#سرگذشت_ایران ( روایت از دختر ایران)
#اعتماد
#پارت_سی_دو
من اسمم ایرانه…..۸۲ساله و متولد یکی از روستاهای یزد…
مراسم کفن و دفنش خیلیها اومدند .همه سرخاکش حاضر میشدند چون راضیه رو قدسیه میدونستند…موقع دفن راضیه چند بار خودمو پرت کردم داخل قبر و گفتم:من هم باید با دخترم دفن بشم…اما مردم منو کشیدند بیرون و از قبر دورم کردند…خدا نصیب هیچ مادری نکنه..جوون از دست دادن خیلی سخته..داغ فرزند سخت ترین عذاب این دنیاست…راضیه ی من متولد ۵۲بود که توی ۱۹سالگی رفت…دیگه توانی برام نمونده بود و بچه های دیگر رو به حال خودشون رها کردم…یه مدت فقط با غصه ی راضیه سر میکردم که ناصر سکته کرد و مریض شد…فکر کنم ناراحتی راضیه اون بلا رو سرش اورد چون مرد بود و نمیخواست گریه کنه و این غم توی دلش تلنبار شد و سکته کرد…یادمه که یه شب به من گفت:ایران!!!من دیگه اخرای عمرمه….دلم میخواهد از اموال و زمینهایی(ارزش اموال بالا رفته بود و ارث خوبی به بچه ها میرسید)که دارم حتما به دخترام هم سهم بدی،،طبق شرع و قانون…در ظاهر وصیتشو قبول کردم….چند روز بعد ناصر هم منو تنها گذاشت…..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_ایران ( روایت از دختر ایران)
#اعتماد
#پارت_سی_سه
من اسمم ایرانه…..۸۲ساله و متولد یکی از روستاهای یزد…
وقتی ناصر فوت شد ،درسته که پیر و از کار افتاده شده بود اما بودنش یه نعمت بزرگی بود چون بچه ها مخصوصا پسرها ازش حساب میبردند…من بقدری مغرور و پسر دوست بودم که وصیت ناصر رو اجرا نکردم….اون روزها با خودم گفتم:پسرها بیشتر به این اموال احتیاج دارند..دخترها شوهر میکنند میرند و وظیفه ی همسراشونه که براشون زندگی درست کنه..تازه خودم هم به اندازه ی کافی بهشون جهیزیه میدم…..اصلا نمیدونم چرا خدا به دخترها هم سهم قائل شده؟به اندازه ی کافی بهشون وسایل میدیم خب…من در حق دخترام کوتاهی کردم.زهرا دختر ته تغاریم بزرگ شده بود و خیلی خوب درس میخوند و دلش میخواست دکتر بشه اما من در حقش بخاطر جنسیتش کوتاهی کردم..زهرا توی خونه مثل یه مرد بود تمام کارامو به دوش کشیده بود…حتی کارهای بنایی و نقاشی خونه رو هم انجام میداد تا خونه و زندگی مرتبی داشته باشیم ولی به چشم من نمیومد..زهرا هیچ وقت اعتراضی به وضعیت لباس و خورد و خوراک نکرد درست برعکس پسرها.اما چشم من فقط پسرها رو میدید…
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_ایران ( روایت از دختر ایران)
#اعتماد
#پارت_سی_سه
من اسمم ایرانه…..۸۲ساله و متولد یکی از روستاهای یزد…
وقتی ناصر فوت شد ،درسته که پیر و از کار افتاده شده بود اما بودنش یه نعمت بزرگی بود چون بچه ها مخصوصا پسرها ازش حساب میبردند…من بقدری مغرور و پسر دوست بودم که وصیت ناصر رو اجرا نکردم….اون روزها با خودم گفتم:پسرها بیشتر به این اموال احتیاج دارند..دخترها شوهر میکنند میرند و وظیفه ی همسراشونه که براشون زندگی درست کنه..تازه خودم هم به اندازه ی کافی بهشون جهیزیه میدم…..اصلا نمیدونم چرا خدا به دخترها هم سهم قائل شده؟به اندازه ی کافی بهشون وسایل میدیم خب…من در حق دخترام کوتاهی کردم.زهرا دختر ته تغاریم بزرگ شده بود و خیلی خوب درس میخوند و دلش میخواست دکتر بشه اما من در حقش بخاطر جنسیتش کوتاهی کردم..زهرا توی خونه مثل یه مرد بود تمام کارامو به دوش کشیده بود…حتی کارهای بنایی و نقاشی خونه رو هم انجام میداد تا خونه و زندگی مرتبی داشته باشیم ولی به چشم من نمیومد..زهرا هیچ وقت اعتراضی به وضعیت لباس و خورد و خوراک نکرد درست برعکس پسرها.اما چشم من فقط پسرها رو میدید…
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_ایران ( روایت از دختر ایران)
#اعتماد
#پارت_سی_پنج
من اسمم ایرانه…..۸۲ساله و متولد یکی از روستاهای یزد…
اون شب یه جشنی گرفتند و یه کادویی به من دادند و بالاخره راضیم کردند تا امضا کنم..قرار شده بود پسرها بهمراه بچه هاشون پول بزارند و خونه رو بسازند…هر چی دخترام گفتند اینکار رو نکن قبول نکردم و برای ساخت و ساز رضایت دادم…انگار که جادو شده بودم برای همین خام حرفهاشون شدم و امضا کردم.برای من یه آپارتمان نقلی اجاره کردند و اسباب و اثاثیه امو ریختند اونجا…وارد آپارتمان که شدم پسرا و نوه ها گفتند:ببین مامان چقدر اینجا قشنگه!!!سرویسها رو به راحتی میتونی استفاده کنی مخصوصا که پاهات درد میکنه و مشکل داره..دیگه لازم نیست برای پختن غذا تا اون سر حیاط بری…..همه چی دم دستته و به راحتی میتونی استفاده کنی…خوشحال بودم که پسرام به فکرم هستند و خونمون دارند نوساز میکنند…هر وقت دخترام اسمی از سهم و ارثیه میبردند ناراحت میشدم و باهاشون دعوا میکردم….. بشدت طرفدار پسرا بودم و ازشون حمایت و طرفداری میکردم…بیچاره دخترام هم برای اینکه منو ناراحت نکنند ساکت میشدند و حرفی نمیزدند…..
ادامه در پارت بعدی 👇
#سرگذشت_ایران ( روایت از دختر ایران)
#اعتماد
#پارت_سی_شش
من اسمم ایرانه…..۸۲ساله و متولد یکی از روستاهای یزد…
یادمه که دخترم شیوا با دهن روزه بهم گفت:مامان!باور کنید برادرام دارند گولت میزنند و خونه رو بساز نیستند..پولشون کجا بود؟حداقل اگه به یه مهندس بساز و بفروش میدادی خیالت راحت تر بود…گفتم:بدم به بساز و بفروش اونا بخورند.!؟خب پسرای خودم میسازند و دو تا اضافه هم گیرشون میاد..تو مثلا روزه میگیری ولی در مورد برادرات بدفکر میکنی و به ضررشون حرف میزنی!!؟؟؟الهی که این نماز و روزه ات برسه به داداشات…الهی که خیر نبینی که چشم دیدن داداشاتو نداری..اون روز خیلی به شبدا بد و بیراه گفتم و دعواش کردم.اینقدر گفتم و گفتم تا اشک توی چشمهای دخترم جمع شد..میدونم که ناراحتش کردم..قطعا دلشو شکوندم….بد هم شکوندم اما چه کنم که عاشق پسرام بودم و نمیتونستم تحمل کنم در موردشون کوچکترین حرفی بزنند..در نهایت هم گفتم:شما دخترا به داداشاتون حسادت میکنید بهتره تمومش کنید..ای کاش حرفشونو گوش میکردم….ای کاش این همه به پسرا بال و پر نمیدادم و بهشون اعتماد نمیکردم کردم
ادامه در پارت بعدی 👎
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_ایران ( روایت از دختر ایران)
#اعتماد
#پارت_سی_هفت
من اسمم ایرانه…..۸۲ساله و متولد یکی از روستاهای یزد…
یه بار دخترم شیدا گفت:مامان!!اگه واقعا میخواهند خونه رو بسازند و اینجارو برای تو اجاره کردند پس قولنامه یا قرارداد کو؟؟با پررویی و بی رحمی گفتم:به تو چه کو؟؟خودم میدونم چیکار میکنم….چرا دخالت میکنید؟زهرا و شیدا بخاطر دل سوزی برای من پیگیر قضیه شدند و در نهایت متوجه شدند جلیل پسر بزرگم به کمک پسرش شاهین سهم خودشو و مجید رو بنام خودش کرده و ساخت و سازی تو کار نیست…وقتی دخترا بهم ثابت کردند که جلیل،همون پسری که از چشمهام بیشتر بهش اعتماد داشتم خونه رو بنام خودم کرده و حتی سر مجید هم کلاه گذاشته داشتم دیوونه میشدم…بعداز یه مدت مجبور شدم یه زیرزمین اجاره کنم و اونجا ساکن بشم چون اون آپارتمان هم برای یه مدت کوتاهی رهن جلیل بود….نمیدونم چرا یک درصد به حرف دخترام توجه نکردم…؟کاش حداقل حرف یکیشونو قبول میکردم و در مورد خونه و سازنده و غیره تحقیق میکردم،که این بلا رو سرم نیارند....
ادامه در پارت بعدی 👇
#سرگذشت_ایران ( روایت از دختر ایران)
#اعتماد
#پارت_سی_هشت
من اسمم ایرانه…..۸۲ساله و متولد یکی از روستاهای یزد…
در حال حاضر جلیل و خانمش مرتب میاند سراغم تا با کلک و زبون سه دانگ دیگررو هم بنامشون بزنم اما من دیگه آگاه شدم و گول نمیخورم..فقط نمیدونم چطوری سند رو ازشون بگیرم؟یه بار مجید به جلیل گفت:بیا حداقل سهم دخترا رو بهشون پس بده..جلیل با پررویی قبول نکرد،مجیدهم گفت:مطمئن باش خیر نمیبینی چون مادرت بیرون توی زیرزمین زندگی میکنه و تو کل دو طبقه رو تصرف کردی….مطمئن باش با بدبختی میمیری…آخه توی یه طبقه از اون خونه پسرشو عروسش زندگی میکنند و یه طبقه اشم خودشو و زنش…من با کارهام و ندونم کاریها بچه هامو هم با خودم و هم باهمدیگه دشمن کردم مثلا پارسال سر دخترم شکست عروسم گفت:نفرین ما گرفته….الهی بدتر بشند…یا چند وقت پیش پای نوه ام شکست دخترا گفتند:حقشه!!…چون آه و ناله ی ما همیشه پشتشونه……من بین بچه ها تفرقه انداختم و اونارو باهم دشمن کردم….الان چند ساله که بچه هام باهم قهرندو دور هم جمع نشدیم…..
ادامه در پارت بعدی 👇
#سرگذشت_ایران ( روایت از دختر ایران)
#اعتماد
#پارت_سی_نه
من اسمم ایرانه…..۸۲ساله و متولد یکی از روستاهای یزد…
دخترم زهرا مثل یه مرد بود.الان که یادم میفته که چه کارهایی برای من میکرد ،،دلم میخواهد بمیرم که چرا ازش رضایت گرفتم و سهمشو دادم به جلیل و بچه هاش؟چرا دلشو شکوند و آزارش دادم؟من خودم همیشه توی عذاب بودم چرا راضی شدم دخترام از حق پدرشون محروم بشند و توی سختی زندگی کنند؟؟من سهمشو دادم به پسرام و خودمو مدیون کردم…ازتون میخواهم هیچ وقت خودتون مدیون کسی نکنید…در حال حاضر بیشتر کارامو دخترم زهرا انجام میده و هیچ وقت منو ول نکرده….دیگه پیر و از پا افتاده شدم و نمیتونم کارهای شخصی خودمو هم انجام بدم .همیشه شیدا یا زهرا میاند کارمو انجام میدند و میرند….میدونم میتونم از طریق قانون و دادگاه به حق خودمو و دخترام برسم ولی اصلا دوست ندارم کار به جاهای باریک بکشه آخه اونم پسرم و پاره ی تنمه و هنوز مثل سابق دوستش دارم…..از طرفی میدونم که اگه من هم بگذرم دخترا نمیگذرند و من دوست ندارم بعداز مرگم پشت سرم نفرین باشه…امیدوارم قبل از مرگم خدا به یه طریقی به دل جلیل بندازه و حق همه رو بهشون برگردونه تا من راحت سرمو بزارم زمین……
ادامه در پارت بعدی 👇
#سرگذشت_ایران ( روایت از دختر ایران)
#اعتماد
#پارت_آخر
من اسمم ایرانه…..۸۲ساله و متولد یکی از روستاهای یزد…
من زهرا دخترته تغاری ایران (مادرم) هستم..مامان ایران همیشه از مشکلات دوران مجردی و بعدش براش تعریف و گریه میکرد…مامان ایران بیشتر شبها که میخواستیم بخوابیم از بی مادریش میگفت و گریه میکرد از بی محبتیها میگفت…مامان ایران گفت:قدر پدر و مادرتونو بدونید چون هیچ وقت تکرار نمیشند…مامان از فوت بچه هاش برام گفت و گریست…مامان از مسخره کردن مردم گفت و اشک ریخت..مامان از اینکه توانایی نداره تا سرخاک بچه ها بره گفت و زار زد..خودم(زهرا)دو تا بچه دارم و با سرگذشت مامان بیشتر قدر بچه ها رو میدونم و بهشون محبت میکنم و اونارو باهم دوست و همدم میکنم تا هیچ وقت تنها نمونند……
در انتهای سرگذشت مامان ایران گفت:به هیچ کسی اعتماد نکنید و تا زنده هستید یه الونک برای خودتون حفظ کنید تا زیر منت نمونید……تا از سرانجام کاری مطمئن نشدید اقدام به اون کار نکنید…..
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
از یه سنی به بعد تنها چیزی که
کنار آدم ها نگهت میداره
فقط #اعتماد و #آرامشه
چون دیگه گوشات از حرفای قشنگ پُره
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
از یه سنی به بعد تنها چیزی که
کنار آدم ها نگهت میداره
فقط #اعتماد و #آرامشه
چون دیگه گوشات از حرفای قشنگ پُره
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#داستانکهای_پندآموزنده
✨شخصی از خدا دو چیز خواست......
🌺🍃یک گل و یک پروانه......
اما چیزی که به دست آورد
🌵یک کاکتوس و یک کرم بود......
غمگین شد. 😞
با خود اندیشید شاید خداوند من را
دوست ندارد و به من توجهی ندارد......💔
چند روز گذشت......
از آن کاکتوس پر از خار گلی زیبا روییده شد و
آن کرم تبدیل به پروانه ای شد......
👌اگر چیزی از #خدا خواستید و چیز دیگری دریافت کردید
به او #اعتماد کنید.......
#خارهای امروز #گلهای فردایند.....
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir