eitaa logo
انرژی مثبت😍
5.1هزار دنبال‌کننده
13هزار عکس
4.2هزار ویدیو
5 فایل
به نام خدا تبلیغات نه ازنظرمارد میشود ونه تاییدمیشود😍 تعرف تبلیغات قیمت مناسب 👎 https://eitaa.com/joinchat/866648400C9a1ea12469 ایدی👎 @massomeostadi لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/438763812C2474888f1e
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان _عبرت_آموز_ 🌹سرگذشت مهدی ازتهران 🌹 اومدند داخل خونه و (سانسور)……. با شنیدن این حرفها حالم بقدری بد شد که مثل یه ادم فلج افتادم،،،،فکر میکردم سکته کردم اما خداروشکر چند روز بعد حالم خوب شد….. اون‌ مردهای حیوون صفت با دختر نه ساله ام کاری کردند که اگه داروهای ارامبخش نخوره مثل دیوونه ها میشه….. اون دو تا نامرد عضو ثابت نظافت ساختمان ما بودند و همه بهش اعتماد داشتند…..نمیدونم چرا !!؟؟؟؟چرا خانواده ی من؟؟؟؟؟ الان حالم داره از زمین و زمان بهم میخوره…..اگه تاوان اون روز و مرگ مریم رو دارم پس میدم چرا با خانواده ام؟؟؟؟؟چرا با دختربچه ی ۹ساله ام؟؟؟؟؟؟؟مگه گناه اونا چیه؟؟؟؟ زندگیم شده جهنم…… حتی عرضه ی خودکشی هم‌ندارم تا مثل مریم راحت شم….. کلام آخرم اینکه بهشت و جهنمی در کار نیست بخدا…هر چی هست همش اینجاست و‌همینجا تاوان پس میدیم.،،…پس مراقب رفتارمون باشیم.. 😍😊 @Energyplus_ir
اسم من پاییزه…..الان که دارم سرگذشتمو تعریف میکنم وارد ۲۸سالگی شدم………. خیلی معذب بودم چون اولین باری بود که با یه مرد میرقصیدم..،،حس خاصی داشتم اما نمیدونستم چه حسی هست….هر چی که بود با روشن شدن چراغها با قلبی که ضربانش روی هزار بود ازش فاصله گرفتم…..اون شب به بهترین شکل ممکن تموم شد و امیر ادرس فروشگاهمو گرفت تا بیشتر باهم آشنا بشیم…..رابطه ی منو امیر شکل گرفت و بعد از حدود شش ماه که همدیگر رو شناختیم باهم ازدواج کردیم امیر ،همسرم واقعا یه ادم خوش اخلاق و ارومی هست و بدون کوچکترین توقع بهم محبت میکنه و عشق میورزه….سه سال بعداز ازدواج خدا پسرم رو بهم داد و الان دو هفته ایی هست که متوجه شدم دوباره باردارم…….خداروشکر خوشبختم و مامان رو هم به آرزوش رسوندم و دکتر شدم اما فعلا فرصت نکردم مطب بزنم و بیشتر توی فروشگاه سرگرم هستم…. نتیجه گیری رو به عهده ی شما عزیزان میزارم………… 😍😊 @Energyplus_ir
من شیرین هستم،،،متولد ۱۳۵۴ تهران….. یک ساعت بعدش با پسرم حرکت کردیم بسمت تهران….وقتی رسیدیم سر کوچه تازه متوجه شدم که سعادت مراقبت از بابارو نداشتم چون فوت شده بود و منو برای مراسم دفنش دعوت کرده بودند……۳-۴ماه بعداز فوت بابا،،اعظم هم رفت پیشش….یعنی در عرض دو سال ۴نفر رو از دست دادم….خلاصه با اموالی که از نجف برام مونده بود سهم خواهرا و برادرامو ازشون خریدم و خونه ی بابا رو بنام خودم انتقال دادم و با پسرم زندگی جدیدی رو شروع کردم…. در حال حاضر پسرم ازدواج کرده و دو تا نوه هم دارم و خودم تنها زندگی میکنم و منبع درآمدم هم دار قالی مامان هست…یکی از اتاقهارو چندین دار زدم و بصورت کارگاه دراوردم و چند خانم مشغول به کار هستند.از رضا هم اصلا خبری ندارم و نمیدونم عاقبتش چی شد چون پدر و مادرش هم از محله ی ما رفته بودند…امیدوارم سرگذشت من درس عبرت جوونها باش…….. پایان 😍😊 @Energyplus_ir
من توحید هستم…..متولد سال ۴۳یکی از روستاهای شمالی کشورمون……. همون لحظه بلند شدم ودست لعیا رو توی دست محمد گذاشتم و به محمد گفتم:دختری که با هزارمکافات بزرگ کردم رو الان به دست تو میسپارم…ازت میخواهم مثل چشمات ازش مراقبت کنی…محمد با دستش اشکمو پاک کرد و گفت:خیالت راحت بابا جون!!قول میدم اب توی دل لعیا تکون نخوره…محمد لعیا رو برد خونه اش و براش یه پرستار گرفت تا زمانی که خونه نبود ازش مراقبت کنه…هنوز بچه دار نشدند و منتظر نظر پزشکشون هستند تا خدایی نکرده برای لعیا یا بچه مشکلی پیش نیاد…لعیا همچنان هوش بالایی داره و توی زندگی برای محمد مشاور خیلی خوبی هست…خداروشکر بچه ها خوشبخت شدند و منو هما هم برگشتیم روستا خونه ی خودمون… الان ۵۹سالمه….با بازگو کردن سرگذشتم فقط خواستم بگم اگه خدا یه دری رو ببنده حتما یه در دیگه رو به روتون باز میکنه پس ناامید نباشید…آخر هر تاریکی مطمئنا روشنایی هست……پایان 😍😊 @Energyplus_ir
( روایت از دختر ایران) من اسمم ایرانه…..۸۲ساله و متولد یکی از روستاهای یزد… من زهرا دخترته تغاری ایران (مادرم) هستم..مامان ایران همیشه از مشکلات دوران مجردی و بعدش براش تعریف و گریه میکرد…مامان ایران بیشتر شبها که میخواستیم بخوابیم از بی مادریش میگفت و گریه میکرد از بی محبتیها میگفت…مامان ایران گفت:قدر پدر و مادرتونو بدونید چون هیچ وقت تکرار نمیشند…مامان از فوت بچه هاش برام گفت و گریست…مامان از مسخره کردن مردم گفت و اشک ریخت..مامان از اینکه توانایی نداره تا سرخاک بچه ها بره گفت و زار زد..خودم(زهرا)دو تا بچه دارم و با سرگذشت مامان بیشتر قدر بچه ها رو میدونم و بهشون محبت میکنم و اونارو باهم دوست و همدم میکنم تا هیچ وقت تنها نمونند…… در انتهای سرگذشت مامان ایران گفت:به هیچ کسی اعتماد نکنید و تا زنده هستید یه الونک برای خودتون حفظ کنید تا زیر منت نمونید……تا از سرانجام کاری مطمئن نشدید اقدام به اون کار نکنید….. 😍😊 @Energyplus_ir
خدیجه هستم ۳۸ساله و ساکن یزد… خانواده ام از من خیلی شاکی بودند ولی پدر و مادر یه چیز دیگه است و واقعا هیچ وقت تکرار نمیشند…چند وقت گذشت و احضاریه دادگاه خانواده برام اومد و فهمیدم جعفر تقاضای طلاق داده…توافقی و تقریبا بدون دردسر طلاق گرفتیم و دوباره شدم مطلقه…همین که بیوه و بی سرپرست و بدون پشتیبان مالی شدم از نظر قانون حق نگهداری از مژده ازم گرفته شد اما بخاطر یه سری مسائل روحی و روانی مژده تا این لحظه هنوز کنارم هست و هر روز استرس از دست دادنشو دارم…شدیدا محتاج دعای شما عزیزان هستم… سرگذشتمو تعریف کردم تا درس عبرت خانواده ها و جوونها باشه… تا بدون مشورت خانواده دنبال همسر نباشند و بدونند که اگه خانواده مخالفت میکنه حتما دلیلی داره و جز خوشبختی بچه ها چیزی نمیخواهند …… 😍😊 @Energyplus_ir
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران امیرکم کم موفق شد و گسترش داد….بعد با یه دختری آشنا شد و رفتیم خواستگاری و طی یه مراسمی ازدواج کرد و الان هم یه پسر داره……...سارا هم وارد دانشگاه شد و وکالت خوند و در حال حاضر با یکی از همکاراش آشنا شده و قرار بیاد خواستگاریش و ازدواج کنند…. متاسفانه مجید زمان کرونا ریه هاش عفونت کرد و فوت شد…..بچه ها بابت فوت پدرشون خیلی خیلی ناراحت بودند ،،… من با اینکه  دلم ازش خیلی شکسته بود اما حلالش کردم و بخشیدمش….. بعداز فوت مجید اونطوری که شنیدم نیره با مادرجون بحث مفصلی کرد و برگشت پیش خانواده اش……الان من موندم و بهترین داراییهای زندگیم یعنی بچه ها….. 🍃🌹 😍😊 @Energyplus_ir پارت بعدی داستان جدید باماهمراه باشید ممنونم
من پژمان متولد سال ۶۹ شهر محلات هستم…..شهری که به پرورش گلهای قشنگ و خوشبو معروفه…….. پژمان بعداز بهوش اومدن تلفنی ازم‌خواست برم پیشش و وقتی خودمو به بیمارستان رسوندم تمام عذابهایی که اون دنیا کشیده بود رو برای من تعریف کرد و ازم خواست تا براش حلالیت بطلبم……..اون خدابیامرز سه روز بعداز اینکه از کما اومد بیرون ،،، فوت شد و برای همیشه پرواز کرد و رفت….. بنظر من پژمان به حرمت امام حسین بخشیده شد و شفای آخرتشو گرفت و رفت….. سرگذشت پسر دایی خودمو بازگو کردم تا درس عبرتی برای جوونها باشه و به زیبایی ظاهر و مال و اموال و شغل و و…و…و.. خودشون ننازنند و حرمت خانواده و اطرافیان و ارزش‌های انسانی را نگهدارند و سالم زندگی کنند تا آخرت خودشونو از بین نبرند……..پایان برای شادی و آمرزش روح پژمان هم دعا کنید🙏 😍😊 @Energyplus_ir
موضوع شکایت و تقاضای طلاق خیلی سریع از طریق زن داداشم به گوش خانواده ی همسرم رسید…. پدرشوهرم تا این حرف رو شنید رفت سراغ عادل پسر برادرش و چه حرفها که زده شد و چه دعواها که نکردند…….. خانواده ی عموی ابوالفضل وقتی فهمیدند که پسرشون عادل مقصر هست و زندگی مارو داره از هم میپاشه ،کلی باهاش دعوا کردند و بعدش اومدند خونه ی بابام تا منو برگردونند خونه‌ی خودمون…… خیلی تلاش کردند اما من نمیخواستم برگردم برای همین مدام به دوستم زنگ میزدم که زودتر کارامو ردیف کن…..اما دوستم هر بار به بهانه ایی عقب مینداخت….. چند روز گذشت و یه روز اتفاقی فهمیدم که زن داداشم این وسط کاری میکنه که دوستم کارای طلاق و شکایت رو عقب بندازه….. زود به دوستم زنگ زدم و گفتم:چرا به حرف من گوش نمیکنی؟؟؟چرا با حرف، زن داداشم تصمیم میگیری؟؟؟؟ دوستم گفت:راستش !!…زن داداشت خیلی اصرار کرد و گفت بخاطر بچه هات این کار رو نکنم….بخدا دوست ندارم بچه هات بدون مادر بشند….اگه امکانش هست برگرد و زندگی کن….. از دست دوستم ناراحت شدم و‌گوشی رو قطع کردم…..وقتی ازش ناامید شدم عزمو جزم کردم تا خودم دنبالش برم…….. همون روز یعنی ده روز بعد از قهرم ، تصمیم قطعی رو گرفتم تا فردا هر طوری شده خودم برای شکایت برم که زنگ خونه ی بابا رو زدند و خانواده ی ابوالفضل و عموش داخل شدند……… خیلی حرفها رد و بدل شد تا بالاخره با هزار اصرار و التماس منو راضی کردند و برگشتم خونه….. با ناراحتی همراهشون شدم و تا رسیدم خونه دعا و عطری که از باغچه پیدا کرده بودم رو به زنعموی همسرم نشون دادم و گفتم:اینا همه کارای عروسته….. عمو و زنعموش قبول و ازم کلی عذرخواهی کردند و گفتند:این دفعه رو ببخش….. با تشر و عصبی گفتم؛من‌هیچ وقت این کاراشون یادم نمیره و واگذارش میکنم به خدا……بخدا،،، چوب خدا صدا نداره…. خلاصه همه رفتند و من موندم و یه خانه ی بدون عشق و خنده…..تنها امیدم بچه ها بود و بس….بقدری از نظر عاطفی از هم دور شدیم که شاید عشقمون به تنفر هم تبدیل شده….. الان من برای خودم و بچه ها زندگی میکنم و ابوالفضل برای خودش….برای ظاهر سازی و حفظ آبرو خیلی خشک و سرد میاد و میره ولی اصلا بهم توجه نمیکنیم…..از نظر مالی هیچ کم و کسری برام نمیزاره ولی محبت نه….انگار محبت کردن یادش رفته….. بعضی وقتها ابوالفضل میگه که دست خودش نیست و فکر میکنه سمیرا براش دعا میگیره….انگار فقط از این میترسه که رفاقتشون بهم بخره و هیچ مشکل دیگه ایی ندارند….. سرگذشت پر از شادی و عشق و غم و تنفر من همینجا تموم شد…… هدفم از بازگویی سرگذشتم این بود که از همه ی آقایون خواهش کنم که تا دستشون به دهنشون میرسه خیانت نکنند….پلهای پشت سرشونو خراب نکنند….. به خانمهایی که بخاطر پول زندگیهارو بهم میریزند بگم که بخدا همه چی پول نیست…..پول خوشبختی نمیاره…..باور کنید ما توی یه اتاق بقدری خوشبخت بودیم که الان هر روز از خدا میخواهم کاش اون روزها برگرده………الان همه چی دارم اما آرامش ندارم……حاضرم قسم بخورم که بخت و سرنوشت شما هم یه جایی باز میشه پس بهتره سالم زندگی کنید…. به کسانی که سحر و جادو میکنند بگم که خدا جای حق نشسته و بالاخره چوب این کارهارو میخورند…….. در آخر هم میخواهم بگم که همش فکر میکنم من تقاص پسر داییم داود رو دارم پس میدم چون بدجوری دلشو شکوندم،… من برای زندگیمون خیلی تلاش کردم ولی نشد….حتی به ابوالفضل گفتم ما هم میاییم شهر محل کارت و توی یه اتاق زندگی میکنیم ولی قبول نکرد…..به هر دری زدم تا زندگیم حفظ بشه اما ابوالفضل فقط فکر راضی نگهداشتن عادل هست و بس…… تورخدا برام دعا کنید تا زندگیم به آرامش برسه و پسرعموش و خانمش و سمیرا دست از زندگیمون بردارند…….. نمیدونم باعث بانی زندگی من رفاقت با پسرعموش بود یا سحر و جادو…؟؟؟؟ پایان
من رقیه هستم دختر دهه ی شصتی و یکی یه دونه یکی از روستاهای کشورمون خداروشکر زندگی قشنگی با کمال دارم مخصوصا که مامان و بابا هم اومدند شهر ما و کنار خونه ی ما خونه خریدند و من میتونستم هر روز ببینمشون،،رویا منو تبدیل به یه خواهر خوب کرد و تمام اون روزهارو جبران کرد..کمال زندگی قشنگی برام ساخت و هیچ کمبودی کنارش ندارم..پسرامو با عشق بزرگ کردم.رویا رو خونه ی بخت فرستادیم در حال حاضر هیچ مشکلی نداریم جز غم دوری بابای زحمتکش و مهربونم که سه سال پیش به رحمت خدا رفت..کلا خانواده ی با محبتی هستیم و مامان همه جوره هوامونو داره..رویا به تازگی باردار شده و منتظر دختر کوچولوشه....این راز رو بعدها برای کمال تعریف کردم..کمال با شنیدنش گفت:اون روزها متوجه میشدم که چیزی رو پنهون میکنید و گاهی حالتها و رنگ و روت عوض میشد ولی اگه اون موقع هم میگفتی که خواستگارات چرا میمیرند من باز هم برای خواستگاری میومدم….. این بود سرگذشت پراز درد و رنج من..برای همه ارزوی خوشبختی میکنم چه قبل از سختی چه بعداز سختی……. در ناامیدی بسی امید است پایان شب سیه سفید است. 🌹🍃
با یه بچه ی کوچیک خیلی بابت گرفتن بیمه ی بیماریهای خاص دوندگی کردم ….برای داروهاش و غیره….. خداروشکر بیمه و کد بیماریشو گرفتم و داروهاش و هزینه ی درمانش رایگان شد…..برای این‌کار بعضی روزها ساعت سه ظهر میرفتم و یازده شب برمیگشتم….مشکلات زندگیم بیشتر و سخت تر شده بود اما من به خودم قول داده بودم سخت تر از زندگی باشم….. نگهداری از یه بچه ی کوچیک و یه شوهر مریض و دو تا بچه ی نوجوون همه به گردن من بود…..نمیخواستم کم بیارم و همچنان با زندگی میدویدم….. سال ۱۴۰۱بود که مامان خبر داد مادربزرگ بتول مثل ننه اقدس الزایمر گرفته و  همه جا رو کثیف میکنه و حالش هم‌ خوب نیست….. مامان گفت:خانم (مادربزرگ بتول)میخواهد تورو ببینه و ازت حلالیت بطلبه….والا هیچ کسی رو یادش نیست الا تو…. گفتم:مامان وضعیت زندگی منو که میبینی ،،نه میتونم بیام و نه حلال میکنم….. اینو گفتم و نرفتم…..چند ماه بعدش مادربزرگ بتول فوت شد…..با تمام گرفتاریهام برای مراسمش رفتم و شب سوم فوتش حلالش کردم تا خودم به آرامش برسم….. رفته رفته وضعیت جسمی سالار بدتر شد و دکتر براش یه آمپول نوشت تا تزریق کنیم…. برای خرید اون آمپول رفتم دارو خونه…..انگار ،دکتر داروساز باید ازم میپرسید که چند بار از این آمپول‌ها استفاده کرده،ولی این سوال رو نکرد و  و قویترین آمپول رو داد…. وقتی روز اول آمپول رو تزریق کردیم حال سالار خوب بود ولی روز دوم ‌و دومین آمپول باعث شد مثل یه جنازه روی دستم بمونه….. من یه زن تنها با سه تا بچه و یه شوهر بی حس مونده بودم چیکار کنم..؟؟سالار ۹تا برادر و خواهر داشت اما هیچ کدوم به دادم نرسیدند…. هر بار عاجز میشدم به بابا یا برادرام زنگ میزدم و اونا به دادم میرسیدند…..خیلی معذب بودم آخه تا کی باید مزاحم خانواده ام میشدم…..؟ چند بار زنگ زدم به پدرشوهرم اما خانمش گفت:زمین بره آسمون و بالعکس ،نمیتونه بیاد……….. نه وسیله داشتم و نه پول…..نان اور خونه سالار بود که الان مریض شده بود….بقدری پیاده میرفتم و میومدم که پاهام ورم کرده بود…. بابام حاضر بود خونشو بفروشه تا سالار خوب بشه ولی پدرشوهرو مادرشوهرم فقط تماس میگرفت  و تلفنی حرف میزدند….تازه اگه موقع تماس من گوشی رو جواب میدادم سریع قطع میکرد…………… برادردوقلو و برادر بزرگه هم به من لقب صفیه داده بودند….بقدری ازشون بدم میاد که اصلا دلم نمیخواهد راجع به اشو حرف بزنم………. سه سال تمام با همین وضعیت زندگی کردیم،……..سالار با بیماری ام اس دست ‌‌و پنجه نرم کرد و منم به پاش ایستادم…..کاش حداقل اونایی که توی زندگیم دخالت میکردند و اختلاف مینداختند اون موقع بودند و به سالار کمک میکردند…. این اواخر هم قلب سالار بنا به تشخیض دکتر نیاز به عمل داره  و باید بستری بشه…. از نظر مالی فقط خانواده ی خودم کمک میکنند،،مخصوصا بابا و برادرام….. ۸سال تمام توی این خانواده عذاب کشیدم ولی سوختم و ساختم…..الان پسرم چهار ساله و تمام امیدم به زندگیه،…. خداروشکر الان وضعیت جسمی سالار بهتره و خودش بدون کمک راه و سرکار میره ،،… از نظر اخلاقی هم نسبت به اوایل زندگی خیلی بهتر شده، و منو بعداز خدا پشت و پناه خودش میدونه…….. مشکلات زندگی من زیاد بود و هست ولی سعی کردم خیلی خلاصه کنم تا شما عزیزان خسته نشید….. هدفم از بازگویی سرگذشتم اینه که به‌ همه بگم:زندگی سخته،اما من سختترم… پایان
با سعی و تلاش زیادی که کردم سری توی سرها در اوردم و پیش خانواده امو سرافراز شدم…. یه مدت که گذشت استاد و مربی ما ازدواج کرد….بعدش من به شخصه نخواستم که سربارش باشم برای همین از باشگاه اومدم بیرون و تصمیم گرفتم توی اینستا یه پیج ورزشی بزنم و کارمو مجازی ادامه بدم….. برای فالوورگیری و شروع کارم خیلی زمان لازم داشتم و باید فعالیت مجازی میکردم…. اول چند تا از دوستامو فالوو کردم وبعدش  شروع کردم به پست و ویدیوهای ورزشی گذاشتن…….. علاوه بر این کارها ،داخل پیجهای دیگه هم فعالیت و لایک میکردم تا دیده بشم……یکی از این پیجهای ورزشی که کلی براش کامنت میزاشتم  یه روز ادمیتش بهم دایرکت داد و از کامنتها و لایکهام تشکر کرد….. همین تشکر کردن باعث شد ما ساعتها باهم چت کنیم…..واقعا نمیدونستم پشت اون اکانت یه پسر هست تا اینکه خودشو معرفی کرد،… وقتی متوجه شدم ادمین اون پیج یه پسره ازش خداحافظی کردم و گفتم:تا امروز نمیدونستم پسری ولی الان که فهمیدم دیگه باهات چت نمیکنم…. اون اقا گفت:من همین چند روز بهت وابسته شدم و قصد بدی هم‌ندارم،…فقط میخواهم باهم بیشتر آشنا بشیم…… گفتم:اصلا از این کارا خوشم نمیاد و اگه پستهای شمارو لایک کردم فقط فقط بخاطر عشق به ورزش بود و بس ،نه شخص شما….. اون اقا خودشو معرفی کرد و با اصرار ازم خواست یه مدت بهش فرصت بدم…. قبول کردم تا یه مدت باهم چت کنیم….همین زمان کم منو شیفته ی اخلاق و منش و رفتار هادی کرد…… خیلی اختلاف نظر داشتیم ،،به هر حال ما لر بودیم و اونا ترک ولی تونستیم با اختلافات هم کنار بیاییم……شاید بارها قهر کردیم و دوباره آشتی شدیم ولی راه اومدیم….هم من کوتاه اومدم و هم هادی…… تمام مدتی که باهم دوست بودیم از فرصت استفاده کردیم و خودمونو ساختیم و به تفاهم رسیدیم…..بعد از کلی سختی و دوری و دلتنگی بالاخره اومد خواستکاری….. چهره ی هادی توی شهر ما جار میزد که همشهری نیست و همه متوجه میشدند که ترک هست….چهره ی جذاب و مردونه ایی داشت…….وضعیت مالی خیلی خوبی هم داشت……. خانواده ها بخاطر دوری مسیر و فرهنگ و وضعیت مالی متفاوت ،مخالف بودند ولی منو هادی همدیگر رو میخواستیم و عاشق بودیم….. الان دو ساله ازدواج کردیم،، یه ازدواج کاملا عاشقانه و هنوز هم عاشقیم…..خدارو صد هزار مرتبه شکر که زندگی خیلی خیلی خوبی دارم و یه تار موی هادی رو با دنیا عوض نمیکنم….. هادی یه فرشته است،…فرشته ی روی زمین،….محبتی که از هادی گرفتم و میگیرم حتی از خانواده نگرفته بودم….. ماه و خورشید من هادی هست و بهش افتخار میکنم…. همچنان با آجی و داداش صمیمی و رفت و امد داریم…..مامان و بابا هم زندگیشون یه کم بهتر شده و کمتر دعوا دارند…. هدفم از بازگویی سرگذشتم این بود که بگم سعی و تلاش هیچ وقت بی نتیجه نمیمونه…..خدا جواب پاک موندن و نیت پاک رو خیلی زود با بهترینها به بنده ها میده…… از همینجا میخواهم به هادی بگم:زندگیم..!!❤️عشقم😍دوستت دارم تا ابد🥰🥰 پایان