به مامانم گفت:همه اینا تقصیرمنه من نباید سه تابچه روازمادرشون جدامیکردم وعفریته ای مثل توروبیارم بالاسرشون که اخرکارهر کدومشون بشه این بدبختی اوارگی وتوالان خوشحالی..وشروع کردفحاشی کردن به مامانم منم تااون لحظه تحمل کرده بودم ولی دیگه نمیتونستم طاقت بیارم ازاتاق امدم بیرون محکم دادزدم فحش نده.. بابام هنگ بودفکرشم نمیکرداین من باشم که اینجوری دادزدم..مامانم ازترس داشت سکته میکردچشم ابرو بهم میومدکه چیزی نگم..ولی من زده بودسیم اخرمیخواستم ماهیت اصلی پسراشو براش روکنم..محکم سربابام دادزدم فحش نده بابام هنگ بودفکرشم نمیکرداین من باشم که اینجوری دادزده باشم..بابام امدسمتم ولی من ازجام تکون نخوردم میخواستم تمام حرفهای این چندسال روبگم تصمیم روگرفته بودم
بهم نزدیک شدیه سیلی محکم زدتوگوشم گفت فکرمیکنی نمیدونم چفدرازبدبختی برادرهات خوشحالی فکرکردی توی بیمارستان متوجه نشدم اصلا ناراحت نشدی مثل یه غریبه فقط نگاه برادرت میکردی..این چندسال برخوردسردت روباسه تاشون دیدم ولی هیچی نگفتم..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_مونس
#عاقبت_بخیر
#پارت_شست ونه
اسمم مونسه دختری از ایران
ازفرصت استفاده کردم به امین گفتم بعدازتموم شدن شیفت کاری کناررودخونه میبینمت... بعد از تموم شدن کارم یه کم لفتش دادم که امین زودتربرسه وقتی من رسیدم امین بایه چوب میکوبیدتواب توفکربود..اروم کنارش نشستم گفتن حقیقت برام خیلی سخت بودولی چاره ای نداشتم..امین گفت منتظرم بگومیشنوم چرااون حرف ها رودیروز زدی..گفتم دلیل محکمی دارم چون توازگذشته من چیزی نمیدونی..و براش تمام اتفاقات زندگیم روتعریف کردم..گفتم حالا متوجه شدی چرابهت دیروزگفتم نمیتونم باهات ازدواج کنم..امین گفت چراازاول همه چی روبهم نگفتی پنهان کاری کردی...گفتم هیچ وقت فکرنمیکردم اون دوستی ساده به اینجا ختم بشه..امین گفت مونس من دوستدارم ولی خانواده من به سنتهاخیلی پایبندهستن وتوخودت میدونی من تنهاپسرخانواده هستم روی من حساسیت زیادی دارن من چطوربه خانواده ام بگم عاشق دختری شدم که این شرایط روداره..گفتم امین من خواهرم تهران زندگی میکنه میتونی باخانواده ات برای خواستگاری بیای خونه خواهرم....
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir